به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ همه چیز به رنگ خاک است؛ خانهها، زمین، دشت، هوا، شترها و صورت «محمدعلی». کودک، به دو سهسالهها میماند، کوچکاندام است، با موهایی از ته تراشیده. خودش را روی زمین گرم مردادماه کویر، میمالد و گریه میکند. لکههای قرمز روشن گردن و سینهاش، میگویند که به تازگی سوخته: «خوراکی، خوراکی»، خوراکی میخواهد، هیچکس اما نگاهش نمیکند.
هیچکس، همان سه خواهر و برادرش هستند که بیتفاوت، «هیهی»کنان از کنارش میگذرند تا میش و بزها را به آبشخور ببرند. آنها یکی از ١٠، ١٢ بچه قد و نیمقد آبادیاند که سر تا پایشان خاک است. آبادی، «باقرآباد» است، یکی از پنج روستای مانده در دل دشت مسیله قم.
صدای زنگوله بزغالهها با صدای گریههای «محمدعلی» کنار آبشخور، ترکیبی غمانگیز میشود. اطراف آبشخور که دریچه تانکر جیوهایرنگ است، شلوغ شده، هرچه گوسفند و بز و میش است، جمع شدهاند تا گلویشان را زیر تیغ آفتاب، خیس کنند: «آب آبادی خیلی شور است، اینها نمیخورند.» اینها، همان میش و بزها هستند که «نجمه» با دست نشانشان میدهد و چادر گلدارش را محکمتر میکند. میش و بزها، شریک اهالی آبادیند در آبی که از شهر میآورند.
«حیدر» هفتهای یکبار، ١٥هزارتومان میدهد تا تانکر هزار لیتری را پُر کند. آبی که میخرند، هم شور است، اما نه به شوری آبی که از لولههای زنگزده خانهها بیرون میآید، نه آنقدر شور که بز و میشها رغبتی به خوردنشان نداشته باشند.
صدای کشیده شدن لاستیک نیسان آبی«آقا حاجی» روی جاده خاکی، سرها را برمیگرداند. آقاحاجی عصبانی است: «شما حقوقتان را میگیرید و میروید اما کاری برای ما نمیکنید.» خطابش ما هستیم. خبرنگار و عکاسی که از تهران آمدهایم. کلاهش را سرش میگذارد و از نیسان آبی پیاده میشود. از وضع روستا ناراحت است، ٨٠سالی دارد. خانهاش بزرگترین خانه روستاست، او و «نازنین» که ننه صدایش میکنند، ٤٠سال پیش، ازدواج کردند و میخ «باقرآباد» را با ٨ پسر و ٣ دختری که به دنیا آوردند، به زمین کوبیدند. باقرآباد حالا خسته، گشنه و تشنه رها شده، خانههایش یکی درمیان ریخته، خراب شده، زمینش کویری است، باران ندیده. درختهایش، خشکیده، سایه ندارد.
«اینجا قبلا صفایی داشت، سرسبز بود، برو و بیایی داشت، مردم کشاورزی میکردند، درخت داشت، ٢٠ خانوادهای میشدیم، حالا ولی نگاه کن چطور شده. همه رفتند، کشاورزی تعطیل شد، زمینها خشکیده.» «ننه» مادر و مادربزرگ کل روستاست. از ١١ بچهای که به دنیا آورده، حالا ٥ پسرش که زن گرفتهاند و هرکدام دو سه بچه دارند، ماندهاند.
باقرآباد، ١٠ خانوار دارد، یکی از یکی خستهتر، فقیرتر: «٢٠، ٣٠سال پیش، خیلیها رفتند، رفتند شهر کارگری کنند. اینجا مدرسه ندارد، مسجد ندارد، آبش شور است. کار نیست.» اینها را «ننه» میگوید، مادربزرگ ٦٠ نوه آبادی، با آن چشمهای آبی ریز و موهای جوگندمی که از لابهلای روسری گلدار بیرون زده: «قبلا اینجا رود آب داشت که از همدان میآمد، ما زمین کشاورزی داشتیم، رویش کار میکردیم، یونجه و جو و گندم میکاشتیم، آب که شورتر شد، دیگر کاشت اینها هم تعطیل شد.» حالا آنها یونجهها را خرواری ١٢٠هزارتومان میخرند.
