سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

همسرم برات شهادت را در شب‌های رمضان گرفت

در طول زندگی با ايشان در ميان جمع دوستان و همكاران حرف از شهادت بود و شهيد شدنش. اسماعيلم بسيار از نبودش برايم صحبت می كرد. در واقع من را آماده شهادتش كرده بود.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، مردان مدافع حرم اگرچه قدم در میدان مبارزه می‌گذارند، در پی همه این رفتن‌ها اراده و خلوص زنانی است كه توشه راه می‌بندند و راهی‌شان می‌كنند. اسماعیل‌هایی كه یك به یك به قربانگاه ابراهیمی می‌روند و فدایی عمه سادات می‌شوند، اما شاگردانی در مكتب خود تربیت می‌كنند به نام همسران مدافع حرم؛ شیرزنانی كه در گردان زینب(س) ثبت‌نام كرده و در سنگر صبر و مقاومت، جهاد می‌كنند. 

این بار روزنامه جوان با فاطمه صالحی همسر شهید اسماعیل خان‌زاده همكلام شده‌ تا از روزهای زندگی با یك شهید مدافع حرم بگوید. 

گویی شما و شهید اهل یك منطقه و روستا بودید؟

اسماعیل بچه محل ما بود. همدیگر را خوب می‌شناختیم. اسماعیل متولد 19شهریور 1363 بود و من متولد1367. ما اهل روستای زنگی‌كلاه بخش سرخرود شهرستان محمود آباد استان مازندران هستیم. روستای ما 15 شهید دفاع مقدس دارد و یك شهید مدافع حرم. آشنایی و ازدواج ما سنتی بود و در تاریخ 28 مرداد ماه 1384 با هم وصلت كردیم. 

زمان ازدواجتان هم شغل نظامی داشتند؟

بله، آن زمان اسماعیلم در لشكر 25 كربلا پاسدار بود و در آن لشكر خدمت می‌كرد. همان اوایل آشنایی هم از سختی راه و همراهی با یك نظامی برایم گفت. از مشكلات سر راه و مأموریت‌هایی كه امكان دارد او را از خانه و زندگی دور نگه دارد و شاید نتواند در كنارم باشد. اولین حرفش در زندگی شهادت بود. 

پس مسئله شهادت در خانواده شما امری ملموس بود؟ مشكلی با این موضوع نداشتید؟

در طول زندگی با ایشان در میان جمع دوستان و همكاران حرف از شهادت بود و شهید شدنش. اسماعیلم بسیار از نبودش برایم صحبت می‌كرد. در واقع من را آماده شهادتش كرده بود و می‌گفت: خیلی زود تنها می‌شوی. باید صبر داشته باشی. اسماعیل ارادت خاصی به شهدای جنگ تحمیلی و دفاع مقدس داشت. ارادتی كه در نهایت خلوص او را به جمع شهدا رساند. دلبستگی خاصی هم به شهیدان شیرودی، كشوری و شهید مهدی باكری داشت و در طول زندگی‌اش از این سه بزرگوار استمداد می‌طلبید وحوائجش را از آنها می‌خواست. خوب به یاد دارم زمانی كه می‌خواست به استخدام سپاه در بیاید خواب شهید شیرودی را دیده بود. می‌گفت خواب دیدم شهید شیرودی آمد و لباس پاسداری را به من داد. برای همین دیگر شكی نداشتم كه جزو سپاهیان خواهم شد. 

چند سال در كنار شهید زندگی كردید؟ از ایشان فرزندی هم دارید؟

من و همسنگر زندگی‌ام 10 سال با هم و در كنار هم زندگی شیرینی داشتیم. 10 سالی كه خیلی خیلی زود گذشت. من از ایشان فرزند دختری به نام نرگس دارم. تنها یادگار شهیدم كه متولد 12اسفند ماه 1388 است. 

خانم صالحی به نظر شما چه شاخصه‌های اخلاقی در همسرتان ایشان را به عاقبتی چون شهادت رساند؟

اسماعیل بسیار خوش‌برخورد بود و مهربان. بسیار خونگرم و دلسوز. همیشه لبخند به لب داشت. اسماعیل سرباز ولایت فقیه بود و عاشق رهبرش. برای اولین و آخرین بار 11 آذرماه 1394  برای دفاع از حرم رفت. وقتی كه حرف از رفتن و سوریه به میان آمد دلم خیلی لرزید، گویی می‌دانستم كه دیگر بازنمی‌گردد و آخرین مأموریتش خواهد بود. 

