هنوز چند قدمی نرفته بودم که چشمم به کارتن خوابی افتاد که داشت درون سطل زباله سر کوچه را جستجو می کرد. از این دست کارتن خوابها زیاد دیده بودم. کاری به کار کسی نداشتند و توی آشغال ها به دنبال چیزی می گشتند که به دردشان بخورد، از پسمانده غذای مردم گرفته تا لباس و کفش مندرس و پاره.
یک نیروی عجیبی من را به سمت پسر کارتن خواب می کشاند. نمی دانم چه بود. حس خیلی خاصی بود و برای یک لحظه همانطور نگاهش کردم به طوری که او هم که آنقدر سرگرم گشتن بود، سنگینی این نگاه را احساس کرد و سرش را بلند کرد و نگاهمان در هم گره خورد.
آن چشمان قهوه ای رنگ آنقدر آشنا بودند که حتی قاب صورت سیاه چرک با آن موهای صاف که از کثیفی به هم چسبیده بود هم نمی توانست پنهانش کنند. ناگهان در ذهنم چشمان متعددی رژه رفتند و به همان چشمان قهوه ای رسیدند؛ به پسر مهربان و دوست داشتنی دوران کودکی ام. به مازیار.
هنوز لبخندهای مازیار و شیطنت هایش به خوبی به خاطرم هست. وقتی با تیرکمان کوچکش دنبال گنجشک ها می گشت و آنقدر منتظر می ماند تا یکی از آنها را شکار کند.
خاطرات مازیار یکی یکی و با سرعت از جلوی چشمانم حرکت می کردند. اصلا مگر می شد این پسر بازیگوش را از خاطر ببرم. وقتی با توپ، شیشه خانه آقا اسماعیل را شکاند و آنقدر به سرعت فرار کرد که من حتی متوجه نشدم چه شد و در نهایت مجبور شدم تنبیه پدر را به جان بخرم و تقصیر شیشه نشکسته را به گردن بگیرم.
او هم همانطور به من خیره شده بود. نمی دانم مرا به خاطر آورده بود یا نگاه متعجبش، معنای دیگری داشت. ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نقش بست اما او سرش را پایین انداخت.
نمی دانم چرا به سمتش کشیده می شدم اما پاهایم قدرت حرکت برای رفتن به منزل نداشت. انگار تمام خستگی ام را فراموش کرده بودم. فقط می خواستم بدانم او کیست؟ آیا مازیار است؟ آیا اشتباه کرده بودم.
ناخواسته نامش بر لبانم جاری شد «مازیار...» آنقدر آهسته گفته بودم که خودم هم به سختی شنیدم. دوباره تکرار کردم و این بار بلندتر «مازیار...»
ناگهان سرش را بلند کرد و دوباره نگاهش در نگاهم گره خورد. نگاه های عجیب و پرمعنا. انگار او هم شناخته بود اما نمی خواست به زبان بیاورد.
پاهایم تکانی خورد. چند قدم به سمتش برداشتم و گفتم «مازیار! خودتی؟ درسته؟»
دست از گشتن کشیده بود و همچنان نگاهم می کرد.با حرکت من، او چند قدم به عقب رفت و در حالی که تلاش می کرد در مقابلم گارد بگیرد، گفت «تو دیگه کی هستی؟ نمیشناسمت» و به سرعت خم شد و چند تکه پارچه و شیشه نوشابه ای که کنار سطل زبال روی زمین گذاشته بود و جمع کرد و تو کوله پشتی رنگ و رو رفته اش فرو کرد و راه افتاد.
اگر تا دقایقی پیش، شک داشتم اما اینک با شنیدن صدایش مطمئن شدم که خودش هست. طنین صدایش همان بود هر چند بم تر شده بود اما همان صدا بود. صدای همبازی دوران بچگی هایم.
وجودم پرحرارت شده بود. احساس می کردم گمشده ای را پیدا کردم. او به سمت انتهای کوچه به راه افتاده بود و من همانجا کنار سطح زباله نگاهش می کردم.
مازیار مثل دوران نوجوانی اش بود؛ وقتی نمی خواست چیزی را توضیح دهد، پا به فرار می گذاشت.
واقعا بر سرش چه آمده بود. او با آن خانواده گرم و صمیمی، با آن پدر مهربان که هیچوقت سرش داد نمی کشید و تنبیهش نمی کرد. واقعا چه شده بود.
دنبالش به راه افتادم و با گام های سریعم، چند دقیقه بعد، دوش به دوشش بودم.
آرام گفتم «مازیار، منم مجید. نگو منو نشناختی.. می دونم شناختی. بگو خودتی. تو هر جور باشی، قبولت دارم. فقط بگو خودتی. بگو مازیاری. بگو ...»
در حالی که یک پایش را روی زمین می کشید و به نظر می آمد خیلی هم تو حال خودش نیست. پاسخ داد «میشناسمت مجید. ولی بهتره تو منو نشناسی. برو. فکر کن منو ندیدی»
انگار دنیا را به من داده بودند. اصلا نمی دانم چرا انقدر از اینکه یک کارتن خواب معتاد آن هم با آن سر و وضع کثیف مرا شناخته، خوشحال بودم. فقط می دانم احساس عجیبی داشتم . ذوق زده گفتم «رفیق، اگه تو عوض شدی، من همون مجیدم. همون که حتی وقتی می دونستم تو لحظات حساس، تنهاش میزاره تا تمام گناه ها به گردنش بیفته ولی باز دنبالت راه می افتادم».