«حیدر» چشمهای مادر را برده، «محمدعلی» را از روی زمین برمیدارد و میبرد خانه: «اینجا از همان اول باقرآباد بود، وضع که خراب شد، آب که شور شد، زمینها که خشکید، مردم هم رفتند، الان جز من و چهار برادرم، کس دیگری اینجا زندگی نمیکند، کل روستا خانواده ما هستند.» زندگی در باقرآباد سالهاست که تمام شده، اما آنها، اهالی روستا، حقیقت را مثل زهری مینوشند و دم برنمیآورند: «٢٠سالی میشود که باقرآباد خشکیده، آب اینجا ازقبل هم شور بود، اما الان شوریش به جایی رسیده که نمیشود خورد، آب را که داخل سماور میریزیم، به چای دوم نمیرسد، میریزیم دور.» حیدر ٣ دختر و ٢ پسر دارد.
بچههایش یکی درمیان، پاهایشان لخت است، پنجههایشان روی زمینهای داغ، سوخته. با همان دمپاییهای لنگه به لنگه، گوسفندان را میبرند چرا: «به خدا پولمان به رخت و لباس نمیرسد، همین که شکممان را سیر کنیم، باید کلاهمان را بندازیم هوا. با همین گوسفندان زندگی میکنیم، هر وقت لنگ میشویم و زندگی به ما فشار میآورد، یکی را میاندازیم پشت نیسان و میبریم شهر، میفروشیم.» هر خانوادهای در باقرآباد، ١٠ گوسفند دارد با ٥ شتر.
شترها دربیابان رها شدهاند، «حیدر» میگوید: از شیر این شترها میخورند، گاهی هم آنها را میبرند و میفروشند تا خرجشان را بدهد: «شما به ما بگویید کجا برویم؟ پول نداریم، شهر برویم چه کار کنیم، کجا زندگی کنیم، پیش چه کسی برویم؟ ما نزدیکترین روستا به قم هستیم اما وضعمان همین است که میبینید، آدم نمیتواند، خانهاش را رها کند و برود.» هر خانواده باقرآبادی ٨، ٩نفری هستند، همینها، ٤٠نفر جمعیت کلآبادی میشوند که با گوسفند و شترهایشان روز را شب میکنند.
از وقتی اتوبان قم را زدند، دیگر گوسفندهایشان درامان نیستند، همین پارسال بود که دزد آمد و یکشبه ٥٠ رأس گوسفند باقرآباد را انداخت پشت نیسان و با خود برد، آن روز برای اهالی آبادی، روز سختی بود: «وقتی میبینیم جاهای دیگر، امکانات دارند، آبشان شیرین است، تلفن و برق دارند، ناراحت میشویم، خودمان به جهنم، بچههایمان چه گناهی کردهاند که در این بدبختی زندگی کنند.» او و دیگر اهالی روستا، هر روز چشم به راهند، چشم به راه کسی که برایشان خبرهای خوبی بیاورد، کسی که بگوید، آن روز، آن ساعت، آخرین روز بدبختی و فلاکتشان است، روزی است که دیگر برقشان قطع نمیشود، آبشان از این شوری درمیآید، گوسفندهایشان بیشتر میشود، مدرسهدار میشوند و مسجدی در آبادی به راه میافتد.
آن روز، روز خوشبختی بیحد و حصرشان است: «کاش شما هم کاری از دستتان برآید برای ما بکنید، باور کنید میرویم شهر، ١٠٠هزارتومان از کسی قرض میگیریم تا برای خانه خرید کنیم.» بچههای باقرآباد، ماهی یکبار هم رنگ میوه نمیبینند، گوشت و مرغ هم جای خود دارد. ناهار و شامشان، آب و اشکنه است و آب و سیبزمینی: «زندگیمان سخت است.» حیدر اینها را میگوید.
