به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ فاطمه شمسه همسر شهید "ماشاالله شمسه" میگوید: وقتی لحظه اول خبر شهادتش را شنیدم تنها جملهای که در آن حال گفتم تبریک شهادتش بود چون شهادت آرزویش بود و به آرزویش هم رسید.
شهید "ماشاالله شمسه" به سال 1346 در روستای سراب زارم شهرستان بروجرد در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود و از همان ابتدا و با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج شهرستان درآمده و بهرغم سن کمی که داشت به تواتر به جبهههای نبرد حق علیه باطل بهصورت داوطلبانه اعزام شد.
وی یک ماه پس از بازنشستگی با پیگیریهای فراوان خود بهعنوان فرمانده یکی از گردانهای فاطمیون به سوریه اعزام شد و در حالی که تنها چند روز از اتمام مأموریت و بازگشتش به کشور باقی نمانده بود در روز شنبه 14 فروردینماه به ضرب گلوله تکتیرانداز گروهک تروریستی تکفیری داعش در مناطق عملیاتی سوریه به شهادت رسید.
به اتفاق جمعی از جوانان مجمع مدافعان حرم بروجرد به منزل شهید مدافع حرم "ماشاالله شمسه" برای بازدید از خانواده او رفتیم. در بدو ورود همسر شهید و فرزندانش به استقبال آمدند. جایجای خانه تصاویری از این شهید نصب شده بود با اشتیاق پای حرفهای همسری مینشینم که تا امروز نزدیک به سه ماه همسر خود را ندیده است. از همان همسران مهربان و فداکار دهه شصتی است که در کوران دفاع مقدس در خانه یکی از رزمندگان جبهه سالها بیمنت به همسر و فرزندانش خدمت کرده و امروز با وجود اینکه داغ شهادت همسر مهربانش را برایمان روایت میکند بزرگترین افتخار خود را زندگی با همسر شهیدش میخواند و خوشنود از اینکه همسرش با شهادت به آرزویش رسیده است.
فاطمه شمسه متولد 1350 همسر سردار شهید مدافع حرم ماشاالله شمسه است که در سال 1366 وقتی تنها 16 سال بیشتر نداشت به همسری وی درآمده و حاصل 28 سال زندگی او با همسر شهیدش یک فرزند پسر و دو دختر است که این روزها با یاد همسر شهیدش سنگ صبور فرزندانش شده و با آرامش مثالزدنی یاد و خاطره همسران مقاوم شهدا را برایمان تداعی میکند.
عاشقانههایش با همسر شهیدش آن چنان ساده و صمیمی است که نمیتوانی آنها را در قالب کلمات و جملات ادبی بیان کنی و ترجیح میدهی با همان ادبیات باصفایی که خودش تعریف میکند نقل کنی. گاهگاهی در حین صحبتهایش سربهزیر افکنده و آرام با دستمالی که در دست دارد قطرات اشکی که در گوشه چشمش جمع شده را پاککرده و زیر لب با خود تکرار میکند "شهادتت مبارک" آنچنان ملموس و باصفا این جمله را ادا میکند که با خودم میگویم محضر شهید نشستهایم و این بانوی صبور این مهم را به عینه درک میکند.
قاب عکس رهبر معظم انقلاب را که بر روی دیوار خانه نقش بسته است با دستنشانمان میدهد و میگوید: «حاجی علاقه خاصی به رهبر داشت موقع خانهتکانی میگفت: هر چه را که میخواهید جابهجا کنید اختیار دارید اما دست به این قاب عکس آقا نزنید. خیلی شاد و مهربان بود آن قدر که وقتی از مأموریتهایش برمیگشت نبودنش از یادمان میرفت و دیگر دلمان نمیآمد با همه مهربانیهایش و رسیدگی به ما به او غر بزنیم که چرا همیشه نیست.»
و در ادامه گفتگویی با همسر این شهید مدافع حرم:از ماجرای ازدواجتان با شهید شمسه بگویید؟من و همسرم هر دو اهل روستای سراب زارم بروجرد بودیم و آشنایی دورادوری با هم داشتیم. وقتی به خواستگاریم آمد در بحبوحه جنگ بود و آن زمانی بود که به جبهه میرفت. مادرم میترسید و میگفت ممکن است در این جبهه رفتنهایش شهید شود اما او در جواب مادرم گفت: «هیچکس نمیداند در آینده چه پیش میآید، شاید ما این لیاقت را نداشته باشیم». در 28 آبان ماه سال 66 ازدواج کردیم و یک هفته بعد به منطقه کردستان اعزام شد و پس از آن بارها به صوت متناوب به مناطق جنگی غرب کشور مانند ایلام اعزام شد.
