در این روایت آمده است: من دختر نازدانهای نیستم که پوشیدن چادری (برقع) برایم دشوار باشد. اما وقتی پای اجبار در میان باشد، انسان آرام نمیگیرد. جبر چادری پوشیدن یک سو، آنچه دلگیرتر از همه است، این است که به سوی خانه خود زیر سایه ترس برود.
در راه رفتن به سوی شرق افغانستان بودم و هنوز در جادههای اسفالت شده بودم که از دلهره میلرزیدم؛ زیرا وضعیت در افغانستان به گونهای است که رفتن از شهر به روستا یا از روستا به شهر، در هر حال مسئله دارد. مسئله اصلی لباس است. پوشیدن لباس شهری در روستا گناه شمرده میشود و پوشیدن لباس روستایی در شهر میتواند دست و پاگیر باشد.
در تمام مسیر راه این حرفها ذهنم را به خود مشغول کرده باعث دلهره شده بود. از پشت سوراخهای کوچک و شبکهمانند برقع جهان بزرگ را با ترس و نگرانی میدیدم. معمولاً سفر به زادگاه با خوشی همراه است، اما برای من این سفر گامبهگام نفسگیرتر میشد. چرا که در کابل به من گفته شده بود که ممکن است در مسیر راه با ایستهای بازرسی طالبان مواجه شوم.
بارها درآیینه عقبنمای موتر خود را نگاه میکردم تا ببینم که روستایی به نظر میرسم یا نه.
راننده ما آدم کمحرفی بود، اما گاهی با پدر بزرگم سر صحبت را باز میکرد. من به آرامی به سخنان آنها گوش میدادم. میگفت: "بهار برای ما فصل غمها است. وقتیکه زمینهای زراعتی در مسیر راه سبز میشوند، خطر بیشتر شود.” این خطر ناشی از افزایش حضور طالبان در فصل بهار است.
برایم عجیب بود زیبایی طبیعت هم برای مردم بارگرانی شمرده میشود و از آن میترسند.
در راه ایستهای بازرسی پلیس و ارتش بیشمار بود. با حضور آنها، برای من این واقعیت باور کردنی نبود که در این مسیر طالبان مسلح هم حضور داشته باشند. همانطور که پیش میرفتیم، به بیرون کمتر میدیدم. یک بار یک مامور پلیس دستور ایست داد و پرسید که از کجا آمدهایم و به کجا میرویم. راننده پاسخ داد و موتر ما حرکت کرد.
تا یک ساعت دیگر به روستای ما رسیدیم. زمانی در این منطقه نه از دولت خبری بود و نه از طالبان. زندگی عادی جریان داشت. نه جنگ بود ونه ناامنی، اما حالا این منطقه زیر کنترل طالبان است. مردم میگفتند که چهار ماه پیش دولت علیه طالبان دست به عملیات هوایی زد. با غرب آفتاب احساس ترس بیشتر میشد، چرا که احتمال اجرای عملیات شبانه علیه طالبان بیشتر است.
برای من صحبت کردن با مردان بیگانه و پرسیدن از وضعیت و شرایط زندگی در این روستا کار دشواری بود، اما فرصت باز کردن صحبت با زنان و دختران در دسترس بود. حتی میتوانستم با زنان شماری از اعضای گروه طالبان صحبت کنم.
در کابل تصور میشود که گویا اعضای طالبان از پاکستان میآیند و به فعالیت پنهانی میپردازند. بسیاریها در شهرها فکر میکننده طالبان در دامنههای کوهها و پناهگاهها به سر میبرند و با مردم تماس چندانی ندارند، اما در مناطق روستایی این تصور درست به نظر نمیرسد. چرا که آنها در روستاهای خود زندگی میکنند و حتی در مناطق جنگی با خانوادههای خود هستند.
طالبان در روستاها محل زندگی خود را با طرز تفکر و شرایط ذهنی خود آماده کردهاند. وقتی با مادران و همسران آنها صحبت میکردم، دریافتم که آنها طالبان را انسانهایی باغیرت و درستکار میدانند. این زنان به این باورند که مردان آنها "جهاد” میکنند. آنها نسبت به دولت نظر مساعدی نداشتند و به بیان خود آن را "دولت کفار” میخواندند.
مادران اعضای طالبان به پسران خود افتخار میکنند و آنها را "مجاهد” میدانند. در مناطق روستایی تحت کنترل طالبان، هیچ کسی جرات ندارد که درستی کارهای آنها را زیر سوال ببرد. بهویژه زنان در جامعه مردسالاری که به زنان "سیاهسر” میگویند، کمتر قدرت اظهار نظر درباره کارهای طالبان دارند.