با رفتنش مخالفت نكردید؟

نه، مخالفتی برای رفتنش نداشتم، چون می‌دانستم كه با فردی نظامی ازدواج كرده‌ام كه همه كارش یعنی مأموریت و نبودن‌هایی كه برای حفظ اسلام، كشور و آرمان‌های نظام است. می‌گفت وقتی قبول كردی كه همسر یك نظامی باشی، دیگر برای مأموریت رفتن‌هایم نباید بهانه‌ای داشته باشی. استدلال می‌كرد كه اگر من نروم و بقیه نروند، چه كسی باید برای دفاع از حرم عمه جانم زینب(س) برود. اگر ما نرویم دوباره صحنه كربلا تكرار می‌شود و عمه سادات به اسارت می‌رود. اگر جلوی رفتن من را برای دفاع از اسلام و حریم آل الله بگیری فرقی با زنان كوفه نخواهی داشت. من راضی بودم اما پیش از رفتن پدر و مادرش را فرستاد كربلا بعد خودش راهی سوریه شد. 

چه مسئولیتی داشت؟

در محل كارش مسئول عملیات بود، اما در سوریه كمك تیربارچی بود. 

از لحظات سخت جدایی برایمان بگویید؟ 

لحظات آخر جدایی بسیار برایم دشوار بود. اولین بار و آخرین بار رفتن اسماعیلم بود و من می‌دانستم این رفتن را دیگر بازگشتی نیست. موقع رفتن برمی‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌كرد، با دیدن این حالت بیشتر مضطرب می‌شدم و نگاه‌هایش دلم را می‌لرزاند. دخترمان نرگس هم انگاری متوجه شده بود كه دیگر بابایش را نخواهد دید. برای اینكه نرگس ناراحت نشود و غصه نخورد به او می‌گفت: می‌خواهم بروم سوریه زیارت. آن لحظه نرگس گریه می‌كرد و چون همسرم نمی‌توانست اشك‌های دختركش را ببیند می‌گفت می‌روم زیارت و زود برمی‌گردم. 

شهادت ایشان كجا و به چه صورتی رقم خورد؟

اسماعیلم مدت 18 روز در جبهه حضور داشت. در روند یكی از عملیات‌ها در منطقه رهبه سوریه با اصابت گلوله تك تیر‌انداز‌های تكفیری به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش رسید، من در خانه پدرم بودم كه خواهرم زنگ زد و گفت همان جا بمان تا من بیایم. وقتی آمد خاله‌ام همراهش بود. گفتند شوهر خاله‌مان كه پاسدار بازنشسته است گفته آقا اسماعیل مجروح شده است. ابتدا باور نكردم چون همیشه آقا اسماعیل به من می‌گفت وقتی كه یكی از بچه‌ها شهید می‌شود به خانواده شهدا می‌گویند كه مجروح شده، برای همین باورنكردم كه مجروح شده و متوجه شهادتش شدم. اسماعیلم در راه اسلام قربانی شد. وقتی خبر شهادتش را دادند، خیلی بی‌تاب شدم. همه زندگی‌ام دراین 10 سال مانند یك فیلم از جلوی چشمانم گذشت. اسماعیلم را خودم با دستان خودم بدرقه كردم تا قربانی راه اسلام و قرآن و دینش بشود و مدافع حرم اهل بیتش شود. 29 آذرماه سال 1394هرگز از یاد و خاطره من نخواهد رفت؛ تاریخ آسمانی شدن اسماعیلم. 

همسرتان تنها شهید مدافع حرم روستایتان بود، تشییع‌ او چطور برگزار شد؟

اسماعیل را در تاریخ 2دی 1394 در روستای زنگی‌كلاه، شهرستان محمودآباد به خاك سپردم. مراسم خیلی خوبی برگزار شد. مراسمی كه در شأن و مرتبه شهید مدافع حرم عمه سادات بود. مراسمی باشكوه در حد و اندازه سرباز ولایت و رهرو كربلاییان. بسیجیان پایگاه محل بسیار برای این مراسم و برگزاری‌اش زحمت كشیدند. از همین جا از همه آنها قدردانی می‌كنم. 

اسماعیل وقتی گلزار شهدای روستا را می‌دید به من می‌گفت: كنار شهدا یك جای خالی مانده است، دعا كن جای من باشد. می‌گفت من آخر باید شهید بشوم كه می‌شوم. 

پاسخ شما به طعنه‌زنندگان چیست؟

متأسفانه كنایه‌های تلخی است كه دلمان را می‌سوزاند. اما اگر آنها بر این باورند كه مردان مبارز و مدافع ما برای دریافت امكانات و وجوه نقدی به سوریه و عراق و لبنان می‌روند پس چرا نشسته‌اند، آنها هم راهی شوند. مگر حرف از پول و مال دنیا نمی‌زنند و دغدغه این چیزها را ندارند، پس بسم الله. بروند و ببینند می‌توانند یك روز هم در آنجا دوام بیاورند و با دشمنان بجنگند. آنها نمی‌دانند و همه این حرف‌ها را می‌زنند تا آب به آسیاب دشمن بریزند. نمی‌دانند كه مردان ما از همه دوست داشتن‌ها و تعلقات دنیایی، همه داشته‌هایشان برای چیزی والاتر و بالاتر و برای رضای خالق هستی گذشتند و رفتند و با شهادت با معبود خود دیدار كردند. 

