سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

داستان کوتاه/

مردی که دوست داشت خدا با او حرف بزند اما ...!

برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید.

به گزارش باشگاه شبانه (باشگاه خبرنگاران)، مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن» و...

مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ  با من حرف بزن» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید.

و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن» و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید.

مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم» و ستاره‌ای به روشنی درخشید، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد:

« پروردگارا ، به من معجزه‌ای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازه‌ای آغاز شد، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد:

«خدایا، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری».

اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...

انتهای پیام/
برچسب ها: خدا ، صدا زدن ، آسمان
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
علی اکیز
۰۹:۴۳ ۱۰ تير ۱۳۹۴
این مثال همه ماست ، خداوند از رگ گردن به ما نزدیک تر است و لی ما هرگز به خودمان اجازه نمی دهیم که به او فکر کنیم
خداوندا ما را به بدیهایمان ببخش