سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

سلطان شکر لو رفت!

گفتم: خب باباجون تو چاییت رو شیرین بخور، من هرجوری شده، چندکیلو شکر گیر میارم و از طرف تو می‌دم واسه جبهه. اصلا می‌دم خودت برو بده واسه رزمنده‌ها.

 به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛حمید داودآبادی رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در مطلبی پیرامون شهید حاجی بابایی نوشت:
 
سوسول اون‏جوری که نه، ولی از بس تَروتمیز و خوش تیپ بود، امثال من که "هَپَلی" بودیم و یقه‌ی پیراهن‏مون از چَرک شده بود عینهو چَرم، به اون‏که همیشه موهاش شونه کرده و لباساشم اطوکرده بود، می‌گفتیم سوسول.
 
خب اون سال‌ها رسم نبود اون‏قدر خوش تیپ بیان مسجد!

آخ که بچه‌ی مودّب، باتربیت، باشعور و در یک کلمه، نازی بود پیام. خیلی دوستش داشتم، ولی هیچ‌وقت روم نشد بهش بگم. شاید ازش خجالت می‌کشیدم. از حُجب و حیا، از اخلاق و رفتار قشنگش. اون‏قدر بهش گیر دادیم که: حتی اسمت هم سوسولی‌یه ... آخه پیام هم شد اسم؟
 
آخر اسمش رو عوض کرد و گذاشت "حسین". هیچ‌وقت ندیدم گوشه‌ی لب‌هاش، رو به پایین متمایل باشند. همیشه لب‌هاش به تبسمی نمکین باز بودند. زیبا و دل‌نشین.
 
یکی دو سال پیش، رفتم بقّالی سر کوچه تا شکلات و پفک بخرم واسه بچه‌ام. اصلا نمی‌دونم چی شد حرفم با آقا مهدی ـ بقّال محل ـ رفت روی خاطرات قدیمی و بچه محل‌هایی که دیگه نیستند. همین‌که گفت با پیام رفیق بوده، گل از گلم شکفت و داغ دلم تازه شد. اون‏قدر که انگار همین دیروز بود خبر شهادتش رو دادند.
 
نه. انگار هنوز وایساده جلوم و داره می‌خنده.

نه نه. قشنگ‌تر از اون.  انگار فروردین سال شصت و هفت و چند روز قبل از شهادتشه، توی "اردوگاه آناهیتا" در اطراف شهر کرمانشاه.

امان از دست پیام. از خونه که دور شده بود، زبون بازکرده بود! اصلا مگه پیام توی تهران و توی مسجد این‏جوری بود؟ آتیش می‌سوزوند. ولی قشنگ و دل‌نشین. بدون این‏که به کسی بد کنه، یا کسی از دستش ناراحت بشه.
 
آقا مهدی دو سه تا خاطره‌ی معمولی از پیام گفت، ولی هیچ‌کدوم اونی که از قول باباش تعریف کرد، نمی‌شه. آقا مهدی گفت: بابای پیام چندروز پیش اومد این‏جا خرید کنه که حرف پیام اومد وسط. اون‌که داشت گریه‌اش می‌گرفت، گفت:
ـ اون روزای جنگ که همه چی کوپنی بود از جمله شکر که آزادش گیر هیشکی نمی‌اومد، پیام هر روز صبح که می‌خواست بره مدرسه، چاییش رو تلخ می‌خورد. یکی دو روز دقت کردم دیدم یه کیسه‌ی مشما آورد و چند قاشق شکری که واسه شیرین کردن چاییش بود، ریخت توی اون و گذاشت توی کمد خودش.

یه روز بهش گفتم:
ـ پیام ... باباجون، چرا این‌کار رو می‌کنی؟ چرا چاییت رو تلخ می‌خوری؟ تو که چایی شیرین خیلی دوست ‌داری.

که گفت: بابا ... من چاییم رو تلخ می‌خورم، عوضش سهمیه‌ی شکر خودم رو جمع می‌کنم، زیاد که شد می‌دم برای جبهه‌ها.

با تعجب گفتم: خب باباجون تو چاییت رو شیرین بخور، من هرجوری شده، چندکیلو شکر گیر میارم و از طرف تو می‌دم واسه جبهه. اصلا می‌دم خودت برو بده واسه رزمنده‌ها.

که پیام با همون احترام همیشگی گفت:
ـ نه باباجون. من فقط می‌خوام سهم خودم رو بدم واسه جبهه.
 
"حسین (پیام) حاجی‌‌بابایی" متولد اول فروردین 48 که می‌خواست با همون "مال" اندک خودش جهاد کنه، یک‌شنبه 21 فروردین 1367 در ارتفاعات "شاخ‌شمیران" غرب کشور، "جان" شیرینش را هم داد به راه خدا و جاودانه شد و در بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 27 ردیف 16 شماره‌ی ج، کنار مزار شهید "مجید پازوکی"، آرمید.

منبع: مشرق

انتهای پیام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.