به گزارش
گروه استانهای باشگاه خبرنگاران ؛
هدی ذکاء دادگستر؛ محمد ابراهیم
کودکی که در روز چهارم اسفندماه 1307 در امیرکلای بابل متولد شد و به خاطر اختلاف پدر و مادر و جدایی شان زیر دست زن بابایی قرار گرفت و پس از مدتی مجبور شد از دست زن بابا به تهران فرار کند و بعد هم کار روزنامه فروشی را آغاز کرد.
سین : لطفاخودتان را معرفی کنید و بفرمایید متولد چه سالی هستید؟
جیم:محمدابراهیم رنجبرامیری متولد 4 اسفند 1307 در امیرکلای بابل هستم.
سین : از شغل پدر خودتان برامون بگید؟
پدرم یک کشاورز روشنفکر بود، با این که سواد نداشت، البته سواد مکتبی داشت، چون هم مادرش و هم مکتب خانهای که نزدیک خانه ما بود، به اندازه احادیث و تلاوت قرآن که در آن زمان به آن ام جز میگفتند که جزواتی از آیات قرآن کریم را به عنوانام جز خوانده بود، احادیث مذهبی را یاد گرفته بود ولی سواد کلاسیک امروزی را نداشت. در یک خانه بزرگی زندگی میکردیم، یک باغ بزرگی در حدود 2 الی 3 هزار متری بود که 6، 7 اتاق داشت و زمانی که من تازه متولد شده بودم و حدود یک سال و نیم الی دو سال سن داشتم، پدرم 4 اتاق خانه ما را برای روستایمان داد، که الان به شهر تبدیل شده است. یعنی بابل که در آن زمان به بار فروش معروف بود، الان به آن چسبیده و بابل شده است. در آن مکان یک مدرسه 4 کلاسه تأسیس کرده بود و با اینکه خودش درس مدرسهای نخوانده بود، حاضر شده بود. تا زمانی که کارهای کشاورزی داشت به دنبال کار کشاورزی میرفت، بعد 8 الی 10 ماهی که در سال بیکار بود، در مدرسه فراش، سرایدار، نامهرسان بود و تمام کارهای مدرسه را خودش انجام میداد، بدون اینکه حتی توقع یک ریال از کسی داشته باشد.
سین: آقای امیری، چی شد که به تهران آمدید؟
من دو سال داشتم که پدر و مادرم ناسازگاری کردند و از هم جدا شدند. پدرم کمی صبر کرد تا مادرم بتواند رضایت دهد تا بعد از لجبازی همسر دومی اختیار کرد. مادرم که دید پدرم زن گرفته است، دست خواهر بزرگترم که دو سال از من بزرگتر بود را گرفت و به تهران آمد. به تهران آمدند و در تهران زندگی میکردند. منم تا 8 سالگی که کلاس دوم ابتدایی را خوانده بودم، ماههای اول کلاس سوم ابتدایی که همان اوایل مهر ماه سال 1316 بود، از شدت سختیهایی که از زن بابای کم سن و سال خود داشتم و به من حسادت میکرد، مجبور به فرار شدم و زیر صندلی قطار گرگان – تهران مخفی شدم. ساعت 9 شب بود که به تهران رسیدم. به دنبال سایر مسافرین از سکو تا سالن و بیرون از محوطه ایستگاه راه آهن آمدم. دیدم عجیب شلوغ است، هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که همه جا خلوت شد. از میدان راهآهن هم تا چهارراه مختاری در حدود یک کیلومتر راه بود که دور بر آن به کلی خرابه بود. نخاله و مصالح ساختمانی را در آن جا میریختند و حتی پسماندهای غذا را در آن جا تخلیه میکردند و مثل امروز نبود که ببرند و در جایی بسوزاند یا از آن کود تهیه کنند. ناگهان دیدم که در وسط بیابان، یک نفر بالای اسب بر روی سکوی بلندی نشسته است. رفتم به او بگویم که شما که این جا نشستی مادر مرا ندیدی کجاست؟ تنها میدانستم خانه مادرم در نزدیکی میدان توپخانه تا سرچشمه است. فقط همین را شنیده بودم و فکر میکردم همانند روستای خودمان به همان کوچکی است و میتوانم پیدایش کنم .بعد از دو ماه سرگردانی و کار در کلهپزی کار کردم و شبها نیز در همان جا میخوابیدم تا در نهایت با کمک شاگرد کلهپز مادرم را پیدا کردم.
سین: چطور با روزنامه آشنا شدید؟
جیم: زمانی که مادر را پیدا کردم، مادرم در یک خانهای قدیمی در پامنار جنب مسجد آیتالله افجهی زندگی میکرد که 16، 17 اتاق داشت. یکی از این اتاقها را مادرم اجاره کرده بود و با خواهرم زندگی میکرد. من هم به آن جا رفتم و بعد از 10، 20 روزی که با وی زندگی کردم، یک روز جمعه که همه جمع شده بودند، دو برادر روزنامه فروش هم به همراه خواهرشان در اتاقی نزدیک ما زندگی میکردند. او مرا به عنوان شاگرد برد در بساط روزنامه که در چهارراه استانبول بود و روزی یک قرون، هر برادر ده شاهی به من میدادند که مواظب بساطشان باشم که در زمانی که به قهوهخانه برای خوردن چای یا خوردن غذا میروند، مواظب بساط آنها باشم که این ماجرا به زمستان سال 1316 بازمیگردد که نزدیک به دو ماه به عید نوروز مانده بود و حدود 70 روز بود که وارد تهران شده بودم.
