سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

گريه‌اش را فقط هنگام خواندن دعای شهادت ديدم

شهيدی كه از هر روز زندگی اش برای خودسازی اش استفاده می كرد. آرزو داشت اولين شهيد استان لرستان باشد و خدا توفيق اولين شهيد شهرستان كوهدشت را نصيبش كرد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، برای رسیدن به درجه شهادت نخست باید با عزمی راسخ در مسیرش قدم گذاشت و با اعمال و رفتارمان پله پله خودمان را مهیا و آماده كنیم. با مرور صحبت‌های خانواده شهدا بیش از قبل به این موضوع پی می‌بریم كه شهادت امری لحظه‌ای و اتفاقی نیست. شهیدان در طول راهشان ریاضت‌های بسیار می‌كشند، از عزیزان‌شان دل می‌كنند و به مرور وجودشان را صیقل می‌دهند.
 
شهید قدرت عبدیان هم درست یكی از همین افراد بود. شهیدی كه از هر روز زندگی‌اش برای خودسازی‌‌اش استفاده می‌كرد. آرزو داشت اولین شهید استان لرستان باشد و خدا توفیق اولین شهید شهرستان كوهدشت را نصیبش كرد.
 
 دقایقی با كبری قبادپور همسر شهید درباره شیوه و سبك زندگی و اعتقادی شهید گفت‌وگو كرده ایم كه در ادامه می‌خوانید.
 
روزهای اول آشنایی‌‌تان با شهید چگونه رقم خورد كه منجر به ازدواجتان شد؟

من و شهید نسبت فامیلی با هم داریم ولی تا شب خواستگاری من ایشان را ندیده بودم. من دو برادرم در دفاع مقدس شهید شده‌اند و آقا قدرت مرا سر مزار برادرهایم می‌بیند و با خانواده‌ا‌ش برای خواستگاری صحبت می‌كند. بعد از مراسم خواستگاری ازدواجمان در سال 1385 خیلی ساده برگزار شد. شهید در همان مراسم خواستگاری به من گفت لطف الهی را شاكرم كه شما با مقوله شهادت آشنا هستید و مشكلی ندارید. در اولین دیدار و صحبت‌هایمان جلوی عكس برادرهایم در اتاق این صحبت‌ها را می‌كرد به شهادت برادرهایم اشاره داشت و خدا را از بابت اینكه من در چنین خانواده‌ای بزرگ شده‌ام، شكر می‌كرد.

 

برادرهایتان چه سالی شهید شدند؟

شهید سعادت و احمد قبادپور نام دو برادر شهیدم است. شهید سعادت سال 62 و شهید احمد سال 64 شهید می‌شوند. خودم از همان بچگی با مقوله شهادت آشنایی داشتم و در یك خانواده‌ مذهبی و معتقد بزرگ شدم.
 
شهید همان اولین روز آشنایی و روز خواستگاری به نوعی شما را برای شهادت خودش هم آماده كرد؟

وقتی ایشان را همان بار اول دیدم و این حرف‌ها را گفت من احساس كردم ایشان زمینی نیست و آدمی نیست كه خیلی بخواهد در این دنیا بماند. من تا دیدمشان هزار دل عاشقشان شدم. عاشق سادگی، خودمانی بودن و خدایی بودنش شدم. وقتی كنارش بودم خدا را بیشتر احساس می‌كردم.
 
یعنی یك روز احتمال می‌دادید همسرتان قدم در راه برادرهایتان بگذارد؟

آن زمان بحث سوریه مطرح نبود. ولی یك ماه بعد از عقدمان در تیرماه سال 85 برای جنگ 33 روزه به عنوان مستشار نظامی به لبنان رفت. من آن زمان نمی‌دانستم به كجا و برای چه موضوعی می‌رود و خیلی از جزئیات را به من نگفته بود. حتی وقتی كه شهید شد من درجه‌اش را هم نمی‌دانستم. گاهی به شوخی درباره كارش سؤال می‌پرسیدم و می‌گفت فكر كن من یك سربازم چه فرقی می‌كند درجه‌ام چه باشد. زمانی كه زنگ زد و خداحافظی كرد گفت شاید تا چند وقت نتوانم تلفنی صحبت كنم. یك ماه بیشتر نبود كه عقد كرده بودیم كه ایشان رفت و 40 روز بعد برگشت. در این مدت هیچ تماسی نداشت و خیلی نگران شده بودم و دعا می‌كردم یك وقت اتفاق خاصی نیفتد.
 
وقتی برگشت به من گفت تو واقعاً همسر جهادگری هستی و بعد از آشنایی با شما خدا این توفیق را نصیبم كرد تا در این جهاد شركت كنم. باز دقیق نمی‌گفت كه به كجا رفته و من بعداً از یكی از بستگان كه همكار همسرم بود جریان سفر را شنیدم. زمانی هم كه فهمید متوجه شده‌ام ناراحت شده بود كه چرا لو داده‌اند. هنگامی كه از نگرانی‌ام برایش گفتم جواب داد این توفیق پس از آشنایی با شما به وجود آمده وگرنه چرا قبل از این چنین مسائلی برایم پیش نمی‌آمد.
 