کمی آنطرفتر از آبشخور، سروکله دوشتر پیدا میشود، شترهای لاغر مردنی که روی زمین چنبره زدهاند. صورتهای لاغرشان، جان ندارد، نگاهشان خسته و افتاده است، یکیشان مادرمرده است، آن دیگری، اما منتظر است تا مادرش بیاید و شیر بخورد: «اینجا هرخانواده ٥، ٦ شتر دارد، شترهای ماده به درد ما میخورند، نرها را میفروشیم.» روستا کوچک است، تمامش را میشود در کمتر از ٥دقیقه طی کرد، خشت و گلهای جا مانده از خانههای خراب، رفتوآمد از این خانه به آن خانه را سخت میکند، باید خیلی بالا و پایین رفت تا رسید به «اعظم»، زن ٣٣سالهای که مادر ٥ دختر و پسر است و با یکی از آنها بالای تراکتوری، یونجهها را با چنگک، به داخل انبار میاندازد، یونجههایی که غذای گوسفند و شترهاست: «به شوهرم میگویم، من از تو راضی نیستم، این چه زندگی است که ما داریم.» او اهل مشکآباد بود، همان جایی که برای دختران باقرآبادی، رویایی شده: «من و خواهرم عروس این خانواده هستیم، ما را از مشکآباد آوردند اینجا، اما این روستا وضعمان بدتر از آنجاست. تا به حال روستایی از این خرابتر دیدهای؟ اهالی این روستا خیلی بیچارهاند. خیلیها تخلیه شدند، حالا فقط صیدآباد، جعفرآباد، علیآباد، اینجا و مشکآباد باقی ماندهاند. همه از خشکسالی فرار کردند، خوش به حالشان.» این جمله آخر را با حسرت میگوید و یونجهها را به داخل انبار پرت میکند. از همان بالای تراکتورحرفهایش را میزند و رو به خواهرش که تازه از راه رسیده میکند: «خانههایمان پُرعقرب و مار است. کاش زلزله بیاید، همه خانهها را خراب کند، شاید ما از اینجا رفتیم.»
طبیعت آنها را نمیخواهد، آبش را شورتر میکند، حشرات و جانوران را به خانهشان روانه میکند، هوایش را گرمتر میکند، اما باقرآبادیها خانهها را، زندگی را رها نمیکنند: «همین دیروز خانهمان را سیمان زدیم، اینقدر که عقرب میآمد، عقربهای سیاه و زرد. مار هم زیاد داریم، امروز یک مار نیممتری، کُشتم.» بچههایش میخندند، «فاطمه»، ٣٠ساله، سه بچه دارد، خواهر اعظم است، همان عروسهای مشکآباد. خانهاش را نشان میدهد، دو اتاقی که یکی خالی شده و کفش را سیمان زدهاند و آن یکی، پُر از وسایل است: «میترسم بچهها از این نیش عقرب بمیرند، تا حالا چندباری عقرب آنها را زده، قرار بود از طرف جهاد سازندگی بیایند و آبادی را سمپاشی کنند.»
آنها درهمین هوا و با همین آب، مریض میشوند، درد میکشند، اما اگر شانس بیاورند و بهیار خانه بهداشت مشکآباد آن روز، پشت صندلیش نشسته باشد، میروند و درمان میشوند، اگر نه، ٦٠کیلومتر را تا شهر قم، باید با نیسان آبی تختهگاز بروند تا به درمانگاه برسند: «ما چند نفر از اهالی را داشتیم که دیگر به شهر نرسیدند، همین وسط راه جان دادند، زنان بارداری داشتیم که میان راه، بچهشان به دنیا آمده. تا حالا هیچ پزشکی به آبادی ما سر نزده ببیند ما چه مشکلاتی داریم، فقط مشکآباد است که یک خانه بهداشت دارد، ما هم بچهها را میبریم آنجا برای واکسن.» «فاطمه» اینها را میگوید. قابلههای پیر باقرآباد، دیگر عمرشان به دنیا نیست تا بچههای دیگر آبادی را بگیرند.
«حیدر» ٤٣ساله است، او سی و خوردهای سال پیش، ٥ کلاس درس خواند، حالا دختر ١١سالهاش هم همین قدر باید سواد داشته باشد. بچههای آبادی، کلاس پنجم ابتدایی فارغالتحصیل میشوند، همین که ٥ کلاس سواد داشته باشند، برایشان کافی است. نجمه خودش را محکم به دیوار کاهگلی «ننه» چسبانده، کلاس پنجم است، امسال میرود ششم. مشکآباد، برایشان کلاس ششم گذاشته، مهر که بیاید، یکسال دیگر باید این مسیر دوکیلومتری یک ساعته و نیمه را پیاده رود، در گرما، در سرما، حرف که میزند انگار از روی کتاب میخواند: «من و دخترعموهایم هر روز ساعت ٦ صبح راه میافتیم، ساعت ٧:٣٠ میرسیم مدرسه. همه از کلاس اول تا ششم هستیم.» از باقرآباد تا چند کیلومتر آنطرفتر، خبری از مدرسه راهنمایی نیست: «به ما گفتن که میخواهند یک مدرسه راهنمایی برایمان بزنند.
