سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

اردبیل؛

وقتی که دلتنگی دوقلوهای شهید دهقانی نیا اوج می گیرد

وقتی که فرزندی از دیار دارالارشاد و تشنه عشق به وطن و حفظ ارزش های ناب انقلابی رفتن و پیوستن به وادی عاشقان حضرت زینب(س) را به ماندن در کنار فرزندان خود ترجیح می دهد.

به گزارش خبرگزاری باشگاه خبرنگاران جوان از اردبیل؛ شهید هاشم دهقانی نیا نخستین شهید مدافع حرم استان اردبیل در سال 1367 در محله امام جعفر صادق(ع) استان اردبیل به دنیا و در سال 1394 به عنوان یکی از پاسداران و مدافعان حریم اهل بیت(ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد و نخستین شهید مدافع حرم استان اردبیل نام گرفت.

وی در کنار تحصیل در مدرسه باتوجه به علاقه وافر به مراسم های مذهبی و حسینی بیشتر اوقات فراغت خود را با هیئت‌ های مذهبی، مساجد و آموزش کلاس‌ های هنری و ورزشی می‌ گذراند و در اکثر رشته‌ های هنری همانند عکاسی، معرق کاری و تصویربرداری تبحر خاصی داشت.

به بهانه فرا رسیدن ماه محرم ، ماه عشق و عاشقی سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و به رسم ادب و عرض تسلیت در منزل این شهید بزرگوار حضور یافته و گفت و گویی با خانواده ایشان داشتیم.

معیار اصلی شهید دهقانی نیا برای داشتن زندگی آرام چه بود؟

مادر شهید: هاشم بعد از مرگ پدرش در هفت سالگی همواره سعی داشت تا مستقل باشد و در عین حال زندگی آرام و بدون دغدغه ای را برای خود و ما فراهم سازد که در راس این خواسته قلبی او آرزوی رسیدن به درجه شهادت هیچ گاه کمرنگ نشد و بالاخره با عزم و توان به این آرزوی قلبی خود رسید.

او هیچگاه در طول 28 سال عمر خود لحظه ای از تلاش و همت دست نکشید و همیشه دوست داشت تا با تحمل سختی هایی هرچند جزیی و کوچک در قبال زندگی آرامی را برای من و همسر و دو فرزندش فراهم کند و هیچگاه به مسائل مادی و دنیوی اهمیتی نمی داد و دوست داشت حسینی وار و زینبی وار زندگی کند.

فعالیت شهید بزرگوار از چه زمانی در سپاه آغاز شد؟

مادر شهید: هاشم از همان ابتدا و دوران بچگی علاقه شدید به شرکت در مراسم های معنوی و مذهبی و در عین حال نوحه خوانی و مرثیه سرایی داشت که بارها به کرات در مراسم های عزاداری به نوحه خوانی مشغول بود.

از زمان درس و مدرسه و وقتی که هنوز درسش تمام نشده بود فکر رفتن و پیوستن به گردان سپاه حضرت عباس(ع) را در سر داشت تا اینکه یک روز به پیش من آمد و گفت: مادر می خواهم فعالیت خود را به صورت رسمی در سپاه استان آغاز کنم، نظر شما چیست؟ و من در جواب گفتم: پسرم هنوز سن تو برای درگیر ساختن خود با این کارها کم است بهتر نیست کمی صبر کنی؟ اما او شهیدان و پاسداران نوجوان و جوان انقلاب را الگوی ناب خود نامید و زبان من نیز عاجز از کلمه ای سخن گفتن شد و در مدت زمان کمتر و سریعا به صورت رسمی در سپاه فعالیت خود را آغاز کرد.

با اینکه می دانستم سن کمی دارد اما به بزرگی و بلوغ عقلی و فکری او ایمان داشتم و می دانستم که اگر هاشم در حقانیت یک کاری ایمان داشته باشد بی شک ثمرات عالی و مثبت آن را شاهد خواهم بود و از این رو رفتن به سپاه و فعالیت دائم در آنجا را به خود محول کردم.

بعد از آغاز فعالیت او در سپاه دیگر کمتر هاشم را در خانه می دیدم و بیشتر وقت خود را روزها و حتی گاهی اوقات شب ها نیز در سپاه و ماموریت به سر می برد اما با این همه باز هم بعد از آمدن به خانه وقت بسیاری داشت تا برای من صرف کند و تا پاسی از شب را برای من قرآن می آموخت.