سین: چطور روزنامه به منبع درآمد شما تبدیل شد؟
جیم: من نزدیک به 5 الی 6 ماه با اینها کار کردم. این سه برادر و خواهر از خانوادههایشان در دشت مغان قهر کرده بودند و به این جا آمده بودند و در این دو سالی که زندگی و روزنامهفروشی میکردند و من نیز نزدشان کار میکردم، ناگهان بساط خودشان را به من واگذار کردند و پس از آشتی با خانوادهشان به دشت مغان بازگشتند. من در آن زمان 10 سال هم نداشتم. زمانی که برای گرفتن روزنامه میرفتم به من روزنامه نمیدادند و به هر سختی که بود کار خود را به پیش میبردم. خب در آن زمان من یک بچه 9 یا 10 ساله بودم که روزی دو یا سه ریال که در آن زمان حقوق یک کارگر ساختمانی بود، درآمد داشتم. بعد کم کم آشنا شدم و در غروب که بساط اینها را جمع میکردم، من بقیه روزنامهها را دم در سینما میفروختم هر کدام 5 شاهی، اوایل یک شاهی بعد کم کم 5 شاهی که بعد حدوداً 10 الی 15 ریال درآمد داشتم. این شد که خود به خود جذب کار روزنامه فروشی شدم.
سین: با این درآمد چه کار میکردید؟
جیم: هیچی، بچه بودم و بچه گانه فکر میکردم و پول هام رو حیف و میل میکردم.
سین: چطور شد که با روزنامه اطلاعات آشنا شدید و به سمت این روزنامه کشیده شدید؟
جیم: من روزنامه اطلاعات را از سال 1317 شروع کردم.من با به دست آوردن مقداری روزنامه رایگان و فروش آن 18 تومان درآمد کسب کردم که در آن زمان معادل 6 ماه اجاره خانه ما بود، بعد به تدریج در آن زمان با روزنامه اطلاعات آشنا شدم و با آقای مسعودی آشنایی پیدا کردیم. ما در سال 1339 ضمن کارهایی در روزنامهفروشی انجام میدادم و در دفتر بیشتر روزنامهها بعدازظهر کار میکردم. بولتن اخبار را از اداره رادیوی آن زمان، خبرگزاری پارس میگرفتم و واسه روزنامهها میبردم، عکسهای خبری میگرفتم، کلیشهسازی و کارهای دیگر برای روزنامههایی از قبیل میلیون، صبح امروز، فردا این سه چهار روزنامه که متعلق به یک گروه خاص بود برای آنها کارهای بیرون از کادر نویسندگی انجام میدادم. ضمناً در دارایی هم استخدام شدم که صبحها به آن جا میرفتم. بیست سال در دارایی شاغل بودم.
سین: در آن زمان که روزنامهها را میفروختید، آیا وسیله خاصی وجود داشت یا خیر؟
جیم: نه، بساطمان روی زمین یا برای این که بساطمان خیلی تمیز باشد، لفافهایی که متعلق به رول کاغذهایی بود که از خارج وارد میشد، این لفافها را روی زمین پهن میکردیم. الان در چهارراه استانبول یک قنادی وجود دارد و ما در جلوی این قنادی بساط روزنامههای خود را بر روی این لفافها پهن میکردیم.
سین: قشنگترین خاطراتی که از دوران کودکی دارید که پول خوبی به دست میآورید را برای ما تعریف کنید؟
جیم: به قدری سختی کشیدم که قشنگی ندارد.
سین: با اینکه خیلی سختی کشیدید اگر الان هم به اون دوران برگردید بازم دوست دارید روزنامه فروشی کنید؟
من اگر باز هم به دوران گذشته برگردم دوباره روزنامه فروش میشم.
سین: چطور شما با سواد شدید؟
جیم: در اثر خواندن روزنامه، مخصوصاً اطلاعات هفتگی.
سین: مدرسه نرفتید؟
جیم: هیچ مدرسهای نرفتم. البته کلاس دوم ابتدایی را خوانده بودم و کلاس سوم بودم که از خانه فرار کردم.
سین: پس چطور می تونستید خوب بخونید و بنویسید؟
جیم: تلاش میکردم و مطالب روزنامهها رو میخوندم به مرور زمان تونستم روان بخونم همین خواندن ها باعث میشد تا بتونم جمله بندی کلمات و نوشتن رو خوب یاد بگیرم.
سین :الان خبر رو از کجا دنبال میکنید؟
جیم:راستش رو بگم چشمام خیلی ضعیف شده و از تلویزیون اخبار رو دنبال میکنم.
سین:چند سالگی ازدواج کردید و حاصل زندگیتون؟
جیم: در 30 سالگی ازدواج کردم و خداوند به من 6 بچه سالم عطا کرد که همه آنها الان تحصیل کردهاند و هیچ کدام در کار مطبوعات نیستند یعنی خودم نخواستم.
سین: نصیحت شما و بزرگترین آرزوتون برای جوانان؟
جیم: عاقبت به خیری
انتهای پیام/د