گریه‌اش را فقط هنگام خواندن دعای شهادت دیدم
 
بعد از اینكه فهمیدید همسرتان به كجا رفته از اینكه در دلِ یك منطقه پرخطر حضور پیدا كرده، ناراحت شدید؟

نگرانی‌هایم را به ایشان گفتم ولی شهید راهش را انتخاب كرده بود. می‌گفت اگر انسان ایمانش قوی باشد هیچوقت از این حرف‌ها نمی‌زند و دلیلی برای ترس ندارد. توضیح می‌داد تا زمانی كه پیمانه آدم پر نشود اتفاق خاصی برای شخص نمی‌افتد. انسان زمانی كه به دنیا می‌آید در سرنوشتش می‌نویسند چه عاقبتی دارد و باید دعا كنیم تا سرنوشت ما هم به شهادت ختم شود.
 
در مدت زمانی كه با شهید زندگی كردید ایشان را چطور آدمی شناختید؟

ما 9 سال و 349 روز با هم زندگی كردیم. نمی‌دانم چطور از خصوصیات، اخلاق و رفتارش بگویم. خیلی خوب بود. در كنارش به نهایت آرامش می‌رسیدم. اگر تمام دنیا به هم می‌ریخت وقتی ایشان بود من خیالم راحت می‌شد. وجودش نه فقط برای من بلكه برای تمام خانواده و اقوام آرامش‌بخش بود. انسانی خدایی بود و نماز شبش ترك نمی‌شد. در نمازش «اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلك» را می‌شنیدم كه گریان با صدای بلند می‌خواند. گریه‌هایش را من هیچ‌وقت ندیدم ولی سر نماز می‌دیدم كه با چه حالتی آرزوی شهادت می‌كند.
 
سال گذشته كه به شهرستانمان رفتیم شهید می‌گفت به فضل الهی سال 95 سال من است. می‌گفتم چرا اینطوری می‌گویی؟ جواب می‌داد من اینها را می‌گویم تا اولین شهید مدافع حرم لرستان ‌شوم. بعد كه می‌دید ناراحت می‌شوم بحث را عوض می‌كرد.
 
بعد از مسافرت یك روز از سركار به خانه زنگ زد و گفت منزل شهید عبدیان؟ من هم كه ناراحت شده بودم گفتم یك بار دیگر اینطوری بگویی تلفن را قطع می‌كنم. بعد گفت می‌خواستم به شما بگویم من اولین شهید مدافع حرم لرستان نشدم. خبر شهادت ماشاءالله شمسه در بروجرد را شنیده بود. گفت خواستم بگویم او اولین شهید مدافع حرم لرستان شد و به فضل الهی من اولین شهید مدافع حرم كوهدشت می‌شوم. واقعاً اینطور هم شد.
 
من فكر می‌كردم كه چون به پسرمان خیلی وابسته است به سوریه نمی‌رود. ولی واقعاً دل كنده بود و هوای رفتن به سرش زده بود. حتی این اواخر از سوریه تماس می‌گرفت با حالتی گریان می‌گفت سرم فدای سر ارباب. كه پس از شهادت خواستم ببینم چطور شهید شده دیدم از همان جایی كه خودش آرزو می‌كرد و مثل جمله‌اش كه می‌گفت سرم فدای سرم ارباب، از ناحیه سر به شهادت رسیده است. تركش گلوله انتحاری به سرش اصابت می‌كند و به شهادت می‌رسد.
 
شما قلباً راضی به حضور همسرتان در جبهه مقاومت بودید؟

شهید در طول سال مأموریت‌های داخلی زیادی به مناطق مختلف می‌رفت. قبل از آخرین اعزام هم چندین بار دیگر قبلاً به سوریه اعزام شده بود. معمولاً سالی یكی دو بار به سوریه می‌رفت. قلباً راضی بودم ولی این رضایت را نمی‌تواستم بر زبان بیاورم. وقتی به آقا قدرت می‌گفتم نرو می‌گفت اگر بروی و غربت شیعه و حضرت زینب (س) را ببینی هیچ‌وقت جلویم را نمی‌گیری. من نه خانه، نه زن و نه بچه‌ام را می‌خواهم بلكه فقط می‌خواهم آنجا باشم. می‌گفت اگر بیایی و وضعیت‌آنجا را ببینی هیچ‌وقت جلویم را نمی‌گیری و خودت مرا روانه می‌كنی.
 
من خودم پدر نداشتم و چهار ماه بیشتر نداشتم كه پدرم فوت كرد. می‌گفتم من دوست ندارم محمدمهدی هم مثل خودم درد یتیمی را بكشد. می‌گفت تو آن دنیا جواب حضرت زینب(س) را می‌توانی بدهی و من دیگر حرفی نداشتم. وقتی این حرف را گفت واقعاً دلم لرزید و گفتم خدا نكند من روسیاه حضرت زینب(س) باشم. می‌گفت رویت می‌شود بگویی همسرم موقعیتش را داشت و من نگذاشتم برود. گفتم خدا نكند من بخواهم جلوی شما را بگیرم و مانع رفتنتان شوم. می‌گفت شیعیان را مظلومانه می‌كشند و خدا شاهد است اگر الان بی‌تفاوت باشیم و نرویم دیگر جامانده‌ایم و تو هم در این راه صبور باش تا جا نمانی.
  
