سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

بسته شعری شهادت امام موسی کاظم(ع)

گزیده اشعار مراثی شاعران اهل بیت (ع)در رثای امام موسی کاظم(ع) را دراینجا بخوانید.

به گزارشحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛امام موسی کاظم(ع)همچون سایر ائمه در مرکز توجه شاعران و ادیبان فارسی‌زبان قرار داشته است.ما نیز در همین راستا و به بهانه فرارسیدن ایام شهادت این امام بزرگوار بخشی از اشعاری که به همین مناسبت سروده شده را در اینجا آورده‌ایم:
دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
بد کاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت
راضی نشد به بالش سختی که داشتم
زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت
شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود
با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید
با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت
دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم
پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت
از چند جا ضریح تنم متصل نبود
پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
تابوت از شکستگی ام کار می گرفت
گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت

علی اکبر لطیفیان

خورشید کبود و نیلی و مخمل کوب!
دیدیم تو را چه دیر در سمت غروب

در مغرب شانه های ترکان سیاه
بی غسل و کفن به روی یک تخته ی چوب

روح القدسی که بر صلیبت زده اند؟
ای کشته ی زهر، ای شهید مصلوب

این تخته ی پاره چیست! تابوت کجاست؟
در شهر شما مگر شده قحطی چوب؟

بر پیکرتان چقدر گل می ریزند!!
با چشم به خون نشسته نوح و یعقوب

با ضربه ی تازیانه ها روی تنت
شرح غم جانگدازتان شد مکتوب

در سوره ی صبر عمرتان آمده است
یک آیه ی کوتاه ز رنج  ایوب

زنجیر به زخم ساق ها چسبیده
زنگار به مغز استخوان کرده رسوب

وحید قاسمی

عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
خواندیم بعد از ربنا باب الحوائج را
روزی ما کرده خدا باب الحوائج را
از ما نگیرد کاش "یا باب الحوائج " را

هرکس صدایش کرد بیچاره نخواهد شد
کارش به یک مو هم رسد پاره نخواهد شد

یادش بخیر آن روزها که مادر خانه
گه گاه میزد پرچمی را سردر خانه
پر می شد از همسایه ها دور و بر خانه
یک سفره ی نذری ، قدر وسع شوهر خانه

مادر پدرهامان همین که کم میاوردند
یک سفره ی موسی بن جعفر نذر می کردند

عصر سه شنبه خانه ی ما رو به را میشد
یک سفره می افتاد و درد ما دوا میشد
با اشک وقتی چشم مادر آشنا میشد
آجیل های سفره هم مشکل گشا میشد

آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود
نان و پنیر سفره ی موسی بن جعفر بود

گاهی میان روضه ی ما شور می آمد
پیرزنی از راه خیلی دور می آمد
با دختری از هر دو چشمش کور ... می آمد
بهر شفای کودک منظور میِ آمد

یک بار در بین دعا مابین آمینم
برخاست از جا گفت دارم خوب می بینم

آنکه توسل یاد چشمم داد مادر بود
آنکه میان روضه می زد داد مادر بود
آنکه کنار سفره می افتاد مادر بود
گریه کن زندانی بغداد مادر بود

حتی نفس در سینه ی او گیر می افتاد
هر بار که یاد غل و زنجیر می افتاد

می گفت چیزی بر لبش جز جان نیامد ... آه
در خلوت او غیر زندانبان نیامد ... آه
این بار یوسف زنده از زندان نیامد ... آه
پیراهنش هم جانب کنعان نیامد ... آه

از آه او در خانه ی زنجیر شیون ماند
بر روی آهن تا همیشه ردّ گردن ماند

این اتفاق انگار که بسیار می افتاد
نه نیمه ی شب موقع افطار می افتاد
هر شب به جانش دست بد کردار می افتاد
انقدر میزد دست او از کار می افتاد

وقتی که فرقی بینشان در چشم دشمن نیست
صد شکر که مرد است زیر دست و پا زن نیست

محسن عرب خالقی

در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی
تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم

