سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

کیومرث پوراحمد:

سعۀ صدر و زلال بودن آوینی مرا مجذوب او کرد/ من آلزایمر ندارم!/ فیلم من قربانی دعواهای سیاسی پشت پرده شد

"بهنود جدل قلمی تند و تیزی با مرتضی داشتند. جلوی دوربین از سعۀ صدر مرتضی حرف زد. گفت من یک مطلبی نوشته بودم، او جواب من را خیلی تند و تیز داد اما از ارزش‌های روزنامه‌نگاری خارج نشد"...

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، کیومرث پور احمد، از پس کسوت فیلمسازی به معلمی بدل شد که ماحصل تلاشش در عرصه سینماتوگراف، تاثیر تربیتی عمیقی بر نسل سومی‌ها داشت. این موضوع را باید مستقل از مجموعه «قصه‌های مجید» تحلیل کرد، آنهم مفصل و عمیق. معلمی‌که حتی در مقطعی خاص، عصیان نسل سومی ها را با عمق جان به تصویر کشید و لنگرگاه را ساخت. حتی در آثار غیر شهری‌اش مثل گاویار، می‌توان قهرمانی از جنس نسل سومی‌ را جستجو کرد. ما به این معلم فرهیخته‌ای که با مجموعه قصه‌های مجیدش بینش عمیق‌تری پیدا کردیم، می‌بالیم و عشق آموخته‌ایم. این فیلمساز نامدار سینما، عشق اندوز و عشق آموز، همچنان عاشق‌پیشه است و عاشقانه می‌سازد. به بهانه عاشقانه‌ترین فیلمی‌ که متن درباره پایان فراغ است؛ با معلم دوران کودکی و نوجوانی نسل سومی‌ها به گفتگو نشستیم. آنچه می‌خوانید جستجو و کندو کاوی عاشقانه است از معلم عشق آموز نسل ما.






*چه شد که رفتید سراغ موضوع آلزایمر و سوژه «کفش هایم کو؟»

دو سال قبل رمانی خواندم به نام «هنوز آلیس» که فیلمش را هم ساختند.خانم جولین مور بازی می‌کرد، خیلی رمان تکان دهنده ای بود... خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. فیلم در مورد زنی، استاد دانشگاه هاوارد است و در 50 سالگی دچار آلزایمر زودرس می‌شود. آنقدر این رمان تأثیر گذاشت که من انگار تازه متوجه آلزایمر مادرم شدم که سال ها با آن دست و پنجه نرم کرده بود. کنجکاوی زیاد باعث شد بروم سراغ خانم دکتر مریم نوروزیان که پزشک مادرم بود. ایشان استاد مغز و اعصاب دانشگاه هستند،در مورد سالمندان و مبتلایان به آلزایمر کارهای خیلی مهمی انجام داده اند، در دانشگاه های معتبر جهان شناخته شده و ایشان از مفاخر ملی و علمی ما هستند. رفتم پیش ایشان و خیلی سؤالاتی که برایم پیش آمده بود از ایشان پرسیدم. پاسخ های گاه تکان دهنده خانم دکتر نوروزیان باعث شد ذهنم روی آلزایمر متمرکز شود.



معمولا هر سال یک بهاریه برای ماهنامه فیلم می نویسم، اسفند سال گذشته، شبی نشستم که بهاریه ای بنویسم. خودم هم نمی‌دانستم چه می خواهم بنویسم. گاهی اینجوری هم می‌شود که تو بدون چیزی از پیش فکر شده می نشینی به نوشتن و آن چیزی که ذهنت را بیشتر از همه مشغول کرده خود به خود بر قلم جاری می‌شود، همین جوری هم شد. چندسطر که نوشتم دیدم یک مرد مسن است در آستانۀ آلزایمر و شب عید توی خانه اش تنهاست. همیشه بهاریه یا هرمطلبی  که می خواهم بنویسم گاهی ممکن است یک هفته طول بکشد اما این بهاریه فقط یک شب تا صبح طول کشید. عنوانش هم شد کفش هایم کو. فرستادم مجله و چاپ شد. بعد که مطلب چاپ شده را خواندم خودم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و فکر کردم فیلم خوبی می‌شود. قضیه را با فرید مصطفوی در میان گذاشتم و باهم شروع کردیم به کار و چند ماه بعد فیلمنامه آماده شد. در روند نوشتن فیلمنامه هم از مشاورت و ایده های خانم دکتر نوروزیان خیلی استفاده کردیم. و بعدهم با دست خالی شروع کردیم و به همت علی قائم مقامی به هرحال فیلم آماده شد.