او خود بسیاری از سوره های قرآن کریم را حفظ بود و شب ها بعد از رسیدن به خانه و با اوج خستگی باز هم با عشق و علاقه زیاد قرآن را به من می آموخت و گاهی اوقات از فرط خستگی درازکش در کنار دست من خوابش می برد و دیدن این حالت او مرا از بابت سلامتی اش نگران می کرد.

خیلی دوستم داشت متفاوت با سایر بچه ‌هایم با من رفتار می ‌کرد و همیشه دستم را می‌ بوسید، سرش را روی پاهایم می‌ گذاشت و می‌ گفت: بوی بهشت را استشمام می ‌کنم خیلی هم دست و دلباز بود هر کجا می ‌رفت برای بچه ‌های خواهر و برادرش هدیه می‌ آورد و از این کارش لذت می‌برد، وقتی اعتراض می ‌کردم که پسرم قدر پولت را بدان به شوخی می ‌گفت: برایم زن بگیر منم ولخرجی نکنم.

برادر شهید: هاشم با اینکه از همه ما کوچک بود اما واقعا رفتارهای بزرگی داشت. هیئت ‌های مذهبی و مساجد پاتوق او بودند و فعالیت ‌هایی که آنجا می‌ داد الان خبرش به ما می ‌رسد که چقدر ارزش داشتند. خیلی باهوش و چالاک بود اصلا نمی ‌دانیم کی بزرگ شد دیپلمش را گرفت و مشغول به کار شد همه ما به همه چیز فکر می‌ کردیم جز شهادت هاشم، چرا که واقعا او قوی و شجاع بود و بعید می ‌دانستیم که اتفاقی برایش بیفتد.

مهمترین معیار وی برای انتخاب همسر و زندگی مشترک چه بود؟

مادر شهید: نجابت! هاشم عاشق نجابت همسرش شد و حجب و حیای همسرش بود که او را شیفته خود کرد و خوشبختانه در طول 4 سال زندگی مشترک این دو در کنار هم نهایت آرامش و خوشبختی را تجربه کردند.

همسر شهید: من هنوز درسم را تمام نکرده بودم و موقع امتحانات ترم آخر سال سوم دبیرستان بود که از خواستگاری هاشم و خانواده اش از طریق مادرم خبردار شدم و پدرم بعد از تحقیقات مرسوم در هر آئین ازدواج و نیز دیدن نجابت و معصومیت هاشم راضی به این وصلت شد.

شاید یکی از دلایل دیگر رضایت پدرم برای این امر رابطه فامیلی هاشم و خانواده اش هم با پدر و هم با مادرم بوده باشد ولی من خودم هم گاهی از رفتارهای هاشم در هنگام مواجه با من متوجه رگه هایی کمرنگ از علاقه ایشان به خودم می شدم ولی در حالت کلی هاشم بهترین انتخاب من برای زندگی مشترک بود.

از اولین دیدار خانواده اش با خانواده من به رسم خواستگاری خیلی سریع گذشت و هاشم در نخستین برخوردش در این مراسم خیلی راحت و بدون خجالت با من حرف می زد و هیچ شرطی آنچنانی مانند دیگر جوانان امروزی برای ازدواج با من نداشت و فقط شرطی که داشت حجاب و چادر سر کردن بود که بعد از قبول کردن این شرط او همه چیز قطعی و نهایی شد.

معیار شما برای انتخاب شهید هاشم دهقانی نیا چه بود؟

همسر شهید: سادگی، بی ریا بودن و نجابت هاشم تمام آن چیزی بود که مرا شیفته و راضی به ازدواج با او کرد.

از همان ابتدای زندگی مشترکمان نه او از من چیزی خواست و نه من از او چیزی می‌ خواستم در زندگی درک و شعور کافی است، هاشم شاید برای اطرافیان آدم معمولی و عادی بود ولی برای من خاص بود رفتارهای او با بقیه برادرهایش فرق داشت خیلی مهربان و اهل زندگی بود نه سخت گیری می کرد نه عصبانی می‌ شد و فکر کنم همین یک امر وجه تمییز او با دیگران بود.

