به گزارش خبرنگار حوزه شهری گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛ هفدهم مرداد ماه، با روز خبرنگار مصادف است. روزی که متعلق است به معجزه گران قلم و دوربین به دست هایی است که در ثبت اخبار و اطلاع رسانی برای مردم، گذر از جان شیرین را هم دریغ نمی کنند و چه بسیار خبرنگارانی که همچون علیرضا افشار در این راه خطیر به شهادت رسیدند و جاودانه شدند.
به مناسبت روز خبرنگار راهی منزل پدر و مادر علیرضا افشار، خبرنگار شهیدی شدیم که 12 سال پیش در اثر سقوط هواپیمایی که حامل اصحاب رسانه بود به شهادت رسید و خبر ساز شد.
پس از عبور از خیابان های شلوغ پایتخت و حوصله ای که کم کم داشت پشت چراغ قرمزهای بی شمار سر می رفت به خانه ای رسیدیم که این روزها اهالی آن بیشتر از همیشه دلتنگ علیرضا هستند. بهشت کوچکی که پدر پس از شهادت علیرضا با قاب عکس ها و خاطرات تلخ و شیرین او برای رسیدن به آرامش مهیا کرده است.
پدر و مادر خوش صحبت و مهمان نواز علیرضا پس از شهادت فرزند خود اتاق او را با صبر و حوصله و هنرمندی تمام به زیبایی تزیین کرده اند. عکس های خبری برنامه های مختلف، اسباب بازی های یادگاری دوران کودکی و حتی دستبند زمان تولد علیرضا که حالا با گواهی ولادت او در قاب چوبی جا خوش کرده است تمام آن چیزی است که این روزها دلتنگی گاه و بیگاه پدر و بغض همیشگی مادر را همراهی می کنند.
در روایتی از اهل بیت علیه السلام آمده است که شهدا در روز قیامت از پدر و مادر خود شفاعت می کنند و پدر آنقدر دلش برای فرزند شهیدش تنگ شده و بی قرار روزهای حضور پر هیجان و شاد علیرضا شده است که برای دیدار دوباره اش لحظه شماری می کند. تابلوی "پدر، شفیع پسر!" گواه این بیقراری است که پدر علیرضا در کنار تخت خواب او قرار داده است.
دستی به صورتش کشید و گفت: زیر تابوت فرزند را گرفتن سخت ترین کار دنیا است، آن هم فرزند خوب و مودبی همچون علیرضا که همیشه لبخند به لب داشت. هیچگاه حتی خیالش هم از سرم رد نمی شد که روزی را ببینم که بعد از علیرضا زنده باشم. در قدر و منزلت جایگاه والای شهدا هیچ تردیدی نیست. اما ای کاش پسرم علیرضا زنده بود و من زندگی تلخ پس از او را نمی دیدم. خانه ما این روزها عجیب به حضور علیرضا نیاز دارد. البته اگرچه علیرضا به شهادت رسیده و در میان ما نیست اما من و مادرش با خاطرات با علیرضا زندگی می کنیم و شب و روزهایمان را با خاطرات زندگی کوتاه او سر می کنیم. علیرضا ستون خانه ما بود. تکیه گاه خواهرش بود و با رفتنش دیگر هیچ کداممان آرام و قرار نداریم.
مادر است و هزار و یک دل نگرانی برای فرزندی که با شیره جان خود می پروراند و قد کشیدن و بزرگ شدن او را لحظه به لحظه نظاره می کند. مادر علیرضا می گوید: آنقدر به پسرم وابسته بودم که سعی می کردم همیشه به او نزدیک باشم. در روزهایی که پسرم محصل بود من معلم بودم و او را به مدرسه ای که خودم در آن تدریس می کردم منتقل کردم اما در کنار همه وابستگی های مادرانه ام تمام تلاش خود را در تربیت صحیح خود به کار گرفتم.
انگار روی خوش و مهربانی با جان اهالی این خانواده آمیخته است. مادر برای ما که تازه از راه رسیده بودیم شربت و میوه و دیگر ابزار پذیرایی را چید و مدام به ما تعارف می کرد که از خودمان پذیرایی کنیم. به عکس دامادی علیرضا اشاره کرد و از ماجرای خبرنگاری و چگونگی مطلع شدنش از ورود او به این شغل را با صبر و حوصله برایمان گفت.
مادر علیرضا گفت: یک روز که در مدرسه مشغول انجام کارم بودم، علیرضا تماس گرفت و گفت مادر تلویزیون را روشن کن و گزارش منو ببین. خندیدم و به او گفتم مگر تلویزیون خانه خاله است که الان تصویر تو را نشان دهد. علیرضا اصرار کرد و من پس از روشن کردن تلویزیون، پسرم را در حال تهیه گزارش دیدم. آنوقت بود که فهمیدم علیرضا بالاخره با روحیه پر هیجان خود، به شغل مورد علاقه اش وارد شده است.
