بسم رب الشهدا
راز چشمان باز
محسن عزیز سلام
وقتی خبر شهادتت در اسارت را شنیدم بلافاصله به یاد لحظه اسارت خود در چنگال بعثی ها افتادم و شرایط تو را با خودم تطبیق دادم و آن حالت شعف و سروری را که بر تو حاکم شده بود دوباره احساس کردم. چرا که من هم بعد از اسیر شدن، زمانی که آن افسر مزدور ایرانی الاصل پناهنده شده به صدام دستور اعدامم را صادر کرد این حالت را تجربه کردم. وقتی دستانم را از پشت بستند حال خوشی داشتم.
زمانی که خواستند چشمانم را ببندند نپذیرفتم و گفتم میخواهم با چشمان باز به ملاقات معبودم بروم. لحظهای که سرباز دشمن سینهام را با سلاحش نشانه گرفت و دست آن افسر خائن به وطن برای دستور آتش بالا رفت تمام دردهای ناشی از زخمهای مانده بر تنم تمام شد ، چشمانم تا عمق آسمان را میدید ، احساس لذت بخش سبکی بدن بر من غالب شد. آنقدر آن لحظات برایم زیبا بود و لحظه به لحظه به آن افزوده میشد که برای بالا رفتن و پر کشیدن عجله داشتم. ثانیه شماری می کردم و با تمام وجود دوست داشتم هر چه سریعتر گلولهها از لوله مسلسل خارج شود و قلبم را غرق بوسه خود کنند. اما در آن لحظه چشمانم را بستم و آنچه شوق آرزویش را داشتم میسر نشد.
محسن جان تا اینجا را مطمئن هستم که بر تو هم همینگونه و یا حتی زیباتر گذشته است. فرق بین من تو، اما، در اینجاست. تو حتی لحظهای که دژخیم نشست تا سرت را ببرد چشمانت باز بود و به آسمان خیره شده بودی؛ زمانی که حنجرهات را برید باز همان جا را نگاه میکردی، حتی وقتی خون از حنجره بریدهات جاری بود و نامردمان با لگد بر سرت می کوبیدند باز هم به همان جا خیره شده بودی.
با ما سخن بگو، چه میدیدی و یا چه کسی را ملاقات کرده بودی که حاضر نبودی چشمانت را ببندی؟
سلام بر تو و لحظه اسارتت؛ سلام بر تو و لحظه بریده شدن حنجرهات؛ سلام بر تو و لحظه ملاقاتت.
آزاده جنگ تحمیلی م.ر.م
انتهای پیام/