با اینکه من سن کمتری نسبت به او داشتم همیشه در اختلافات جزیی که بین ما اتفاق می افتاد سعی داشت تا مرا درک کند و اگر هم مراوده ای رخ می داد همیشه دوست داشت آن را بین خودمان حل و فصل کنیم و دوست نداشت که نه خانواده او و نه خانواده من متوجه مسئله شوند و این نشان از مستقل بودن او داشت.

زندگی در زمان ماموریت شهید برایتان سخت نبود؟

همسر شهید: در مجموع مدت 4 سال زندگی مشترکمان دائم در ماموریت بود و یکسالی که حتی یک بار هم او را ندیدم متحمل سختی های زیادی شدم و هر روز سعی می کردم تا با نوشتن خاطره ای در دفتر خاطراتم و شاید نامه ای به وی خودم را آرام کنم.

در این مدت مکالمه های تلفنی زیادی باهم نداشتیم هر بار هم که با او تماس می گرفتم از ترس اینکه مبادا از نگرانی و دلتنگی ام باخبر شود سعی می کردم حد جانب را نگهدارم و به دلیل اینکه با برادرم هم رزم بود سعی می کردم تا سفارشش را به برادرم بکنم.

شهید مرادی را دوست داشت و نام وی ورد زبانش بود و با همیشه با صمیمیت و احترام از او یاد می کرد تا زمانی که شهید مرادی به شهادت رسید و ما چند روزی از حال او بی خبر و نگران بودیم.

روزهای اولی که از ماموریت بعد از مرگ شهید مرادی برگشت اصلا حال خوبی نداشت خیلی آشفته بود وقتی می‌ خوابید مدام نام وی را بر زبان جاری می ساخت و تا چند روز دیگر که به خودش آمد نحوه شهادت دلخراش شهید مرادی را تعریف کرد اینکه چطور پا به پای هم می ‌رفتند و شهید از دره ‌ای بلند و برفی سقوط می‌ کند و برای آوردن پیکرش چه سختی کشیده ‌اند.

در هر بار که ماموریت می رفت و کمی دیر می کرد یا تعللی برای دیر رسیدن داشت دلمان شور می زد که نکند اتفاقی برای هاشم افتاده و ما خبر نداریم دائم تماس می گرفتیم ولی کسی پاسخگو نبود و این امر نگرانی ما را دوچندان می کرد تا اینکه روزی وقتی به خانه برگشت به او گفتم: هاشم از این به بعد به هر ماموریتی که رفتی توروخدا مارو بی خبر نذار ما اینجا از دلشوره می میریم.

کمی از حسام و شهنام، یادگاری های شهید برای ما بگویید؟

همسر شهید: من و هاشم اصلا فکر اینکه روزی خدا بچه دوقلو و به این زیبایی هدیه بدهد را نمی کردیم تا اینکه این اتفاق به خواست خدا افتاد و حسام و شهنام به دنیا آمدند و هاشم برای آمدن آنها لحظه شماری می کرد و سعی داشت تا در آن روزها کمتر به ماموریت برود تا بیشتر در کنار خانواده باشد.

در طول این سه سال برای تر و خشک کردن بچه ‌ها از کسی کمک نگرفتیم دوتایی در خانه به کمک هم به امور آن ها می ‌رسیدم با اینکه از پادگان خسته می ‌آمد ولی تا پاسی از شب گاهی هم تا صبح به من کمک می‌ کرد.

بچه ‌ها چون دوقلو بودند خیلی گریه می‌ کردند و نیاز به مراقبت بیشتری داشتند که هاشم با تمام خستگی های وافر باز هم کمک رس من بود و هیچگاه در طول این مدت از بابت امور فرزندانمان مرا تنها نگذاشت.

حسام و شهنام بعد از رفتن پدرشان دائم بی قراری می کنند و دوری از پدر برایشان از همین ابتدای راه سخت و دشوار است حتی گاهی می شود که قاب عکس هاشم مونسی می شود برای حسام و شهنام و با دیدن لبخند هاشم در قاب عکس تبسم بر لبان آن ها نیز می نشیند.

امیدوارم بتوانم این دو یادگار هاشم را آن طور که دلش می خواست و مطابق با معیارهای او برای تربیت فرزند بزرگ و تربیت کنم تا با این کار آرامش خاطر هاشم نیز تضمین شود.