یلدا ترین شب است شب این سیاه چال
پیر و نحیف و بی کس و بی همصدا منم

با خشت های سنگی و با میله های خویش
زندان به حال و روز دلم گریه می کند

خون می چکد زِ حلقه و می سوزم از تبم
زنجیر هم به سوز تبم گریه می کند


پوسیده پیکرم که در این چهارده بهار
در تنگنای سرد و نموری افتاده ام

از بار حلقه های ستم خرد گشته ام
دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام

چشمم هنوز خیره به در باز مانده است
خونابه بر لبم پی هر آه آمده

گویی فرشته است که در باز می کند
اما نه باز قاتلم از راه آمده

اینبار هم به ناله من خنده می زند
دستی به زخم تازه ای زنجیر می كشد

با هر نفس به کنج لبم خون نشسته است
با هرتپش تمام تنم تیر می کشد

چشمم به میله های قفس خو گرفته است
کی می شود که خنده به روی رضا زنم

کو دخترم که باز بخندد برابرم
کو قوتی که شانه به موی رضا زنم

ای بی حیا ترین که مرا زجر می دهی
در زیر تازیانه چنین ناروا مگو

خواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرا
اما بیا به مادر من ناسزا مگو

حسن لطفی

مهر و مه گرچه رو به شاه نکرد
روز را از شب اشتباه نکرد

به کدامین گنه به زندان رفت
 او که در عمر خود گناه نکرد

رگ به رگ شد تمام پیکر او
  رگ غیرت ولی تباه نکرد

زن رقاصه مو پریشان شد
 سر مویی ولی نگاه نکرد

واقعاً موی او خضاب نداشت
 خلق را هیچ گه سیاه نکرد

غل از او رخصت جدایی خواست
شه به حرفش ولی نگاه نکرد

به همه سینه ی پناه گشود
کس به او صحبت از پناه نکرد

چهارده سال آفتاب نخورد
رشد جایی چنین گیاه نکرد

رد شلاق مانده بر بدنش
  بر تنش رخت راه راه نکرد

چار غل بست و چار قل وا کرد
 لیک قطع دل از اله نکرد

جز دو ابرو و خیل مژگانش
هیچ گه رغبت سپاه نکرد
 
روزه اش را به اشک دیده ی خود
 گاه افطار کرد و گاه نکرد

محمد سهرابی

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست         
جز مُشتِ پری گوشه ي زندان اثری نیست

در دل اثر از شادی و امّید مجویید   
از شاخه ي  بشکسته ي امّید ثمری نیست

گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم     
امّا به سیه چال، صبا را گذری نیست

گیرم که صبا را گذر افتاد، چه گويم؟     
ديگر ز من و دردِ دل من خبری نیست

امّید رهایی چو از این بند محال است     
ناچار بجز مرگ، نجاتِ دگری نیست

ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی     
در سینه دگر جز نفس مختصری نیست