ناگهان ایستاد و بهم خیره شد و این بار آغوشم برایش باز شد. عجب صحنه عجیبی بود. من وسط کوچه، یک کارتن خواب را در آغوش گرفته بودم و هق هق گریه می کردم بی توجه به تمام نگاه های متعجب.
احساس می کردم زمان برای من و مازیار ایستاده است. به 15 سال پیش برگشتیم وقتی هر دو نوجوان بودیم. درست همان روزی که تازه از باشگاه برگشته بودیم و سر کوچه، دایی محسن بدون هیچ مقدمه ای غضبناک از تأخیرم، تلخ ترین خبر زندگی ام را داد.
مادرم ساعت ها پیش فوت کرده بود و کسی نمی دانست کجا هستم تا مطلعم کنند. همانجا بود که برای اولین بار در زندگی ام، زانوهایم به لرزه درآمدند و احساس کردم دنیای برایم تیره و تار شده است.
همانجا بود که آغوش مازیار شد پناهگاه غم وجودم. غمی آنقدر بزرگ بود که فکر می کنم اگر مازیار نبود نمی توانستم تحمل کنم. او آن روزها در حقم برادری کرد.
مادرم سکته کرده بود و آنقدر مرگش ناگهانی بود که به تک تک اعضای خانواده شوک سنگینی وارد کرد. شوکی که باعث شد چند ماه بعد، از شهرمان نقل مکان کنیم و به خانه پدر بزرگ و مادربزرگم در شهرستان برویم.
اوایل با مازیار نامه نگاری می کردم چرا که آن زمان از تلفن همراه، اینترنت، ایمیل و تلگرام و هزاران فناوری دیگر خبری نبود اما کم کم ارتباطمان کمتر و کمتر شد تا جایی که از همدیگر کاملا بی خبر شدیم.
دو تا ساندویچ گرفتم و چون با آن سر و وضع مازیار نمی شد توی ساندویچی بنشینیم روی لبه جوی آب کنار خیابان مشغول خوردن شدیم. البته من نمی توانستم با بویی از وضعیت نامناسب مازیار در فضا ایجاد شده بود، چیزی بخورم اما مازیار با ولع به ساندویچش گاز می زد. به نظر می آمد روزهای طولانی بود که غذای گرم نخورده بود. یکدفعه دلم برایش سوخت. چه بر سر رفیق دوران نوجوانی ام آمده بود.
انگار او هم علامت سوال های جلوی چشمانم را می دید. علامت هایی که با گذشت لحظات در کنار هم بودن، پررنگ تر می شد.
لحظه ای از خوردن ایستاد. به ساندویچ در میان دستانش خیره شد و لبان خشکیده اش به حرکت در آمد «مجید. نفهمیدم چی شد. بعد از تو، با بچه هایی رفیق شدم که زندگیم رو به سمت منجلاب کشوندند. اول سیگار تو دستم اومد. بعد مشروب و کم کم مواد مخدر».
متعجب پرسیدم «به همین راحتی؟ هیچکس کمکت نکرد؟»
لبخند تلخی روی لبانش نقش بست و گفت «نه تنها کمکم نکردند بلکه تنهام گذاشتند. بابام و که یادت هست هیچوقت دعوام نکرد. اگه اونموقع تو گوشم می زد شاید الان اینجوری نمی شدم».
اینبار متعجب تر از قبل گفتم «تنهات گذاشتند! مگه میشه؟»
مازیار گاز کوچکی به ساندویچش زد و به سرعت قورت داد و پاسخ داد «عجیبه برات. ولی بابام چند سال بعد ارثمونو داد و گفت که هر کی سوی خودش بره. منم که درگیر اعتیاد بودم همه را خرج رفیقا و دود و دم کردم. به خودم اومدم که بی پول بودم و برای مواد هر کاری می کردم. دنبال خونواده ام رفتم اما تهدید و پول گرفتن فقط همون اولش که زوری برام مونده بود، تأثیر داشت بعدش شدم معتادی به درد نخوری که فقط کتک می خوردم».
آن روز من و مازیار خیلی حرف زدیم. آن روز تازه فهمیدم آدم ها وقتی کسی را دوست داشته باشند در بدترین شرایط او، تنهایش نمی گذارند و رهایش نمی کنند. آن روز من، با یک کارتن خواب معتاد همراه، همکلام و هم غذا شدم و از هیچ انسانی که با تعجب به من و او می نگریست توجه نکردم و در نتیجه حضورم در زندگی مازیار، موجب شد که او بخواهد زندگی اش را تغییر بدهد.
مازیار از پشتوانه خانواده اش محروم بود و زمانی که به آنها نیاز داشت، کمکش نکردند. دلم برایش خیلی سوخته بود. خانواده نقش پررنگی را در زندگی هر انسانی ایفا می کند و مازیار از این نقش مهم خانواده محروم بود. تنها می دانم امروز آغوش من در اختیار اوست تا بتوانم جای خالی خانواده اش را پر کنم و او را به دامان جامعه بازگردانم.
اما یادمان نرود، اگر همه کارتن خواب ها اینگونه نباشند اما بخشی از آنها در صورت حمایت خانواده و مراقبت به موقع آنها، هیچگاه در منجلاب اعتیاد و بدبختی فرو نمی رفتند.
انتهای پیام/
نظر فوق ،یکی از بی رحمانه ترین نظری است که میتوان در مورد انسانهای نیازمند به کمک داد
خدایا رفقای حقیقی و انسانهای مخلص را در کمک به رنجدید گان عالم هدایت فرما
دم شما رفیق عزیز گرم