* گفتید مادرتان (بی بی) دچار آلزایمر بود. چقدر از اتفاقات فیلم  برگرفته از مشاهدات شما بود از بیماری مادرتان ؟

خیلی کم، مادرم در دوره بیماری‌اش خیلی آرام بود. همۀ مبتلایان به آلزایمر شبیه هم نیستند. نوع رفتارشان خیلی بستگی دارد به شخصیت و خلق و خوی‌شان پیش از بیماری. مادرم وقتی هنوز قدرت تکلم داشت مثلا ازش می‌پرسیدم "مامان من کی ام؟" می‌گفت: "پسرمی!" می‌گفتم : "اسمم  چیه؟" می‌گفت: "برو...! نمی خواد منو امتحان کنی!" این پاسخ از زیرکی‌اش بود. اسم من را یادش نبود اما زیرکی می‌کرد. این را از مادرم گرفتم. مثلا در فیلم می‌بینیم که رضا کیانیان سرغذا می‌گوید: "این...چیز...همون که می‌ریزه... می‌ریزه... می‌ریزه..." دختر می‌گفت : "سس؟ رب ؟ زیتون؟" و بالاخره می‌رسید به چیزی که او می خواست. می‌گفت : "آبلیمو؟" بعد کیانیان می‌گفت: "حالا دیگه آبلیمو رو هم بلد نیستی!؟" اما بقیه مواردی که توی فیلم دیده می‌شود در مراحل تحقیق از خانم دکترنوروزیان شنیدم.

یک بیمار مبتلا به آلزایمر همۀ این موارد که در فیلم هست برایش اتفاق نمی افتد. اما ما ، یعنی من و فرید مصطفوی مواردی که سینمایی تر بود را به نحوی که منطقی باشد و انسجام دراماتیک فیلم حفظ شود را توی فیلمنامه گنجاندیم.

*در فیلم کفشهایم کو؟ با تراژدی آلزایمر مواجه‌ایم. می خواستم از وجوه عاشقانگی و خانوادگی؛ کدام یک از اینها برای شما مهمتر بود؟ وجه عاشقانه اش؟

انگیزه اولیه من برای ساخت این فیلم آلزایمر بود. می خواستم آلزایمر را نشان بدهم ولی قرار نیست که فیلم علمی بسازیم که. یا مثلا فیلم مستند در باره آلزایمر. می‌خواستیم یک فیلم سینمایی بسازیم که جذابیت‌های لازم یک کار سینمایی را هم داشته باشد و مردم از دیدنش لذت ببرند. بنابراین باید به فکر یک قصه جذاب هم می بودیم.

*واقعا بیمار آلزایمری اشعار و موسیقی یادش می ماند ؟

بله.... بله .... نکته دیگری هم که در فیلم وجود دارد و باز هم از مادرم گرفتم این بود که مادر من تا زمانی که می توانست حرف بزند، (چون از یک زمانی دیگر نمی توانند حرف بزنند یعنی هرکسی که به این بیماری مبتلاست همین طور است) وقتی آهنگ و تصنیفی که دوست داشت برایش پخش می‌کردیم او زیر لب ادامه تصنیف را می خواند یعنی یادش بود. من از خانم دکتر این موضوع را پرسیدم و ایشان گفتند که بیماران مبتلا به آلزایمر آخرین چیزی که فراموش می‌کنند شعر و موسیقی است. در اکثر فیلم های من موسیقی و تصنیف های قدیمی هست در این فیلم هم از این مورد استفاده کردم که آقای کیانیان چند تصنیف قدیمی‌را می خواند و  سه تار هم می زند.






* خیلی این موضوع مطرح می‌شود که  «کفش هایم کو؟» ادامه «شب یلدا» ست.آیا می‌شود این فیلم را ادامه شب یلدا دانست.