فكر می‌كنید الان خدا این صبر را به شما داده است؟ 

خودم هم از خدا می‌خواهم این صبر را به من بدهد تا بتوانم این مسیر را به خوبی طی كنم. حتماً خودش قبل از شهادت از خدا خواسته كه خدا این صبر را به من بدهد. قبل از شهادت من فكر می‌كردم یك لحظه پس از شهادت همسرم نمی‌توانم زندگی كنم ولی حتماً خودش از حضرت زینب(س) این صبر را برایم خواسته است. نبودنش برایم سخت است ولی دعا می‌كنم من هم مثل او این مسیر را به خوبی ادامه دهم. آقا قدرت مثل آب زلال و خیلی مخلص بود. به گل بدون ‌خار می‌ماند. اگر انسانی مثل او شهید نمی‌شد من شك می‌كردم. حیف بود چنین انسانی با شهادت از دنیا نرود. حالا شاید دوست نداشتم به این زودی شهید شود ولی دوست نداشتم طور دیگری از دنیا برود. عاقبت همه‌مان مرگ است و دوست داشتم همسرم با شهادت از این دنیا برود.
 
برای پسرتان نبود پدر سخت نیست؟

به حضرت زینب(س) می‌گویم – البته ما كجا و آنها كجا – من هم دلم شكسته و دست من و محمدمهدی را بگیر و رهایمان نكن تا خدایی نكرده یك لحظه لرزشی داشته باشیم و كمكمان كن در راهت پرقدرت و باایمان ادامه دهیم. حس می‌كنم حضرت زینب(س) صبر را در وجودم گذاشته كه تا الان توانسته‌ام ادامه بدهم. پدرش گاهی با زبان شعر و داستان به پسرمان می‌گفت ممكن است روزی شهید شود. الان هم گاهی بهانه می‌گیرد و گریه می‌كند كه می‌گویم تو هم مثل بچه‌های دیگر پدرت شهید شده و الان در آسمان است. وقتی با او صحبت می‌كنم و درباره شهادت پدرش صحبت می‌كنم خوشحال می‌شود. وقتی می‌گوید بابا كی برمی‌گردد؟ می‌گویم بابا سرباز امام زمان(عج) است و با امام زمان برمی‌گردد. دعا می‌خواند و صلوات نذر می‌كند تا پدرش زودتر برگردد. كنار آمدن برای یك پسر كوچك با چنین قضیه مهمی خیلی سخت است. گاهی اگر موضوعی پیش می‌آید می‌گوید یادت هست بابا این كار را می‌كرد و وقتی برایش توضیح می‌دهم و با او صحبت می‌كنم دوباره خوشحال می‌شود و قبول می‌كند. پسرم هم اخلاقش به پدرش رفته و آدم صبور و توداری است.
  
شهید توصیه خاصی به شما یا پسرتان داشتند؟

می‌گفتند اگر به معراج رفتید خیلی گریه نكنید تا نامحرم صدایتان را بشنود. می‌گفت صبور باشید و خدا را بابت راهی كه در آن قدم گذاشته‌ام شكر كنید. خدا من را انتخاب كرده كه مدافع حرم اهل‌بیت(ع) شوم و خدا را باید بابت این موضوع شكر كرد. روز آخری كه داشت می‌رفت و این حرف‌ها را می‌زد من احساس می‌كردم كه برگشتی در كار نیست. واقعاً احساس می‌كردم كه دل كنده است. می‌گفت صبور باش و اگر صبور باشی خدا اجرت را نصیبت می‌كند.
 
شهید به آرزویشان رسیدند و اولین شهید كوهدشت شدند. حال و هوای شهر با وجود شهادت همسرتان چگونه است؟

از وقتی همسرم شهید شده من خیلی بیرون نرفته‌ام و فقط سرمزار رفته‌ام. با این حال می‌بینم كه به من می‌گویند ما شهید را نشناختیم و خوش به سعادت شهید. خاك سر مزارش را به عنوان تبرك برمی‌دارند. به من می‌گویند برایمان دعا كنید.
 
در پایان اگر خاطره‌ای ‌از شهید دارید برایمان بگویید؟

یك روز برای كاری به بنیاد شهید رفته بودیم و آنجا وسایل شهدا را در یك ویترین می‌گذارند. محمد مهدی به پدرش گفت اینها چه هستند كه پدرش گفت اینها برای كسانی است كه شهید می‌شوند. بعد به بابایش گفت بیا با هم شهید شویم تا وسایلمان را اینجا بگذارند. دو نفری با هم می‌خندیدند و می‌گفتند آره وسایل پدر و پسر را اینجا بگذارند!
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/


تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.