چطور شد که تصمیم به رفتن به کربلا گرفت؟

مادر شهید: یک روز به طور اتفاقی با خانه تماس گرفت و به من و نسیم، همسرش گفت که حلالم کنید بعد از یک ماموریتم در این نزدیکی به احتمال زیاد به کربلا بروم و همین اتفاق افتاد و بعد از تدارک سفر به این سفر زیارتی رفت و بعد از مدت کوتاهی برگشت و بعد از بازگشت خیلی تغییر کرده بود نورانیت و معضومیت چهره هاشم حالا دوچندان شده بود و مدام از غریبی و شهادت غریبانه امام حسین(ع) و یارانش حرف می زد.

برادر شهید: به حضرت زینب( س) و حضرت ابوالفضل (ع) علاقه خاصی داشت به من گفت: می‌ خواهم به دوره آموزشی سوریه بروم. از اینکه یک دفعه چنین تصمیمی گرفته بود بهت زده شدم. او از هدف و آرمان اصلی ‌اش گفت منم مانع رفتنش نشدم.

در 27 بهمن سال گذشته به سوریه اعزام شد البته زمان دقیق رفتنش را به ما نگفت تنها مادرم و همسرش خبر داشتند. همه ما 9 برادر و خواهر از این غصه می‌ خوریم که در هیچ کدام از اعزام‌ هایش بدرقه ‌اش نکرده و دل سیر او را ندیدیم.

همسر شهید: بعد از آن زیارت یک روز به من گفت که می خواهم برای یک دوره آموزش کوتاه مدت موتور سواری به تهران بروم و زود برمی گردم من هم مانند دیگر ماموریت های هاشم مجبور به موافقت بودم، رفت و بعد از برگشت گفت: نسیم این ماموریت دوره آموزش مدافع حرم در سوریه بود و در واقع من به آنجا رفته بودم.

من خیلی آشفته شدم و او خیلی خونسرد لبخندی زد و به من گفت: باور کن این دوره و ماموریت فقط سوری بود و شاید اصلا اتفاق خاصی نیفتاد و نرفیتم تو نگران نباش به احتمال زیاد لغو بشه، من چیزی نگفتم ولی نگرانی مثل خوره ای به تمام جانم افتاده بود و نگران از اینکه نکند برای هاشم اتفاقی بیفتد و ما تنها بمانیم؟

این روال ادامه داشت تا اینکه یک روز به ما خبر داد که دارم به سوریه می روم، یک لحظه جا خوردم و دلشوره گرفتم ولی کاری نمی شد کرد او تصمیم گرفته بود و از دست من و مادرش هم کاری بر نمی آمد تا اینکه....

یک روز صبح مثل تمام روزهای دیگر که آماده رفتن به ماموریت می شد ساعت 6 صبح برای خداحافظی و طلب دعای خیر به پیش مادرش رفت و خیلی خونسرد بود و من هم از همین حس او دلگرم می شدم خداحافظی کرد و همین که خواست پایش را بیرون بگذارد بچه‌ ها شروع به گریه کردند آرام و قرار نداشتند هاشم دید این طوری است برگشت بچه ها را بوسید آنها آرام شدند دوباره که خواست برود بچه ها گریه کردند این بار برنگشت تا ته کوچه رفت فقط یکبار از دور به من و بچه ها و مادرش نگاه غریبانه ‌ای کرد و رفت و ما پشت سرش آب ریخته با این نیت که خدا او را به سلامت بر می گرداند، ولی او دیگر هیچگاه برنگشت... .

شهید هاشم دهقانی نیا نخستین شهید مدافع حرم استان اردبیل در ششم خردادماه سال 1367 در اردبیل به دنیا آمد و 28 سال پس از فعالیت مستمر در سپاه به عنوان یکی از پاسداران انقلاب و حافظان و نگهبانان ارزش های ناب انقلاب اسلامی و در نهایت پیوستن به گردان مدافعان حریم حضرت زینب(س) در هفتم اسفندماه سال 1394 چشم از جهان فرو بست و عنوان نخستین شهید مدافع حرم استان اردبیل نام گرفت. روحش شاد راهش پررهرو

انتهای پیام/ح

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۰:۰۷ ۰۲ مرداد ۱۳۹۹
روحش شاد