حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ در گیر و دار کشاکش چمدان سفر از مشهد مقدس به سمت تهران بودم و چشم خود را در برابر اشعه تند آفتاب تنگ کرده بودم و فقط هر از گاهی سرم را بالا میاوردم تا تابلو ایستگاه راهآهن مشهد و درب ورودی را ببینم و وارد سالن انتظار شوم. ذوق زدگی چند جوان و حلقه انسانی که سنت مدرن سلفی گرفتن هم در صدر آن قرار داشت، نگاهم را به ضلع شرقی درب اصلی راه آهن مشهد متوجه کرد.جایی که حکایت از حضور یک چهره داشت که عابران و مسافران را به صرافت سلفی گرفتن انداخته بود. مکث کردم و با کمک پنجه پا و چشم دواندن در بین جمعیت چهره مورد نظر را شناسایی کردم. سبحان عبداللهی بود. پیرمرد نویسنده ای که چند وقت پیش در برنامه «ماه عسل» حاضر شده بود و از دشواری های نویسندگی و رمز و راز آن می گفت.
سبحان عبدالهی متولد دوم بهمن ماه 1321 در روستای خورق از توابع تربت حیدریه، نویسنده ای ساده دل که یک جزءقرآن را نزد پدرش می آموزد. اما به دلیل ناتوانی مالی خانواده اش از ادامـــه ی تحصیل باز می ماند. در 16 سالگی عاشق دختری به نام خورشید می شود، امّا در رقابــــت عشقی با ارباب روستا شکست خورده و راهی تهران می شود. در خانه ی یک سرهنگ باز نشسته ی ارتش مراقبت از بچه های او را عهده دار می شود و کتاب های سوم و چهارم ابتدایی را از طریق فـــرزند کلاس پنجمی سرهنگ مشق می کند . بعد ها کتاب ششم را خودش می خـــواند و در ادامه زندگی در تهران پای او به مجله ی توفیق و بعد کاریکاتور با اسم خودش باز می شود و..
در سال 1349 به زادگاهش بر می گردد و به شغل کشاورزی و دامداری می پردازد .
از آنجا که تمام اموالش را صرف ازدواج دختر و پسرهایش می کنــــــد جهت تامین مخارج ازدواج آخرین فرزندش به فکر چاپ کتــــاب می افتد و اولیـــــن کتابش را در سال 1386 باعنوان بالاتر از مجنون به چاپ رسانده و با فروش آن موفق به تامین هزینه ی ازدواج فرزند و خواهرش می شود .
بعد از آن کتاب «جوانی کجایی که یادش بخیر» را با هزینه ی خود به چاپ می رساند.جالب است که بیشتر کتاب ها را خودش در بازار تهران و مشهد به فروش رسانده است .
این سرگذشت را که مرور کردم فرصت را غنیمت شمرده و سراغ سبحان عبداللهی رفتم و پس از احوالپرسی از حال و هوای این روزهایش و وضعیت فروش کتاب ها بعد از حضور در «ماه عسل» پرسیدم و با کمال میل و اشتیاق و البته دلخوری از ناشران و وضعیت کتاب به سوال ها پاسخ داد.
سبحان عبداللهی در گفتگو با خبرنگار
حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ درباره ی چگونگی دعوتش به برنامه «ماه عسل» اظهار داشت: دو سال پیش در رادیو بودم و آنجا بهم گفتند که به «ماه عسل» بروم و من در آن زمان گفتم نه، نمی روم، تا پس از دو سال از من پرسیدند چه زمانی به تهران میایی و من گفتم هنگام نمایشگاه کتاب و در آن موقع عوامل «ماه عسل» آمدند و از من فیلم گرفتند و بدین شکل بچه های کوچه رادیو من را به دام برنامه «ماه عسل» انداختند.
وی درباره ی اوضاع کاری اش پس از حضور در برنامه گفت: فروش کتاب هایم به طور حدودی دو برابر شده و شرایطم از سابق خیلی بهتر است و برخورد مردم هم خوب است، بعضی میایند و دو یا سه کتاب می خرند و عکس می گیرند، بعضی دیگرهم میایند و تنها عکس می گیرند تا به آشنایانشان نشان داده و بگویند کسی که در «ماه عسل» بود را دیده ام.
عبداللهی در خصوص بزرگ ترین مشکل در عرصه نشر و نویسندگی اظهار داشت: بزرگ ترین مشکل این است که ایده ای ساعت دو صبح به ذهن خطور کرده و نویسنده تا صبح مشغول پیاده کردن آن است، اما ناشران برایش سرمایه ای نمی گذارند، من که خودم برای خودم سرمایه گذاری می کنم، تازه بعد از نشر کتاب هم کتاب فروش ها سود پنجاه درصدی می خواهند، در صورتی که حقشان سی درصد سود است.
وی برای حل این مشکل راهکاری را بیان کرد: به نظرم هر کسی ننویسد یا اگر نوشت خودش هم ، کار کند، من خودم روزی دویست جلد کتاب می فروشم، اما کتابم در بازار کتاب چهار طبقه ای مشهد نیست، چون می گویند باید سودمان پنجاه درصد باشد، من به کسانی که انصاف داشتند و کتاب را با سود سی درصد خواستند، اجازه دادم که کتابم را فروخته و کار کنند، اما به فروشنده هایی که می گویند پنجاه درصد، حتی یک کتاب هم نمی دهم و خودم اثرم را می فروشم و تازه سود هم می کنم. برای مثال مدرسه ای از من دعوت می کند تا به آن جا رفته و دقایقی صحبت کنم و بعد یک جلد معلم و بیست جلد دانش آموزان کتاب را از من خریداری می کنند یا به رادیو می روم و صد جلد از کتابم را می فروشم.
عبداللهی ادامه داد: نویسنده ای به رادیو گفته بود که:" علیخانی نویسنده های دوره گرد را به برنامه می برد اما ما را نمی برد. " اما این طور نیست. دو سال پیش که گفتند به برنامه بیا، من پاسخ منفی دادم، اما آن زمان روزی پنجاه جلد می فروختم، ولی اکنون روزی دویست جلد فروش دارم.
وی درباره ی ایده هایی که برای نوشتن کتاب در ذهنش شکل می گیرد، گفت: هر بار که داستانی می شنوم آن را با طنز مخلوط کرده و به فکر خواننده تزریق می کنم و افراد با سواد هم به من گفتند که بزرگترین پند را به جوانان داده ای.
عبداالهی درباره ی آرزوی خود گفت: آرزویم این است که چیزی به مردم یاد بدهم، چون انسان باید حتی یک جمله هم به کسی یاد دهد تا ثواب کند.
سبحان عبداللهی این جمله ها را در بین عکس های یادگاری که به درخواست مردم گرفته می شد گفت و کتاب هایش را که روی زمین چیده شده بود را به دست علاقمندانش داد و هنوز از انگیزه نوشتن می گفت و برق اشتیاق انس با قلم و نویسندگی در چشمانش دیده می شد.نگاهی به ساعت انداختم. فرصتی نمانده بود و صدای بوق قطار در گوشم پیچید و دست در دست پیرمرد نویسنده مشهدی عکسی به یادگار انداختم و باز هم چشم تنگ کرده و در دل آفتاب ظهر تابستان بیست و پنجم تیر به سمت تهران حرکت کردم.
گفتگو از میثم محمدی
انتهای پیام/