خیلی دوست دارم تا آخرش بخونم. میخواهم معلم شوم.» چشمانش برق میزند. خودش هم میداند دختران آبادی همه کمسوادند. به قول پدرش سواد میخواهند چه کار؟ آنها را در ١٢، ١٣سالگی شوهر میدهند. شوهری که بیاید و آنها را ببرد شهر. نمیدانند ولی همان پسرعمو یا پسردایی که حال و روزش اگر از خودشان بدتر نباشد، بهتر نیست، قسمتشان میشود.
نجمه و دخترعموهایش، خانه آمال و آرزویشان را در مشکآباد جا گذاشتهاند. هر روز صبح که مدرسه میروند، حسرتی است که از زندگی دختران آنجا میخورند: «آنجا خیلی خوبه، زمینش آسفالت است، مدرسه دارد، خانه بهداشت دارد، خیلی خوب است، خیلی.»
زندگی با یارانهها
از باقرآباد تا مشکآباد، کمتر از نیمساعت با خودرو راه است، پیاده ولی نزدیک به یکساعتونیم زمان میبرد. مدینه فاضله باقرآبادیها، خودش در فقر و محرومیت غوطهور است، جایی که فقط به خاطر خیابانهای آسفالتشدهاش و مدرسهای که دارد، خانه آمال و آرزوی دختران باقرآبادی است. روستاها را یک تابلوی سبزرنگ جدا میکند، تابلویی که مثلا رویش نوشته، صیدآباد یا باقرآباد و حالا هم مشکآباد. آنها تفاوت چندانی با هم ندارند: «اینجا نه کار هست، نه آب هست، نه زندگی.» این را مردی که زیر تیرچراغ برق نشسته و با انبری سیمها را در هم گره میکند، میگوید. برق خانهها قطع شده، میخواهند وصلش کنند: «باقرآبادیها وضعشان خوب است، آنها گوسفند و شتر دارند.» مشکآبادیها حسرت زندگی باقرآبادیها را میخورند و باقرآبادیها در رویای زندگی مشکآبادیها. ٧، ٨سال پیش که دولت برایشان دستگاه آب شیرینکن آورد، فکر میکردند، قرار است درهای خیر و برکت به رویشان باز شود، اما این نهایت لطفی بود که درحقشان شد: «این دستگاه هم هر روز خراب است، مردم ندارند هر روز بروند آب بخرند. وضع ما خوب نیست، گاهی شده که ٥روز پشت سر هم نان نداشته باشیم، نانی هم که برایمان با خودرو میآورند، خشک است، میزنیم به آب و به بچهها میدهیم.»
روستای مشکآباد تعریفی ندارد، دختران و پسرانش بیکارند، مردها آن ساعت از روز، درخانه خوابیدهاند، اگر کاری باشد، میروند و انجام میدهند، نباشد، خانه هستند و خواب: «ما با یارانهها زندگی میکنیم، هرماه منتظریم بیست و هفتم شود تا یارانهمان را واریز کنند، برای یکی میشود ١٥٠هزارتومان برای یکی ٢٠٠هزارتومان. با همینها روزگار را میگذرانیم، با یارانه یک حلب ٥کیلویی روغن و یک کیسه برنج میخریم و تمام. بچههایمان دو سهماه یکبار هم رنگ میوه را نمیبینند، گوشت و مرغ را که اصلا نگو. لبنیات کیلویی چند؟» اهالی مشکآباد همه با هم فامیلند، آبادی پر از دخترعمو و پسرعمه و دختردایی و خاله و... است: «اینجا ٧٠ خانواری هستیم، هیچکس اینجا غریبه نیست.» کشت گندم و یونجه و هندوانه حالا برای اهالی روستا، رویایی شده، قبلا یک متر زمین را حفر میکردند، میرسیدند به آب، حالا ١٠متر هم حفر میکنند، خبری از آب نیست. «معصومه» یکی از عروسهای باقرآباد است، از رویاهایش میگوید: «از وقتی ازدواج کردم، فقط همین حلقه را برایم خریدهاند، دوست دارم شوهرم برایم طلا بخرد، النگو، گردنبند، اما ندارد. قم هم تا حالا نرفتم.»