شب یلدا به نوعی حدیث نفس بود. اگر قرار باشد حدیث نفس باشد من که آلزایمر ندارم! من آدمی‌دلی هستم، یعنی آدمی نیستم که از قبل تصمیم بگیرم چه فیلمی بسازم. قصه ای، سوژه ای، مضمونی، موضوعی، من را دنبال خودش می‌کشد و می گوید من را فیلم کن. قصه واره ای که برای مجله فیلم نوشتم مرا دنبال خودش کشاند و گفت من را فیلم کن. من هم فیلمش کردم! در واقع سوژه من را انتخاب می‌کند نه من سوژه را. اما در باره نسبت این فیلم با شب یلدا فقط می توانم بگویم حال  و هوای یکسانی دارند.


*در رابطه با ترکیب بازیگران علی الخصوص آقای کیانیان برای انتخاب ایشان زمانی که روی فیلمنامه کار می‌کردید به آقای کیانیان فکر می‌کردید و آیا قصه را بر مبنای بازی ایشان نوشتید ؟

نه. معمولا هیچ وقت در طول زمانی که فیلمنامه را می نویسم به بازیگرش فکر نمی‌کنم. انتخاب بازیگر در مرحله پیش تولید است. در این مرحله بود که رضا کیانیان برای این نقش انتخاب شد.آقای مظفری را هم در رامسر (جشنواره یاس) برای اولین بار از نزدیک دیدم و دیدم چقدر آدم دلپذیر و دوست داشتنی است. بازی های درخشانش را هم که قبلا دیده بودم و به نظرم رسید خیلی مناسب نقش برادر کیانیان است.

*غیر از اتفاقاتی که همیشه برای یک بیمار مبتلا به آلزیمر می افتد همیشه یک ترسی همراه بیمار هست. این ترس برای چیست؟ ما می بینیم که او هر کاری که می خواهد بکند این ترس همراهش است.

بله، این ترس وجود دارد، چون که حافظه اش تهی شده. مثلا همین که هر تازه واردی را فکر می‌کند دزد است و از همین ترس می آید.
 چیز دیگری که چند بار توی فیلم تکرار می‌شود این است که وقتی قرص می خورد دهانش را باز می‌کند و نشان می‌دهد که قرصش را خورده است. این هم یک شیرینی مختصر بود توی برهوت غم انگیز آلزایمر. یک فرمول قدیمی‌کمدی که تکرار باعث خنده می‌شود.

*آلزایمر موضوع بشدت حاد گریبانگیری شده است و...

در جهان به اسم بیماری قرن شناخته می‌شود. همه ما بالاخره در خانواده خودمان یا نزدیکان مان یک بیمار مبتلا به آلزایمر داریم. دیدن این فیلم خیلی کمک می‌کند که بدانیم با مبتلایان به آلزایمر چگونه رفتار کنیم. نکات مهمی‌را در مورد آلزایمر بشناسیم. دومین نکته اینکه، این بهرحال فیلمی است که قصه دارد،ریتم دارد، تصنیف دارد، عشق دارد ،خشم دارد و مثل خیلی از فیلم های ملودرام دیگر ، محورش اهمیت خانواده است. من در جشنواره در چند سالن با مردم این فیلم را دیدم . همیشه هم ردیف آخر می نشستم که مردم را ببینم و توجهم فقط به مردم بود و می‌دیدم که مردم نه از جایش بلند می‌شدند، نه وول می خوردند و نه حتی با بغل دستی شان پچ پچ می‌کردند. خب یعنی این که اگر مردم فیلم را ببینند دوست خواهند داشت. اما این که اساسا مردم دو تا فیلم کمدی را رها کنند و بروند یک فیلم جدی را ببینند... شرایط اجتماعی خیلی مهم است. مردم باید دل و دماغ داشته باشند و... خیلی مسائل دیگر.



*تربیت  نسل ما با جوزانی ،پوراحمد ، سجادی ،صمدی و قویدل شکل گرفت و هرکدام از ما به تنهایی عاشق این آدمها هستیم و برای ما سمبلی از سینما. در واقع بخش اعظمی از عاشق شدن و جوانی کردن مان و حتی این حس عجیب خانواده دوستی مان و حتی وطن دوستی مان با آثار شما گره خورده . به این دلیل این حرف را می زنم که نسل بعدی ما با یک تاسف عمیق تاریخی، با ایناریتو و تارانتینو و کریستوفر نولان بزرگ شد و همین نسل اصلا شور و عشق قصه های مجید را آنچنان حس نمی‌کند.