گاهی به او می گفتم که این شغل، سخت است و رنج زیادی را به دنبال دارد و حس خوبی به آن نداشتم. بعد از اینکه از ورود او به خبرنگاری مطلع شدم همیشه نگران بودم و حدس می زدم که این شغل علیرضا را تهدید می کند و امنیت خوبی ندارد.
اما علیرضا با شوق و اشتیاق فراوانی از شغلش حرف می زد و وقت زیادی را به کارش اختصاص می داد. پدر در این لحظه به آرشیو کارت های خبرنگاری علیرضا اشاره می کند و کارت های او در خبرگزاری های او را که به دیوار آویخته است نشان می دهد.
مادر اینطور ادامه می دهد: علیرضا کار خبر و گزارش تصویری را از باشگاه خبرنگاران جوان در اوایل دهه 80 شروع کرد و پس از آن به جام جم و سپس به شبکه خبر منتقل شد. سعی اش بر این بود که هر روز به من سر بزند و در صورتی که یک روز فرصت نمی کرد که به خانه ما بیاید تلفنی جویای حالم بود و عذر خواهی می کرد. با اخلاق خوب و مهربانی برای همه دوستان و آشنایان زبانزد بود و او را به خوش اخلاقی می شناختند.
شهادت اتفاق شیرینی است که کام شهید را شیرین می کند و او را از تمام لذت های زودگذر جدا می سازد. اما باور اینکه پدر و مادر شهدا نیز به اندازه خود آن ها از وقوع این اتفاق خوشحال شوند باوری سخت و شاید محال است. پسری که تمام امید پدر بوده و عزیزدردانه مادر، چگونه می تواند نباشد و به دیدار والدین خود نیاید.
تمام آرزوهای هر پدر و مادری در موفقیت و پیشرفت فرزند خلاصه می شود. حسی که در آغوش کشیدن فرزند برای والدین در بر دارد با هیچ حسی برابر نیست. پدر علیرضا ماجرای آخرین عکس پسرش پیش از شهادت را اینگونه نقل می کند: علیرضا چندی قبل از شهادت، سردار صفوی را می بیند و از او می خواهد که با یکدیگر عکس یادگاری بگیرند.
سردار صفوی به علیرضا گفته بود هرکس که با من عکس گرفته شهید شده است و تو هم اگر با من این عکس را بیندازی شهید می شوی. علیرضا لبخند می زند و به سردار می گوید: من هم دوست دارم شهید بشوم و بعد با هم عکس می گیرند و این عکس آخرین عکس یادگاری علیرضا می شود که امروز بر قاب چوبی روی دیوار جا خوش کرده است و پس از آن با فاصله کوتاهی پسرم پر کشید و آسمانی شد.
زندگی در دنیای پر هیاهوی امروز سرشار از ناگفته هایی است که نه کسی حوصله بیان آن را دارد و نه تریبونی برای به زبان آوردن آن پیدا می کند. در این میان اما هستند کسانی که معجزه واژه هایشان شفای زخم هایی می شود که تنها با رویت حقیقت تسکین پیدا می کنند. خبرنگاری شغلی است که ظاهری آرام و به دور از دغدغه در ذهن مردم دارد اما واقعیت امر چیز دیگری است. یک خبرنگار بیشترین وقت خود را در طول شبانه روز به احقاق حقوق دیگران اختصاص می دهد و وقتی برای بازگو کردن مشکلات خود پیدا نمی کند. پدر و مادر علیرضا می گویند بعد از ورود او به دنیای پرتلاطم خبر و خبرنگاری کمتر پیش می آمد که ما او را در جمع خانوادگی خود ببینیم. خبرنگاران شغل سختی دارند که ما به عنوان پدر و مادر یک خبرنگار شهید از نزدیک با مسائل و مشکلات زندگی آن ها آشناییم.هدف ما از زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای خبرنگار این است که مسئولان قدر زحمات این قشر دلسوز و زحمت کش را بدانند و صدای بی صدایشان در حجم اخبار رنگارنگ روز گم نشود.
گزارش از: فرزانه فراهانی
انتهای پیام/
پدر این شهید، در بهشت زهرا هم ایستگاه صلواتی که برای قطعه شهدای رسانه دائر گردیده، بنام شهید خود نامگذاری کرده و اسباب و لوازم شخصی را درآن جای داده و دیگر خانواده شهدای آن قطعه را به آنجا راه نمی دهد!
ضمن اینکه همیشه درب آن ایستگاه صلواتی بسته است!
این عجیب نیست.؟