متهم در یک خانواده مذهبی با سطح زندگی متوسط متولد شده بود. در یک خانواده پرجمعیت، با سه برادر و سه خواهر. پدرش ابتدا مغازهدار بوده و سپس با وساطت یکی از بستگانشان توانسته بود در یکی از ادارات دولتی استخدام شود.
چون حقوقی که میگرفته کفاف زندگی آنان را نمیداده، ترجیح داده بود در کنار کار اداری، مغازه را نیز با همکاری اعضای خانواده سرپا نگه دارد.
متهم در کنار کار کردن در مغازه و کمک به پدر، تحصیلاتش را ادامه داده بود و موفق شده بود در یک رشته فنی فوقدیپلم بگیرد. پس از اتمام خدمت سربازی، پدرش او را در ادارهای که خودش در آنجا شاغل بوده استخدام کرده بود. متهم برای این که از آموختهها و مهارت فنی خود نیز استفاده کند، بعدازظهرها پیش یکی از دوستانش که در کار کامپیوتر بوده مشغول شده بود. دو سال بعد ازدواج کرده بود.
هرچند خیلی دوست داشته زودتر بچهدار شوند، اما نهایتا در برابر خواسته همسر تسلیم شده بود و تصمیم گرفته بودند، یکی دو سالی بیدغدغه زندگی کنند. این زوج جوان به قدری به هم وابسته بودند که هرگز طاقت دوری همدیگر را نداشتند.
هر زمان که در اداره یا مغازه بوده ، او به همسرش زنگ میزده یا همسرش به او تلفن میکرده است. این عشق و علاقه متقابل به قدری زیاد بود که فامیل به آن حسرت میخوردند و حسودی میکردند.
اگر جایی یکی از این دو دعوت میشدند همیشه با خانواده میرفتند. برای همین همه اقوام و دوستان میدانستند باید آنها را خانوادگی دعوت کنند. فامیل و دوستان به این زوج، لیلی و مجنون و دو مرغ عشق میگفتند. چون متهم صبح تا شب سرکار بود، همسرش میگفت از این که این مدت را در خانه تنها باشد، حوصلهاش سر میرود. پیشنهاد کرد ماهواره داشته باشند، اما متهم به خاطر چیزهایی که گاهی در منزل برخی اقوام یا دوستان از ماهواره دیده یا شنیده بود، حاضر نمیشد این خواسته همسرش را بپذیرد. پیشنهاد کرد بچهدار شوند. میگفت بچه او را از تنهایی درمیآورد و به اندازه کافی سرگرمشان میکند، اما همسرش در مقابل میگفت دوست ندارد در ابتدای زندگی به دست و پای خود قید و بند بزند. ترجیح میدهد در فراغت و آرامش از زندگیشان لذت ببرند.
هر روز که میگذشت اصرار همسرش برای خریدن ماهواره بیشتر و بیشتر میشد. این شد که دیگر او نتوانست در برابر این همه اصرار مقاومت کند.
سرانجام به رنگ جماعت درآمد. چند صباحی نگذشته بود که احساس کرد، رفتار همسرش کمی عوض شده است. اگر قبلا در هزینههای زندگی صرفهجویی میکرد تا بتوانند یک منزل نقلی برای خودشان داشته باشند، امروز همهاش دنبال خریدن فلان مانتو و لباس و کفشهایی بود که مد میشد و روز به روز رنگ عوض میکرد.
همسرش هفتهای یک بار به بهانه گشت و گذار او را به مراکز خرید میبرد. مدل لباس پوشیدنهایش عوض شده بود. در رفت و آمدها و مهمانیها خیلی راحت با مردها قاطی میشد و میگفت و میخندید. بعضی وقتها که شوهرش زنگ میزد، دیگر در خانه نبود و میگفت با چند تا از دوستانش آمدهاند بیرون قدمی بزنند.
چند باری سر این موضوع حرفشان شده بود. دیگر از آن تلفن کردنهای سابق به شوهرش خبری نبود.
متهم پس از مدتی احساس کرد وقتی به گوشی همراه همسرش دست میزند، او ناراحت میشود یا گاهی با صدای آهسته و گفتن «الان نمیتوانم بعدا تماس بگیر» به کسی که تماس گرفته بود، جواب میدهد.
رفتارش نسبت به شوهرش روز به روز سردتر میشد و در مقابل شک و ظن شوهر نسبت به همسر بیشتر. شبها دیگر وقتی از سرکار میآمد اشتهای چندانی برای خوردن شام نداشت. با یکی دو لقمه کنار میکشید. موقع خواب تا مدتها فکرش مشغول بود.
به چیزهای مختلفی فکر میکرد. گاهی تا ساعاتی از شب خوابش نمیبرد و در افکاری که او را احاطه کرده بودند غوطهور میشد. یک شب بعد از این که مطمئن شد همسرش به خواب رفته است، سراغ گوشی همراه او رفت. با کمال ناباوری متوجه شد، باز کردن صفحه گوشی نیاز به وارد کردن رمز ورود دارد.
شمارههایی را که احتمال میداد وارد کرد ولی هیچ یک صفحه گوشی را باز نکرد. با ناراحتی به رختخواب برگشت، اما خودش را کنترل کرد. خوابش نمیبرد. فکری به ذهنش رسید. فردای آن روز دیگر به مغازه دوستش نرفت و زودتر به خانه آمد. موقع شب همسرش را به یکی از پارکهای تفریحی برد. هنگامی که با هم روی صندلی نشسته بودند، از همسرش خواست به خانوادهاش زنگ بزند تا اگر مایل بودند در پارک به آنها ملحق شوند.
همسرش برخلاف معمول گفت ترجیح میدهد تنها باشند. نهایتا در مقابل اصرار شوهر تسلیم شد. گرچه میخواست شوهرش متوجه گذاشتن رمز بر صفحه گوشیاش نشود، اما شوهرش توانست این رمز را به خاطر بسپارد. پس از برگشتن به منزل در فرصت مناسبی سر وقت گوشی همراه رفت. پس از باز کردن صفحه متوجه شمارههای ناشناسی شد که بین همسرش و آنان چند بار مکالمه تلفنی صورت گرفته بود.
وقتی پیامکهایی را که رد و بدل شده بود دید. برق از چشمانش پرید. خواست روسریای را که کنار تخت افتاده بود بردارد و آن را دور گردن همسرش بپیچد و در همان حال خواب خفهاش کند، اما در این صورت زنش نمیفهمید برای چه کشته میشود. سراغ آشپزخانه رفت. چاقویی را برداشت. به اتاق خواب آمد. ابتدا برق را روشن کرد.
با روشن شدن برق همسرش بیدار شد. با چشمان خوابآلود از شوهرش خواست برق را خاموش کند تا بخوابند، اما او در پاسخ گفت «خفهشو کثافت عوضی».
موهای زنش را گرفت و او را به بیرون از تختخواب کشید و کشان کشان تا هال آورد. همسرش داد میزد «مگر دیوانه شدی؟ دیوانه، دیوانه، دیوانه!» متهم یکی از پیامکهایی را که روی صفحه گوشی بود به همسرش نشان داد و گفت «دیوانه خودتی، خودت بخوان». همسرش گوشی را گرفت و آن را به کف هال کوبید. متهم که قرار از کف داده بود، با چاقو چند ضربه بر پیکر او وارد کرد و بعد گلویش را برید.
منبع:جام جم
انتهای پیام/