من امروز بسیار خوشحالم از اینكه اسماعیلم، همه هستی‌ام به آنچه می‌خواست دست یافت. خیلی خوشحالم از این كه ثابت كرد عمه جانمان زینب (س) تنها نیستند و مدافعان حرمشان اجازه نخواهند داد كه بی‌بی جان تنها بمانند. برای من و خانواده شهدای مدافع حرم همین بس كه امام خامنه‌ای از شهدای مدافع حرم با عنوان اولیا الله نام برده‌اند. 

بعد از شهادت همسرتان اطرافیان چه عكس‌العملی نشان دادند؟

همه می‌دانستند و همیشه می‌گفتند كه آقا اسماعیل در این دنیا ماندنی نبود. به نظر من هر كسی وقتی واقعاً از خدا بخواهد به آرزویش می‌رسد. اسماعیل هم همیشه از همه می‌خواست تا برای شهادتش دعا كنند. برخی هم می‌گفتند كه چرا راضی شدی كه همسرت برای جنگ به كشوری دیگر برود. من هم به آنها می‌گویم از همان ابتدا با آگاهی از شغل همسرم و مسئولیت‌هایی كه داشت جواب بله دادم. من قبول كردم كه مأموریت‌هایش را انجام دهد. او به ندای امام زمانش بلی گفت و رفت. 

در ایام ماه مبارك رمضان قرار داریم، چه خاطراتی از این ماه پربركت دارید؟

ماه رمضان امسال را با مرور خاطراتش سپری می‌كنم. با اینكه اسماعیل باید صبح‌های زود سر كارش حاضر می‌شد و خیلی كم می‌خوابید. 

همیشه بعد از برگشتمان از مسجد، می‌رفتیم داخل حیاط به باغچه كوچكمان آب می‌دادیم. این كار هرشب ما بود. این شب‌ها بی‌اسماعیلم من به جای او به باغچه خانه‌مان آب می‌دهم. خوب به یاد دارم پارسال شب احیا با هم حلوا درست كردیم برای كسانی كه در مسجد در حال عبادت و دعا خواندن بودند. انگار همان شب ماه مبارك رمضان بود كه از خدا خواست به آرزویش برسد. 

پس این روزها و شب‌ها برای او دلتنگ می‌شوید؟

بله مگر می‌شود كه دلتنگ نشوم؟ دلتنگی ما همسران شهدا كه هر روز و هر لحظه و هر ثانیه بیشتر می‌شود. من خیلی بی‌تابش می‌شوم و او به خوابم می‌آید. وقتی كه دیر به دیر به خوابم می‌آید، دیوانه می‌شوم. در خواب می‌بینم كه اسماعیل به خانه می‌آید و مانند گذشته و زمانی كه زندگی دنیوی داشت كنارمان می‌نشیند و با هم صحبت می‌كنیم و غذا می‌خوریم. با همه این دلتنگی‌ها، او برای من و نرگس زنده است. شهدا زنده‌اند و عند ربهم یرزقونند. 

شهید سفارشی برای تنها دردانه زندگی‌اش نرگس خانم نداشت؟

از آنجایی كه همیشه صحبت از شهادتش بود به من بسیار سفارش می‌كرد و می‌گفت بعد شهادتم مواظب نرگس باش. باید خیلی صبور باشی و خیلی استقامت كنی. می‌گفت نرگس باید مكتبی و زهرایی تربیت شود. همیشه می‌گفت می‌خواهم نرگس یك خانم باوقار و باحجاب شود. من هم امیدوارم كه بتوانم با كمك شهید همان طوری كه خودشان خواستند پرورش پیدا كنند و حافظ قرآن شوند. 

سخن پایانی

هیچ وقت تصور نمی‌كردم كه روزی بدون اسماعیل باشم. چون همه حرف‌های شهیدم به شوخی بود. حتی حرف جدی‌اش را هم به شوخی می‌گفت. لحظات آخر جدایی گویی هر دوی ما می‌دانستیم كه هرگز همدیگر را نمی‌بینیم. برای همین دائم به من می‌گفت باید خیلی مواظب خودت و نرگس باشی. باید خیلی مقاوم باشی. می‌گفتم اسماعیل جان شما كه خیلی مأموریت می‌روی این بار چرا این طوری خداحافظی می‌كنی و این حرف‌ها را می‌زنی؟ وقتی می‌دید من نگران می‌شوم می‌گفت: شوخی می‌كنم تا ببینم چقدر دوستم داری. به ایشان می‌گفتم این شوخی را اصلاً دوست ندارم می‌خندید و می‌گفت ولی باید تحمل كنی. اما این روزها حال و روز همسران شهدا به ویژه شهدای مدافع حرم را بیشتر درك می‌كنم، امروز درك می‌كنم چه‌ها كشیدند و با چه سختی‌هایی زندگی می‌كنند.
منبع: مشرق
انتهای پیام/


تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.