اکوسیستم «مسیله» تخریب شده
بحران روستاهای دشت مسیله تمامی ندارد، بحرانی که روستاها را تخریب کرد و اهالیش را فراری داد. دشتی که گفته میشود تمدنش از شهر قم هم بیشتر است، ٥٠سال پيش كه برداشتهاي بيرويه از مناطق بالادستي مسيله شروع شد، خشكسالي در اين منطقه هم كليد خورد. ١١ روستاي دشت مسيله، حالا به عدد ٥ رسیدهاند، روستاهای کمجمعیت با انبوهي از مشكلات. آب مسيله شور نيست فراشور است، آنقدر که پوشش گياهي مقاوم در خشكسالي را هم نابود كرده، دشت مسيله كه روزگاري سرسبز بود و تنوع گياهي آن، با مناطقي از آفريقايجنوبي برابري ميكرد، حالا تبديل به بيابان بيآب و علفي شده، بياباني كه كانون ريزگردهاست و هيچ گياهي جز درختچههاي كويري در آن رشد نميكند.
«احمد شفیعی»، معاون فنی اداره محیطزیست استان قم است، شفیعی داستان این روستاها را به خوبی میداند: «قبلا، یعنی حدود ٥٠سال پیش، رودخانههای زیادی به دشت مسیله میرسید، آنها به این دشت میرسیدند و آنقدر منشعب میشدند که خودشان را به دریاچه نمک میرساندند، همین فرآیند یک اکوسیستم غنی از پوششهای گیاهی و پرندگان مهاجر را ایجاد میکرد، تاریخچه تمدنی دشت مسیله قدمت زیادی دارد، حتی شاید از شهر قم هم بیشتر باشد.» حالا همین دشت با سابقه طولانی، بیابان شده، بیابانی که هیچ نیست: «دشت مسیله تبدیل به یک اکوسیستمی شده که کاملا از بین رفته است تا جایی که حالا یک بیابان لمیزرعی است که وضع بحرانی دارد.»
معاون فنی اداره محیطزیست قم، ادامه حرفهایش را میگیرد و میگوید: «بحران دریاچه نمک یا دشت مسیله، یک بحران زیستمحیطی کاملا جامعی است که درمنابع طبیعی، کشاورزی و وضع اجتماعی مردمی که در روستاهای آن زندگی میکنند، پیش رفته است، آن چیزی که انتظار میرود، در خیلی از مناطق کشور تا چند سال آینده ایجاد شود، ریشههای اولیهاش درهمین ناحیه شکل گرفته است. بحران در دشت مسیله کلید خورده است.»
بحران حرف اول و آخر زندگی اهالی روستاهای تخریب شده یا درحال تخریب دشت مسیله را میزند. چیزی که باقرآباد، علیآباد، مشکآباد، صیدآباد و جعفرآباد، در آن تحلیل رفتهاند. برخی نفسهای آخر را میزنند و برخی هم خیلی وقت پیش، مُردهاند. آدمها، زندگی داشته و نداشتهشان را بر سرشان گرفتند و رفتند، آنها سالها پیش از اینجا، از جای بیآب و علف، فرار کردند. شفیعی میگوید: «دشت مسیله، ١١ روستا داشت، حالا ولی جز ٥ تا ٦ روستا، جز خانههای ویرانشده از خشکسالی و گرما، چیز دیگری دیده نمیشود. همان چند روستای باقیمانده هم به زودی به سرنوشت روستاهای تخلیهشده، دچار میشوند، یعنی مردمش چارهای جز این ندارند که آنجا را ترک کنند.»