داری از امید حرف می زنی. مثلا فیلم لنگرگاه جزو فیلم های درجه دو و سه من است لنگرگاه را ساخته ام و خودم هم خیلی راضی نبودم اما وقتی می گویی که در تربیت نسل تو تاثیر داشته و جوانان و نوجوانانی آن زمان این فیلم ها را دیده اند و حس طغیان شان با دیدن این فیلمها تخلیه شد، این حرفهایی که می زنی برای من خیلی مهم و ارزشمند است که عجب لنگرگاه؟! جالب است!

*مثلا حس همذات پنداری خاصی با «شکار خاموش» داشتیم، خودمان را در فیلمهای شما پیدا می‌کردیم.

من تنها چیزی که خیلی زیاد می‌شنوم در برخورد با مردم و به خصوص جوانان این است که آقا ما با قصه های مجید بزرگ شدیم ما با قصه های مجید زندگی کردیم. اما کمتر کسی مثل تو آمده و گفته که آقا «لنگرگاه» یا «شکار خاموش» ... .عاشق شدن مان، زندگی کردن مان، تخلیه عصیان های نوجوانی، ما همه را با فیلم های تو سپری کرده ایم. خب این موضوع برای من با ارزش است یعنی خیلی خیلی با ارزش است و لذت می برم چون می گویم که مثلا لنگرگاه قطعا جزو فیلم های درجه یک من نیست. اما وقتی تو در مورد لنگرگاه و شکار خاموش حرف می زنی طبیعتا من می بینم که پس این عمر هدر نرفته.

*صادقانه تر و خارج از ژست های معمولی رسانه ای حرف بزنیم. کیومرث پور احمد برای ما منبع لایزالی از فهم و حس کردن عشق بود. این منبع لایزال سرچشمه در کجا داشت؟

در روانشناسی می گویند که سرشت آدم ها تا 5 سالگی شکل می گیرد لابد این عشق در پدر و مادرم وجود داشته، از طرفی هم من چهارمین پسر خانواده بودم ،بعد از من یک دختر به دنیا آمده است آن هم به فاصله خیلی کم. طبیعتا به آن دختر بیشتر توجه می‌شد و من این موضوع را در کودکی خودم می‌دیدم که خیلی منزوی و گوشه گیر هستم. درس هایم را می خواندم اصلا هم در کوچه بازی نمی‌کردم، در واقع کودکی خاصی داشتم اما این عشق بهرحال شاید در سرشت پدر و مادرم بوده است، به خصوص مادرم، شاید ژنتیکی به من رسیده است. نمی‌دانم ریشه اش دقیقا کجاست، اما من دوست ندارم نفرت و خشم و ناهنجاری ها را تصویر کنم.

* شما تحت تأثیر چه فیلمسازانی بوده اید؟

من سینما را عمدتاً از طریق دیدن فیلم یاد گرفته ام. فیلم های زیادی هم هست که شیفته آن هستم اما همیشه این را هم گفته ام که من فیلم بازم، نه فیلمساز باز. مثلا نمی گویم جان فورد، بیلی وایلدر، هیچکاک و...

مسعود بهنود گفت آوینی در پاسخ به من از ادب روزنامه‌نگاری هیچگاه دور نشد

*چرا؟

من می گویم از بیلی وایلدر مثلا «آپارتمان» و «ایرمالدوس » را خیلی دوست دارم . یا در مورد هیچکاک نمی گویم هیچکاک به طور مطلق! می گویم از هیچکاک «پنجره عقبی»، «پرندگان» و فلان. یعنی نمی گویم که اگر یک فیلمساز هرچه بسازد من مطلق دوست خواهم داشت و قبول دارم. مثلا می گویم از هیچکاک این سه فیلم و از بیلی وایلدر آن دو فیلم و یا از هاوارد هاکس «ریو براوو». یا مثلا  از عباس کیارستمی هم  «گزارش»، «خانه دوست» و البته فیلم «کپی برابر اصل» را هم دوست دارم ولی بقیه فیلم هایش را خیلی دوست ندارم. ، یا اصغر فرهادی استثنائاً همه فیلم هایش را دوست دارم.

*این دیدگاه خیلی شرقی است. یعنی شما شرقی ترین استنباط ها  را از جهان های کیارستمی، هیچکاک و هاوکس دارید .

بهرحال این برداشت ها قطعا به معنی تقلید و پیری نیست، مطلقا ! اما بالاخره از همه آنها، از نوجوانی آثاری را دیده ام و معنای جاری در این آثار روی من تأثیر گذاشته.

