سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

شام عروسی؛ نان و پنیر و سبزی!

جشن عروسی علی دومی نداشت. من فقط می‌دیدم که مردم دارند می‌آیند. اگر بگویم هزار نفر مهمان داشتیم، پر بی‌راه نگفتم.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، در دوران دفاع مقدس سفره‌هایی برای مراسم عقد و ازدواج جوانان پهن می‌شد که به راستی نظیر نداشتند.

عزیزانی با ساده‌‌زیستی و پاکی و صداقت از حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) برای آغاز زندگی مشترک، الگو گرفتند و چه زیبا این سادگی به تصویر کشیدند. در ذیل نمونه‌هایی از این ازدواج‌ها را برای نسل امروز و فردا می‌آوریم.

فکر می‌کنید شام چی بهشان دادیم؟

مراسم خواستگاری با حضور حمید، ننه طاهره و برادر حمید و خانواده خودم انجام و قرار خرید گذاشته شد. مهریه هم (هفتاد و پنج هزار تومان) وجه نقد تعیین شد. جالب این که وقتی مهریه تعیین می‌کردند، ‌مادرم می‌گفت کافی است و حمید آقا چانه می‌زد که نه، باید بیشتر باشد و بیشترین رقم را هم پیشنهاد کرد. خرید ما یک دست آینه و شمعدان و حلقه‌ی ازدواج. هم من، هم حمید، به کمترین چیزها راضی بودیم. مهمترین چیز برای من خلوص نیّت و دیانت حمید بود و بس.

مراسم عقد و عروسی ما در جوپار سه روز مانده به ماه مبارک رمضان انجام شد. تعدادی از دوستان و همکاران و جمعی از اقوام در مراسم ساده ما شرکت داشتند. طی مراسم عقد، حمید مرتب قرآن می‌خواند و گریه می‌کرد. همه تعجّب کرده بودند و برایشان سوال بود که مگر کسی شب عروسی گریه می‌کند؟ نمی‌دانستند گریه حمید برای چیست؟ گریه‌ی او به مجلس حال و هوایی روحانی بخشیده بود و همین باعث شد کسی به خود اجازه‌ی بزن و بکوب ندهد.

چهار روز بعد از عروسی به کرمان آمدیم و در منزل پدری حمید ساکن شدیم. قرار شد مجلس عروسی ساده‌ای هم در کرمان بگیریم و چون ماه مبارک رمضان بود، میهمانان را برای افطار دعوت کنیم. ما هر کاری کردیم که غذای عروسی مطابق رسم معمول باشد، حمید موافقت نکرد. حتی موافق درست کردن برنج هم نبود. گفت: کی را گول می‌زنیم، خودمان را یا دیگران را؟ اگر قرار است این مجلس را شلوغش کنیم، پس چرا خرید عروسی‌مان را آن قدر ساده گرفتیم؟ و وقتی احساس کرد کاملاً مجاب نشده‌ام، گفت: مطمئن باش این جور بریز و بپاش‌ها اسراف است و خدا راضی نیست و تو از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.

من در آن لحظه با استدلالی که او کرد، مجاب شدم؛ اما وقتی مهمانی برگزار شد، معذب بودم و خــــــودخوری می کردم. استدلال حمید را عقلم پذیرفته بود اما احساسم نه. هی پیش خود می‌گفتم: حـــالا چه می‌شود...حالا چه می‌گویند... و هرچه مادرم می‌گفت: فکرش را نکن، اثر نمی‌کرد. اتفاقاً حمید برای آن شب استاندار و همکاران خودش را در سپاه و همین طور تعدادی از خانواده‌های پول‌دار کرمان را دعوت کرده بود. فکر می‌کنید شام چی بهشان دادیم؟ نان و پنیر! همین. البته سبزی هم بود. من دل تو دلم نبود که برخورد مهمانان با این شام چگونه است؟

وقتی دیدم دیندارها و همکارانش به به و چه چه می‌کنند و حمید را به خاطر سادگی شامی که می‌دهد، تحسین می‌کنند، نفس راحتی کشیدم. هرچند مادرم خبر آورد که به پول‌دارها کارد بزنی، خونشان در نمی‌آید و معلوم است که از این شام ساده حسابی جا خورده‌اند؛ اما دیگر مهم نبود؛ چون آنهایی که  برای من اهمیت داشتند، همان دوستان حمید بودند که آن‌ها هم می‌گفتند: حمید با این کارش به ما درس داد.

حمید شب به من گفت: شجاعت فقط تو جنگیدن و این چیزها نیست. شجاعت یعنی همین که بتوانی کار درستی را بر خلاف رسم و رسوم که به غلط جا افتاده، انجام بدهی. و توضیح داد: نمی‌گویم شام مفصل دادن کار غلطی است، من دارم می‌گویم شام ساده دادن هم کارغلطی نیست. شام مفصل دادن کار درستی است اما این که جا افتاده حتماً تو هر مراسمی باید شام و ناهار مفصل بدهی و ساده برگزار کردن آن را غلط بدانی، غلط است.

راوی: فاطمه حسنی، همسر شهید حمید ایرانمنش


جشن عروسی علی دومی نداشت

دیدم با لباس سپاه آمد. حالا عاقد آمده، مهمانها آمده‌اند، این پسر لباس دامادی نپوشیده. پرسیدند: چرا لباس دامادی نپوشیدی؟ گفت: این لباس چه عیبی دارد؟ نگاه کن چقدر قشنگ شدم؟ گفتم: یعنی یه امشب هم نمی‌خواهی این لباس سپاه را دربیاوری؟  گفت:نه. پرسیدم: رفتی سلمانی؟ خندید و گفت: بچه‌ها سرم را اصلاح کرده‌اند.

پرسیدم: سلمانی بود مگر؟ گفت: توی جبهه سر بچه‌ها را صاف و صوف می‌کرد. خوب نگاهش کردم و دیدم کار، کار سلمانی نیست. موهای سرش پستی و بلندی داشت. با خنده و شوخی مراسم را برگزار کرد. جشن عروسی علی دومی نداشت. من فقط می‌دیدم که مردم دارند می‌آیند.

اگر بگویم هزار نفر مهمان داشتیم، پر بی‌راه نگفتم. این زمانی بود که برادرعروس هم، یعنی کاظم تازه شهید شده بود. گمانم پنج  شش ماهی گذشته بود. خوب، عروسی بچه‌هایی مثل علی که بزن و بکوب نداشت، خلاصه یک طرف دلمان خوش بود و یک طرفش ناخوش. سرتاسر آن سال‌ها این جوری بود. امروز کاظم را می‌آورند و هفتۀ بعد ضیاء عزیزی، سوم این شهید برابر بود با چهلم یا سر سال آن یکی. ما هیچ‌وقت خوش نبودیم. دسته‌گل مردم صحیح و سالم می‌رفت و پرپر می‌آمد. من جوانی را دیدم که سوخته بود، سوخته؛ مثل ذغال. جای اینها بهشت است. ان‌اشاالله شفاعت ما را هم می‌کنند.  

 راوی: مادر سردار شهید علی شفیعی

منبع: دفاع پرس

انتهای پیام/


تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۲۰:۱۶ ۲۹ مهر ۱۳۹۶
خیلی عالی بود
نگار
۱۸:۳۴ ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
واقعا موافقم با جمله بالا
ناشناس
۱۴:۱۳ ۱۴ شهريور ۱۳۹۵
اونها که وارثان اصلی جنگ و انقلاب بودند کوچکترین سهمی از آن نبردند