«برف سنگینی باریده است
آنقدر سنگین که رد پای مهربانی را پوشانده
آنقدر سنگین که رنگ ها را به تسخیر خودش درآورده
که دلها زیر توده های بهمنِ فراموشی مدفون شده اند
سنگینیاش آنقدر هست که بتوان گفت: دنیایمان، دنیای آدم برفیها شده است
آدم برفیهای رها شده در حیاط بی در و پیکر زندگی...
با چشمهایی که سویی برای دیدن ندارند
با سینههایی که قلبی برای مهر ورزیدن در حجم خالی شان نیست
با دهانهایی که از شدت باز نشدن برای گفتن "دوستت دارم ها " دارند به غارهای یخی بدل می شوند
با دستهایی که آنقدر چوب شده اند که توانایی گرفتن هیچ دستی را نداشته باشند
آنقدر چوب شده اند که حتی به سمت آسمان هم بلند نشوند
که توانایی تحمل لانه ی پرنده ای کوچک را هم نداشته باشند
دنیای آدم برفیها دنیای غریبی ست
دنیایی که در عین سپیدی، سیاهِ سیاه است
خورشید محبت است که می تواند بهار بیاورد و رنگها را از تسخیر زمستان رها کند
محبت است که می تواند خون آدم برفی ها را در رگهای زندگی به جریان درآورد
و به همان دستهای چوب شده نبض سخاوت ببخشد تا پرواز را به بال های یخ زده هدیه کنند
چه رستاخیزی می شود در دنیای دلهایمان اگر زودتر بهار بیاید
زودتر از آنکه مهربانی را به فراموشی بسپاریم
زودتر از آنکه برای همیشه دیر شود...»
و «نوعروس» شعری در وصف بهار:
از کمرگاهِ کوه می آید، شیشه های گلاب بر دوشش
می نشیند؛ به چشم هم زدنی، باغ ها می شوند مدهوشش
با همان چشمِ کهرباییِ مست، با سبد های رازقی در دست
دلِ شوریده ی زمستان را، می کشاند به سمتِ آغوشش
هم نفس با نسیم و رقص کنان، می رسد از حوالی باران
چشمه ها می شوند از هر سو، شاعرِ شعر های خودجوشش
دامنش: سبزِ یشمیِ چین دار، روسری هاش: ترمه ی زرکار
شهر را کوچه کوچه پر کرده، عطر اردیبهشتِ تن پوشش
می نشیند به شانه ی ایوان، می کشد دست بر سر گلدان
بر سرِ گرد و خاکِ طاقچه و... بر سرِ گِردسوزِ خاموشش
دختر ساده ای به نام بهار، در می آید به عقدِ گندمزار
آسمان، غیر سوره ی "زلزال"، خطبه ای را نخوانده در گوشش
انتهای پیام/