*منظورتان یک مجموعه گرایش هاو علائقی است که نسبت به خانواده ، زندگی جمعی و عشق در فیلم های شما وجود دارد؟

این علائق ابداً از سینما نمی آید، قاعدتا باید برخاسته از سرشت خود من باشد.

*ولی شما آنها را در سینما جستجو کردید.

چون خودم به خانواده و پیوند خانوادگی و استحکام خانواده اعتقاد دارم و به آن پابندم، بنابراین در فیلم هایم هم منعکس می‌شود. اینها دیگر ربطی به سینما ندارد.

*آیا این قیود ذاتی و سرشتی هستند که شما را می‌کشاند به سمت فیلمی مثل «کفشهایم کو؟»

قطعا همین طور است ! اشاره کردم که من فیلمسازی غریزی هستم و ایده ای که به ذهنم می‌رسد آن قدر آن ایده در وجودم چنگ می اندازد که من را به دنبال خودش می‌کشاند و می گوید من را فیلم کن! من هم فیلمش می‌کنم. چند سال پیش با کمک خانم مینو فرشچی فیلمنامه ای می نوشتیم خیلی هم کار تحقیقاتی مفصلی انجام دادیم. بعد کاملاً اتفاقی مجموعه داستان های شهر جنگی نوشته حبیب احمدزاده به دستم رسید که پنج شش  قصه کوتاه بود. یکی از این قصه ها که  فقط پنج یا شش صفحه بود آنقدر روی من تأثیر گذاشت که من به خانم فرشچی گفتم خداحافظ! من رفتم دنبال این قصه. همان قصه بود که هشت  نه ماه بعد تبدیل شد به «اتوبوس شب»! یعنی فیلمنامه اش 9 ماه بعد آماده شد. آنقدر چنگ انداخت در وجودم که من را به دنبال خودش کشاند و گفت من را فیلم کن و تبدیل شد به اتوبوس شب. من این جوری ام . یعنی باید توی مود یک ایده یا قصه یا فکر قرار بگیرم تا آن را کار کنم. همین اواخر یک ایده ای از کنسرت ناصر چشم آذر به ذهنم رسیده بود که با فرید مصطفوی در میان گذاشتم یک مدتی هم روی آن کار کردیم. یک رمان خواندم همین چند روز پیش که میثم مولایی تدوینگر کفشهایم کو این کتاب را به من داد. زمانی است به اسم «کی از این چرخ و فلک پیاده می‌شوم؟» گلرنگ رنجبر آن را نوشته که یک دختر بیست وشش ساله است و نشر چشمه آن را منتشر کرده. این رمان روی من تأثیر گذاشت و فعلا آن فکر قبلی برایم منتفی است و دنبال این رمان هستم.

در مورد این که فیلم بعدی ام چه خواهد بود اصلا حساب و کتابی وجود ندارد. موضوعی در من چنگ می اندازد و غریزه و دلم جستجویش می‌کند.

*چون برای شما سینما به مثابه سینماست و دیگر هیچ. من می خواهم این سؤال را بپرسم که چرا بهترین ملودرام ساز سه دهه اخیر، فیلم جنگی می سازد؟

من دو فیلم جنگی ساختم، یکی «اتوبوس شب» که خیلی موفق بود و خیلی از جشنواره های جهانی هم رفت و جوایز مهمی‌دریافت کرد. یکی هم «پنجاه قدم آخر» بود که همان زمان که می ساختمش گفتم سخت ترین فیلم عمرم است و واقعا هم بود و خیلی هم آن را دوست دارم. الان دیگر نمی‌دانم هنوز دوستش داشته باشم یا نه! «پنجاه قدم آخر» حتما ایرادها و اشکالاتی دارد. ولی آنقدر هم فیلم بدی نبود که این همه توسری خور باشد. به نظر من «پنجاه قدم آخر» قربانی دعواهای سیاسی پشت پرده شد. فیلمی‌که الان به اسم "پنجاه قدم آخر" وجود دارد تا دقیقه هشتاد ـ با اغماض ـ فیلم من است و از آن به بعدش ابداً فیلم من نیست. فیلم مثله شد واقعاً.

اما این که من چرا فیلم جنگی ساختم باید بگویم شغل من فیلمسازی است و گاهی هم دوست دارم دنیاهای جدید و دیگرتری را هم تجربه کنم. پنجاه قدم آخر هم از نظر خودم سفر درونی بیرونی شخصیتی بود که در پایان یک تغییر مهم در او به وجود می آمد.