این زنان تنها برای مردان خود دعا میکنند و هنگام مرگ همسران خود کنار تابوت آنها اشک میریزند و از دست دادن عزیزان خود را خاموشانه نگاه میکنند. در چنین حالتی بیشتر زنان و دختران خود را "خوشبخت” میدانند که برای شورشیان مسلح نان میپزند، لباس میشویند و خود را در "جهاد” شریک میدانند و ثواب میبرند.
بسیاری از همسران طالبان به این باورند که آنها باید ده تا پانزده فرزند به دنیا بیاورند و برای فرستادن به جنگ بزرگ کنند. بیشتر زنان نسبت به مادرانی که پسران آنها مامور پلیس یا سرباز ارتشند نظر خوبی ندارند. جایگان این مادران در داستان مادری که پسر سربازش به دست طالبان در هلمند کشته شده بود، بهخوبی بازتاب یافته است.
داستان از این قرار است که روستاییان اجازه ندادند نماز جنازه این سرباز مانند نماز جنازه سایر اجساد در دهکده برگزار شود. به این دلیل، مراسم نماز جنازه او در مرکز ولایت برگزار شد و بعد جسدش را در گورستان روستای خودش به خاک سپردند.
در اینجا خطوط شبکههای مخابراتی از سوی مخالفان مسلح از ساعت هفت شب به بعد قطع میشود.
دو شب در این دهکده بودم. بعد به روستای پدرم رفتم که از آن ویرانهای بیش نمانده بود. هوای بهاری با بوی باروت حس و حال آدم را دگرگون میکرد. هشت ماه قبل این جا پاسگاههای پلیس بود. طالبان حمله کردند، پاسگاهها را آتش زدند و منطقه را به کنترل خود در آوردند.
این منطقه با مرکز ولایت تنها با یک پل ارتباطی که روی رودخانه احداث شده وصل شده است. فاصله میان مرکز و روستا نیم ساعت است. ارتش و پلیس نزدیک همین پل یک مرکز نظامی ساختهاند. فاصله دهکده ما با این مرکز حدود ده دقیقه است. اهالی دهکده میگویند در این جا جنگ با ابعاد گسترده و برای روزهای طولانی در میگیرد.
وضعیت دهکده بهطور کلی به جبهه جنگی میماند که اگر طالبان به عنوان یک طرف جنگ دست به اقدامی نزنند، نیروهای دولتی هم خاموشی اختیار میکنند. با وجود این، وضعیت در آن جا خطرناک است. مردم از شلیکهای هوایی هم میترسند. خانوادههای متعلق به کارمندان دولتی دهکده را ترک کردهاند.
از وضعیت آموزش و پرورش پرسیدم. دختران تا صنف (کلاس) ششم درس میخوانند. پسرها اما به گونه اجباری باید مکتب (مدرسه) بروند. دخترانی که برای آموزش تربیت معلم به مرکز ولایت میروند، نمیتوانند تا آخر دوره آموزشی در آن جا بمانند، چرا که از سوی خانوادههای خود مجبور به ترک تحصیل و بازگشت به خانه میشوند.
در چند مورد متوجه نحوه برخورد طالبان با زنان شدم. اگر در موتری زن سوار باشد، طالبان آن موتر را در جاده متوقف نمیکند. این امر نشانهای از احترام این گروه به زنان دانسته میشود. این احترام ناشی از رسم افغانی است. چرا که براساس این رسم، حتی موتری که یکی از سرنشینان آن زن باشد، در میان قبیله دشمن خود هم متوقف نمیشود.
به طور کلی، هرچند وضعیت زنان مانند گذشته نیست، اما ادعایی هم وجود ندارد که آنها پیشرفت کردهاند. آنها هنوز هم مجبورند برقع بپوشند. اصلاً پوشیدن برقع دغدغه آنها نیست، بلکه مسئله اصلی برای آنها از دست دادن اعضای خانوادههای آنها در جنگ است.
رنج این زنان در اشک پیرزنی که در انتظار آرامش موهایش سپید شده، آشکار است.
او عزیزانش را یکی یکی از دست داده و غمهایش را در دلش دفن کرده است. حالا هیچ غمخواری ندارد. من حدود یک هفته آنجا بودم و داستانهای غمانگیز بسیاری شنیدم اینها داستان زندگی آنها است.
انتهای پیام/