اولین فرزندتان در چه سالی متولد شد؟آقا بشیر اولین فرزندم در سال 67 زمانی که پدرش در مناطق عملیاتی غرب کشور بود به دنیا آمد، فرزند دومم اسما سال 68 و دختر دومم سال 70 در خرمآباد به دنیا آمد.
در رفت و آمدهای شهید شمسه به مناطق جنگی ترس شهادت ایشان را نداشتید؟ترس را همیشه داشتم اما هیچوقت مانع نمیشدم چون خیلی علاقه داشت آن زمان هم جنگ بود و همه میرفتند و کسی ممانعت نمیکرد ما هم به این امر رضایت داشتیم چون وظیفهای بر عهده همه بود اما در عین حال نگران بودیم و آمادگی هم داشتیم که هر خبری را دریافت کنیم.
حاجی بیشتر وقتها در مأموریت بود حتی وقتی هم پیش ما در بروجرد بود زیاد خانه نبود اگر برای یک روز هم بود صبح به مأموریت میرفت و غروب برمیگشت.
با سه فرزند دستتنها و نبودن همسرتان برایتان سخت نبود؟سخت بود بارها به او میگفتم اما در جواب به من میگفت: «ما سربازان امام زمان هستیم، نمیتوانیم همیشه در خانه بمانیم» و از همان ابتدا سودای دفاع از کشور و سربازی اسلام را داشت.
در طول مدت زندگی مشترک خود چه نکته بارزی از همسر شهید خود بیشتر به یاد دارید؟علاقه زیادی به جمهوری اسلامی و رهبر معظم انقلاب داشت. همیشه تأکید میکرد باید پشتیبان ولایتفقیه باشیم و وقتی به او میگفتیم دیگر وقت بازنشستگی شما رسیده میگفت: «یک پاسدار هیچوقت بازنشسته نمیشود مخصوصاً در حال حاضر و در این شرایط ما باید پشتیبان رهبر باشیم». مأموریتهایی هم که میرفت همواره وقتی از ما خداحافظی میکرد و میرفت به ما میگفت که «ممکن است دیگر برنگردم و این بار آخر باشد».
اگر بخواهید یک خصوصیت منحصربهفرد اخلاقی همسر خود را نام ببرید چه میگویید؟بسیار اهل محبت به خانواده بود. هر وقت از مأموریت برمیگشت نبودنش را با کارها و رفتارش با بچهها برایمان جبران میکرد و در کارهای خانه خیلی کمک میکرد. مأموریتهایش از یک روز و یک هفته تا 10 روز بود اما همیشه پیگیر احوال خانواده بود و هر وقت هم که تماس میگرفت میگفت: «کمبودی ندارید».
وقتی از مأموریت برمیگشت و ما ابراز دلتنگی و خستگی میکردیم با شوخی و خنده ما را قانع میکرد و آنقدر شاداب و سرزنده بود که سختیهای نبودنش را فراموش میکردیم.
رابطه شما باهمسرتان چگونه بود؟خیلی با هم صمیمی بودیم آن قدر که رابطه ما در فامیل مثالزدنی بود چون رفتارش بهگونهای بود که اصلاً نمیگذاشت کسی از او ناراحت شود وقتی مشکلی بود با ما صحبت میکرد و با مهربانی خود ما را توجیه میکرد تا ناراحتی ما برطرف شود.
اهل گردش و تفریح هم بود؟خیلی زیاد اهل گردش و تفریح بود وقتی میآمد باوجود خستگی راه ما را به مناطق گردشگری شهر و یا خانه فامیل و آشنایان برای سرکشی میبرد.
رابطه شهید با فرزندانش چگونه بود؟رابطه او با فرزندانش فراتر از پدر و فرزندی بود و بسیار با فرزندانش صمیمی بود وقتی به خانه میآمد فرزندانم همه حرفهای خود در خانه و بیرون از خانه را برای پدرشان تعریف میکردند. خیلی با هم دیگر راحت بودند حتی فرزندانم با حاجی بیشتر از من صمیمی بودند و ارتباط میگرفتند مخصوصاً دخترانم خیلی ارتباط نزدیکی با پدرشان داشتند و با عروسم هم خیلی صمیمی بود.
گوش به فرمان رهبریدیدگاه شهید شمسه درباره ولایتفقیه چه بود؟رهبر انقلاب را خیلی دوست داشت از آن دوست داشتنهایی که واقعاً حاضر بود خود را فدایی ایشان کند و این را در عمل ثابت کرد. هنگامی که میخواستیم خانهتکانی ایام عید انجام دهیم میگفت: «همه خانه را زیر و رو کنید ولی آن قاب عکس آقا بر روی دیوار را اصلاً دست نزنید». هر وقت میخواست جملهای از رهبر معظم انقلاب نقل کند جمله خود را با «آقا امر کردند» آغاز میکرد و گوش به فرمان آقا بود و به ما تأکید میکرد در راهپیماییها و مشارکتهای سیاسی- اجتماعی کشور حضور فعال داشته باشیم و نماز جمعهها را خالی نگذاریم و هر چه امام و رهبر میگفتند حاجی آماده اجرا بود.