*شما فرمودید که من فیلمساز غریزی هستم شما به صورت غریزی یک اثری را تألیف کردید یک آثاری را تألیف کردید که به هم وصل می‌شوند یک نخ تسبیحی این آثار را به هم وصل می‌کند. درمورد «کفشهایم کو؟» همه می گفتند یک فیلم پوراحمدی است! مثل اینکه شما برای خودتان یک گونه و ژانری تعریف کرده اید. حتی می گفتند طراحی صحنه اش هم طراحی صحنه فیلمهای آقای پوراحمد است. به نظر من این موضوع جای تأمل و تعمق دارد.

این که من یک ژانر به وجود آورده ام حرف گنده ای است. بهتر است بگوئیم یک جور حال و هوا .و این اشاراتی که می‌کنی دیگر کار  منتقدین است که اشتراکات کارهای من یا هر کارگردانی را پیدا کنند.


* حاتمی‌کیا که بیشترین نفع را از وجود سید مرتضی آوینی برده است امروز در سلوک متنی و فرامتنی به نفی آوینی دست می زند ،اما در یک بزنگاه درست زمانی این شما بودید که بهترین فیلم را در مورد سید مرتضی ساختید. با اینکه بارها و بارها گفتید که جهان های ما هیچوقت شبیه هم نبود و در این سالهای متمادی، مستند «مرتضی و ما» برای نسل من خیلی اهمیت پیدا کرد. شما کاری را بیهوده انجام نمی‌دهید چه گزاره‌ای سبب شد این فیلم مستند «مرتضی و ما» را بسازید؟

این موضوع هم مربوط می‌شود به همان حسی و غریزی بودنم. من « مرتضی آوینی» را نه می‌شناختم و نه دیده بودم. وقتی سوره را روی دکه روزنامه فروشی ها می‌دیدم اصلا نگاه نمی‌کردم، یعنی رویم را برمی گرداندم، اینطوری بود! سید مرتضی آوینی فیلم سفرنامه شیراز من را دیده بود، کتاب عبور از خط را برای من فرستاد و یک یادداشت خیلی مهرآمیز و زیبا  صفحه اول آن کتاب برای من نوشته بود. این مهرورزی باعث شد که من یک شاخه گل مریم خریدم و به دیدن مرتضی در دفتر سوره رفتم. گل را که به او دادم گفت گل مریم را بیشتر از هر گلی دوست دارد چون اسم همسرم مریم است. سه چهار ساعتی با هم نشستیم و گپ زدیم. در مواردی هم نظرگاه های ما خیلی متضاد و متناقض بود اما مرتضی آوینی هرگز لبخند از لبانش دور نشد و نه خشمگین شد نه رگ گردنش زد بیرون. خیلی سعۀ صدر داشت. خیلی خیلی. و همین سعۀ صدر و زلال بودنش مرا مجذوب او کرد و خیلی دوستش داشتم.


قبل از شهادتش یک دوره داور جشنواره فجر بود. بعد از شهادتش جمال امید گفته بود که او بهترین داور ما در تمام این سالها بوده  و باید یک فیلم درموردش ساخته شود تا در جشنواره بعدی نشان دهیم. ظاهرا به خانواده اش می گویند یعنی به برادر و همسرش می گویند آنها هم می گویند پوراحمد! حالا چرا؟ یک ویژه نامه ای بعد از شهادتش درآمد که دوستانش مطالب مفصلی درموردش نوشته بودند و من که ارتباطم با او خیلی محدود بود فقط یک ستون درباره اش نوشتم در باره همان خلوصی که از او دیده بودم و همسر و برادرش گفتند که تحت تأثیر همین ستون کوتاه من قرار گرفته بودند و گفته بودند پوراحمد فیلمش را بسازد. گفتم: مرتضی آوینی یک وجوهی دارد که من نمی فهمم ، فقط وجه سینمایی او را می فهمم و  قبول دارم و فقط در مورد این وجه او فیلم می سازم. آن ها هم قبول کردند. گفتم: آهنگ بنان می خواهم بگذارم، صدای شجریان می خواهم بگذارم. مشکلی نداشتند. بهرحال مستند «مرتضی و ما» ساخته شد.