تا بال و پری بود قفس را نگشودند    
امروز گشودند قفس را که پری نیست

حاج علی انسانی

اين روزها،‌ماييم و اندوهي اهورايي

زنداني دهليزهاي سرد تنهايي

اين روزها، ماييم و لبخند شهيد تو

چون لاله مشغوليم با مشق شكيبايي

اين روزها، افسوس! از وصل تو محروميم

ماييم و كابوس فراق و طعم تنهايي

اين روزها، ما تشنه ی نوشيدن عشقيم

اي كاش مي‌دادي به ما يك جرعه شيدايي

دور از تو يا مولا ! خزاني زرد و دلگيريم

ما را بهاري كن، تو اي روح شكوفايي

ما شيعه ی عشقيم، اهل بيت خورشيديم

ما را تو پير و ُمرشدي، ما را تو مولايي

ما را اجابت كن، ‌تو اي آيينه ی هفتم

تا سهم روح ما شود آيينه پيمايي

كردي غروبي سرخ ، اما خوب مي‌دانم

فردا به عرش عشق، مهر عالم آرايي

گفتم‌ «غزل ـ اشكي» براي نور مظلومت

امشب عزادارم تو را، نور اهورايي

رضا اسماعیلی

دیگر دلم به سیر چمن وا نمی‌شود 
دیگر نشاط، هم نفس ما نمی‌شود 

حتی اگر مسیح، طبیب دلم شود 
دارد جراحتی که مداوا نمی‌شود 

موسی اگر کند گذری سوی کاظمین 
دیگر روان به وادی سینا نمی‌شود 

از زخم‌های سلسله چون یاد آورم 
زنجیر شعله از جگرم وا نمی‌شود 

یک تن نگفت سلسله در آن سیاه چال 
درمان زخم گردن مولا نمی‌شود 

حبس و شکنجه، قعر سیه چال و سلسله 
این احترام یـوسف زهرا نمی‌شود 

گویی که آن ستمگر حق ناشناس را 
جز با شکنجه عقده دل وا نمی‌شود 

معصومه تسلیت که نصیب تو بعد از این 
دیـگر زیـارت رخ بـابا نمی‌شـود 

مولای من کسی است که در حبس سال‌ها 
غـافل دمی ز حی تعـالی نمی‌شود 

"میثم"هر آنچه بر سر عبد خدا رود 
عبد خداست، بنـدۀ دنیـا نمی‌شود

غلامرضا سازگار

فقط نه قلب زنِ زشت كاره ميشِكند
كه در غمم دلِ هر سنگ خاره ميشِكند
 
چنان زده است كه بعضي از استخوانهايم
ترك ترك شده با يك اشاره ميشكند
 
كشيده خوردم و امروز خوب فهميدم
ميان گوش چرا گوشواره ميشكند
 
من از شكنجه گرم راضي ام كه ميزندم
چرا كه حرمت ما را نظاره ميشكند
 
فشار اين غل و زنجير ساق پايم را
هنوز جوش نخورده دوباره ميشكند

بگو به زهر بيايد كه قفل اين زندان
از آتش جگر پاره پاره ميشكند

يكي يكي همه ي ميله هاي سخت قفس
نفس بيافتد اگر در شماره ميشكند

مصطفي متولي

به شاخه ي گل احساس من لگد مي زد
 ز روي دشمني و كينه وحسد مي زد
 
 مرا به جرم خطايي كه مرتكب نشدم
 هزار مرتبه با تازيانه حد مي زد 
 
 درون سينه ي خود عقده ها ز خيبر داشت
 به استناد همان مدرك و سند مي زد
 
 هميشه موقع سيلي زدن‎‏‏‎‎، به لبخندي
 به اهلبيت نبي حرف هاي بد مي زد
 
 اگر اجل به سراغم نمي رسيد آنجا
 گمان كنم كه مرا تا الي الابد مي زد

وحید قاسمی

اين مردمان که قلب خدا را شکسته اند 
      دائم غرور آينه ها را شکسته اند
       
      خورشيد را روانه ي زندان نموده اند 
      و حرمت امام منا را شکسته اند
       
      زنجير دور گردن او حلقه مي کنند 
      با تازيانه دست دعا را شکسته اند
       
      او ناله مي زند و به جايي نمي رسد 
      کنج سياه چال صدا را شکسته اند
       
      با ذکر نام فاطمه دشنام مي دهند 
      اينان که قلب قبله نما را شکسته اند
       
      آقا شنيده ام که امانت بريده اند 
      با سعي خويش پشت صفا را شکسته اند
       
      حالا خدا به داد دل دخترت رسد 
      بدجور ساق پاي شما را شکسته اند
       
      مسعود اصلانی

  دوری از شهر و دیارم عزتم را لطمه زد
      این جدائی قلب پاک عترتم را لطمه زد
       
      با دو دست بسته هم باب الحوائج بوده ام 
      کی غل و زنجیر فضل و رحمتم را لطمه زد
       
      ناله ها ی ممتدم گویای این مطلب شده
      بغض سینه اشتیاق صحبتم را لطمه زد
       
      تار میبینم ز بس که این حرامی یهود
      گاه و بیگاه آمد از ره صورتم را لطمه زد
       
      صوت سیلی هم صدا شد با صدای خنده اش
      هر دمی آمد سراغم خلوتم را لطمه زد
       
      شد شکسته راه رفتن ارث مادر زادیم
      ضربه ها را بی هوا زد قدرتم را لطمه زد
       
      نام زهرا را نه تنها با طهارت او نبرد
      بد دهن بود و دل با غیرتم را لطمه زد
       
      داغ من یک سربریدن کمتر از جدم حسین
      آخر کار این کفن ها غربتم را لطمه زد
       
      پیکر من بین راه زائران کربلا
      این سه روزه تا قیامت شوکتم را لطمه زد
       
      قاسم نعمتی


انتهای پیام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.