خصوصیت منحصربهفرد شهید شمسه چه بود؟رفتارش با همه خوب بود اهل صلهرحم بود جمعهها هر وقت فرصتی مییافت به سرکشی اقوام دور و نزدیک میرفت. رفتارش جوری بود که کسی از او دلخور نمیشد. برای رفع مشکلات غریبه و آشنا پیشگام بود و به بستگان خیلی سر میزد و میگفت که «شاید مشکلی داشته باشند که بتوانیم به آنها کمک کنیم».
دعا کنید به سوریه برومچه شد که برای دفاع از حرم داوطلب شد؟بیش از یک سال بود که تحولات سوریه را از طریق اخبار دنبال میکرد. میدید که نیرو به سوریه اعزام میکنند و همیشه میگفت که «من هم میخواهم بروم» و چون امکان اعزامش در موقع خدمت نبود همواره عنوان می کرد که «میخواهم بعد از بازنشستگی کارهای اعزام را انجام دهم و بروم». هر کس را هم که میدید به او میگفت که «شما دعا کنید کار من درست شود و به سوریه بروم». خیلی مشتاق بود و به بچهها میگفت که «سر نمازهایتان برای من هم دعا کنید که کارم درست شود و به منطقه اعزام شوم».
چرا اینقدر علاقه به رفتن سوریه داشت؟ آنجا چه چیزی داشت که او را جذب میکرد؟شهید شمسه میگفت که «ما در زمان امام حسین(ع) نبودیم و الآن چندین هزار سال است برای ایشان عزاداری میکنیم، در حال حاضر خواهرش به مدافع حرم نیاز دارد، به ما نیاز دارد، باید از تجربههای خود در سوریه برای این امر خطیر استفاده کنیم».
شما مخالفتی با رفتن شهید شمسه به سوریه نداشتید؟اوایل مخالف بودم اما وقتی گفت که «حضرت زینب نیاز به یاری دارد» دیگر نتوانستم با او مخالفت کنم.
"شهادتت مبارک"خبر شهادتش چطور به شما رسید؟15 فروردین روز تولدش بود. میخواستم بروم برای تولدش شیرینی و شکلات بخرم چون گفته بود دلم میخواهد امسال جشن تولد خیلی خوبی بگیرم. بچهها که جشن تولد میگرفتند به شوخی میگفت که «من هم دلم میخواهد امسال تولد خوبی بگیرم».
روز تولدش به دخترم گفتم من میروم تا برایش شکلات و شیرینی بگیرم بعد آمدم بیرون که بردار شوهرم تماس گرفت و گفت کجایی؟ گفتم میخواهم بروم بیرون، گفت نه بمان من به آنجا میآیم. وقتی آمد گفت که با من تماس گرفتند و گفتند حاجی مجروح شده و در خرمآباد بستریشده میخواهیم به آنجا رفته و به او سر بزنیم.
وقتی گفت خرمآباد با خودم گفتم معمولاً اگر مجروح بشوند آنها را به تهران میبرند و مشکوک شدم اما به یادم آمد موقع رفتنش خیلی اصرار میکرد که اگر خبر شهادتم رسید و یا مجروح شدم تا مطمئن نشدید عکسالعملی نشان ندهید. به برادرشوهرم گفتم مطمئنی مجروح شده؛ دیدم همه گریه میکنند برادرش ناراحت شد و به یک باره گفت نه مجروح نشده گفتهاند شهید شده؛ وقتی مطمئن شدم گفتم: شهادتت مبارک؛ آرزویش بود و به آرزویش هم رسید.
قبل از رفتنش چه توصیه خاصی به شما میکرد؟هر بار که میرفت میگفت: «شاید این بار آخر باشد. اگر خبر شهادت من را شنیدید با بیتابی خود دشمن را شاد و خوشحال نکنید که دشمن بگوید من این بلا را سرشان آوردم».
از او میخواهم با همسرش درد و دل کند او میگوید:چه باید به او بگویم جز اینکه همه خانواده تو را دوست دارند و مطمئن هستیم هنوز هم تو با ما هستی. در طول این مدت نبودنش وقتی تنها میشوم با اینکه شهادتش را تبریک گفتم به او میگویم که "بیوفا رفتی مرا تنها گذاشتی" از او میخواهم شفاعتم کند.
منبع: تسنیم
انتهای پیام/