خشکسالی به خاطر برداشت بیرویه از منابع بالادستی
دشت مسیله را امروز و دیروز خراب نکرد، از ٥٠سال پیش بود که نشانههایش دیده شد، در ١٠سال گذشته اما روندش شدت گرفت. آنها که ٥٠سال پیش درهمین دشت زندگی میکردند، همانها که دیگر موی سیاهی بر سرشان نمانده، خوب به یاد دارند، اینجا را، دشت مسیله، پرآب و علف را که کشاورزی در آن رونق داشت: «تا همین ٣٠سال پیش هم دشت مسیله، پوشش گیاهی متراکم و تالابهای متعددی داشت، حالا ولی ٩٠درصد پوشش گیاهی از بین رفته است.» همه اینها، این خرابیها و بیابانیشدنها، تنها یک دلیل دارد: «برداشت بیش ازحد آب از منابع بالادستی، این بحران را در دشت مسیله ایجاد کرد، سالها پیش، آب را از جاهای بالادستی مهار کردند، حالا هم باعث شده تا دریاچه نمک تبدیل به یک سفره زیرزمین و کانون متمرکزی از آب فراشور شود، اتفاقی که در این منطقه رخ داده، این است که با وجود روند طبیعی حرکت آب از دشت به دریاچه، حالا آب از دریاچه نمک به دشتهای اطراف آن میرود، همه اینها هم به خاطر برداشت بیش ازحد آب از منابع بالادستی است. همین هم شده تا در شعاع ٥٠کیلومتری دریاچه نمک، هیچ گیاهی رشد نکند، چراکه آب فراشور، همه چیز را از بین برده است.» به گفته این مسئول در محیطزیست استان قم، آب حالا آنقدر شور شده که کشاورزی از بین رفت و تمام گونههای گیاهی را از بین برد: «همین مناطق حالا تبدیل به کانونهای ریزگرد شدهاند و غیر از اینکه مناطق خودشان را نابود میکنند، به مناطق بالادستی برمیگردند و همین ریزگردها، خشکسالی را افزایش میدهند.»
در ٥٠سالی که گذشت، برای تأمین آب شرب شهری، سدسازی میشود تا از منابع آبی برداشت شود، همه اینها درحالی رخ داد که حقابه زیستمحیطی مناطق پاییندست درنظر گرفته نشد.
این موضوع دیگری است که معاون فنی اداره محیطزیست استان قم به آن اشاره میکند: «اگر آب را به هر خدمتی برداشت میکنیم، باید حقابه زیستمحیطی مناطق پاییندستی را درنظر بگیریم، اما حالا از سال ٧٥ تا ٩٥، هیچ آبی از سمت رودخانه قرهچای به دشت مسیله وارد نمیشود، این درحالی بود که در گذشته ٢٠٠میلیون مترمکعب آب از این رودخانه به دشت مسیله وارد میشد. همین هم شده تا سفرههای آبی پایینتر بروند و آب شورتر شود.»
همه این اتفاقها درحالی رخ داد که براساس دستورالعملهای نوشتهشده در سال ١٣٤٥، از دشت مسیله بهعنوان نخستین دشتهایی نام برده شد که برداشت منابع آبی از آن ممنوع است، آن زمان هنوز هیچ بحرانی در این منطقه شکل نگرفته بود اما بررسیها حکایت از تخریب دشت تا نیمقرن دیگر داشت. سرنوشت دشت مسیله، غمانگیز است، گفته میشود ١٠٠هزار هکتار از دشت مسیله نابود شده و آبش آنقدر شور شده که حتی دامها هم حاضر به مصرف آن نیستند، وضع به همین شکل هم باقی نمیماند، بهطوری که به گفته معاون فنی محیطزیست قم، شرایط آب به حدی پیش میرود که اهالی خودشان روستاها را ترک میکنند: «بررسیها نشان میدهد شوری آب به ١٧هزار رسیده است، با این میزان شوری، نمیتوان کشاورزی کرد، اگر این میزان شوری به ٢٠هزار برسد، دیگر همان پوشش گیاهی مقاوم، مانند درخچههای کویری هم از بین میروند.»
ماجرا تنها به دشت مسیله، محدود نمیشود، فعالان محیطزیستی، تنها نگران بحران شکل گرفته نیستند، آنها میدانند که بحران درحال توسعه است. دشت مسیله، نزدیکترین منطقه کویری به استان تهران است که با حرکت روند فاجعهباری که ایجاد شده، نگرانی برای ایجاد بحران در تهران هم وجود دارد: «کانون بحرانزا در سالهای آینده میتواند وارد شهر تهران شود.»
منبع: روزنامه شهروند
انتهای پیام/