مسعود بهنود گفت آوینی در پاسخ به من از ادب روزنامه‌نگاری هیچگاه دور نشد

*همین مستند در حال حاضر با آن دیدگاه غیر قابل ساخت بود؟

احتمالا ساخته نمی‌شد. (خنده)

*آدمهایی که امروز دور سینما جمع شده اند از نویسنده تا خبربیار و خبرنگار،  قلمدار و بی قلم، نخبه، روشنفکر، هرکدام با یک تکثر و یک تفرعنی که عمدتا هم چاشنی سیاسی دارد در مقابل هم جبهه می گیرند. این مستند برای من، یک آینه تابانی بود از اینکه اگر با هرکسی در این دنیا از هر منظری مخالفت دارید با او یک بار حرف بزن. در شرایط فعلی این تفرعن از جنس نخبگی، در نگاههای متکثر وجود دارد.

برای فیلمبرداری مستند مرتضی و ما رفته بودم دفتر یکی از مجله ها. به بهنود گفتم درباره مرتضی آوینی فیلم می سازم حرفی داری بزنی؟ مسعود بهنود قبلا یک جدل قلمی تند و تیز با مرتضی داشتند. گفت بله حرف دارم و آمد جلوی دوربین و از همین سعۀ صدر مرتضی حرف زد. گفت من یک مطلبی نوشته بودم، او جواب من را خیلی تند و تیز داد اما از ارزش های روزنامه نگاری خارج نشد. خیلی تعریف زیبایی از او کرد، اما متأسفانه این قسمت را از فیلم حذف کردند!

مسعود بهنود گفت آوینی در پاسخ به من از ادب روزنامه‌نگاری هیچگاه دور نشد

*چه باید بکنیم تا این گفتمان باز شود و ما بتوانیم حرف بزنیم و دعوا نکنیم؟

 باید یک ناهنجاریهای خاصی به صورت بنیادین عوض شود ،فرهنگ و مخصوصا فرهنگ عامه چیزی نیست که یکی دو روزه تغییر کند. معتقدم هرکس باید از خودش شروع کند اگر واقعا این را بتوانیم تحمل کنیم و بپذیریم و این ملکه ذهن مان بشود که زنده باد مخالف من آن وقت می توانیم امیدوار باشیم که تغییراتی به وجود می آید.

*مهناز فیلم «شب یلدا» الناز شاکردوست «گل یخ» محمدرضا فروتن سریال «سرنخ» شما کلی ستاره با خودتان به سینما آوردید؟

برای فیلم گل یخ بازیگران حرفه ای و غیر حرفه ای بسیاری آمدند و در نهایت دو نفر به فینال رسیدند یکی از آنها الناز شاکردوست بود وآن یک نفر که در مسافری از هند بازی کرده بود.


*شیلا خداداد؟

همه می گفتند شیلا خدادا  (یا یک خانم دیگر بود که یادم نیست) باید انتخاب شود اما من فکر می‌کردم الناز شاکردوست بهتر است. سر اتوبوس شب فراخوان دادیم. حدود صد و چند پسرجوان آمدند و تست گرفتیم و پنج شش  نفر به فینال رسیدند.  نوار وی اچ اس تست ها را به هرکسی که نشان دادم می گفت  اون یکی ، اون یکی... هیچکس مهرداد صدیقیان را انتخاب نمی‌کرد اما خودم احساس می‌کردم مهرداد صدیقیان بهتر از آن چند نفر دیگر است و انتخابش کردم.

این یک مسئله توضیح ناپذیر است در نگاه آدم و در حس آدم است .

*در همین فیلم کفشهایم کو هم خانم مینا وحید با اینکه فقط یک فیلم بازی کرده بود انتخاب شد، میشه حدس زد ستاره جوان و بعدی سینما ایشان باشد.

مینا وحید در دوران عاشقی بازی کرده بود که آن را هم ندیده بودم ولی وقتی علی قائم مقامی او را پیشنهاد کرد و خبرش کردیم از در دفتر که آمد تو و نشست و حرف زد من احساس کردم خود خودش است. بیتای فیلم ! و انتخاب شد. یک حس توضیح ناپذیر است واقعا که نمی‌دانم چطور بگویم که بازیگران را انتخاب کرده ام یا مثلا چه دیده ام در الناز شاکردوست یا مینا وحید یا محمدرضا فروتن.

منبع: مشرق

انتهای پیام/


تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.