سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

زنی که بعد از 42 سال خانواده اش را پیدا کرد

من آخرین فرزند خوانده این خانواده هستم.


به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران به نقل از برترینها؛از وقتی کلاس چهارم بودم و دوستانم در خیابان به من گفتند بچه سرراهی هستم، زندگی ام تغییر کرد، آنقدر درگیر این موضوع شدم که مدام گوش هایم تیز بود تا ببینم من واقعا بچه واقعی پدر و مادر هستم یا نه! بالاخره در یکی از دیدارهای خانوادگی متوجه زمزمه های دیگران شدم و فهمیدم که من آخرین فرزند خوانده این خانواده هستم.


زهرا خانم که تا همین چند ماه قبل همه او را مریم صدا می زدند، زن 42 ساله ای است که نیمی از عمرش را صرف پیدا کردن پدر و مادرش کرده اما هر بار به در بسته خورده است. این درهای بسته اما امید او را کمتر که نکرد هیچ، مصمم ترش هم کرد تا بیشتر برای دیدن خانواده اش تلاش کند. گفت و گوی ما را در حالی با زهرا خانم می خوانید که این روزها تمام ناراحتی هایش کنار رفته و او در کنار خواهر و برادران تنی و ناتنی اش زندگی شادی را می گذارند.





چه زمانی متوجه شدی فرزند واقعی خانواده ات نیستی؟


چند سال بعد، در یکی از مناسبت هایی که همه فامیل دور هم جمع می شوند، از این و آن شنیدم که واقعا بچه این خانواده نیستم. از همان روز که در این باره به قطعیت رسیدم تلاش های من برای پیداکردن خانواده ام شروع شد.

خانواده ای که با آنها زندگی می  کردی چه کردند؟


هر کمکی که از دستشان بر می آمد انجام دادند. سال 72، با همسرم که پسرخاله ام به حساب می آمد ازدواج کردم. او همان موقع به من قول داد که برای پیداکردن پدر و مادر واقعی ام به من کمک کند و به واسطه کمک ها و پیگیری های همسرم بود که بالاخره خانواده اصلی ام را پیداکردم.



از خانواده ات بگو، چرا تو را در خیابان رها کرده بودند؟


قبل از مرور این ماجرا باید کمی درباره پدر و مادرم بگویم که هر دو اصالتا سبزواری هستند اما از همان بچگی برای زندگی کردن به یکی از روستاهای ساری آمده اند. پدر من دو برادر داشت. عموی بزرگم نامزد کرده بود اما قبل از اینکه عروسی کنند در حادثه تصادف فوت شد. در آن زمان زن عمویم را برای پدر من خواستگاری کردند.

بعد از این ماجرا، اختلافاتی در زندگی این دو نفر بوجود آمد، چون زندگی شان با عشق و علاقه شروع نشده بود و یک ازدواج مصلحتی بود. بعد از به دنیا آمدن دو فرزند که من و برادرم بودیم، مادربزرگ ناتنی ام اختلافاتی به وجود آورد که باعث جدایی پدر و مادرم شد. بعد از این جدایی، حضانت من و برادرم بر عهده پدرم گذاشته شد و ما با پدرم و نامادری پدرم زندگی مان را شروع کردیم.

پدر من کشاورز بود و آن زمان یک یا دو هفته در صحرا می ماند و بعد از رسیدگی به یکسری کارها، به منزل بر می گشت. یک روز که پدر من به صحرا رفته بود، مادربزرگم، برادرم را به یک خانواده سپرد تا به او چوپانی یاد بدهند و من را که یک و نیم سالم بودم را هم به بهانه بیماری به شهر نکا آورد و همانجا رهایم کرد.

بعدا پدر واقعی ام برایم تعریف کرد که نامادری اش به او گفته بود: زهرا (اسم اصلی من زهرا است و مریم اسمی است که مادرخوانده ام برای من انتخاب کرده است) بیماری سختی گرفته بود، او را به دکتر بردم اما بیماری اش آنقدر سخت بود که فوت کرد.»





نامادری پدرت شما را کجا رها کرده بود؟

او مرا در یکی از روستاهای شهرستان نکا رها کرده بود. مامور کلانتری من را در حالیکه مقداری نان به کمرم بسته بود پیدا کرده و به دادگستری بهشهر انتقالم داده بود. آن زمان، من که حال جسمی خوبی نداشتم سریع تحت درمان قرار گرفتم. براساس چیزهایی که بعدا متوجه شدم، من آن زمان، یک نوبت 19 روزه و چند نوبت در بیمارستان بستری شده بودم، در آن مدت هروقت حالم کمی خوب می شد یک خانواده من را به خانه خودش می برد و نگه می داشت و بعد از چند روز دوباره به بیمارستان بر می گرداند تا اینکه دستور انتقال من را به ساری دادند. در آن زمان، ساری محلی برای نگهداری خردسال نداشت و دادستان دستور داد تا من را به تهران منتقل کنند اما در این هنگام خانواده ای خیرخواه و فداکار پیدا شدند که من را به عنوان فرزندخوانده قبول کردند و من آنجا بزرگ شدم.

چه زمانی به فکر پیدا کردم خانواده ات افتادی؟

من 23 ساله بودم و همسرم 25 ساله بود که با هم ازدواج کردیم. همان موقع همسرم به من قول داد که پدر و مادرم را پیدا کند.

همسرم سال 74 تحقیقاتش را از پاسگاه نکا شروع کرد اما او را به ژاندارمری گرگان ارجاع دادند، چون در نکا پرونده ای وجود نداشت. اما آنجا هم هیچ اطلاعاتی نبود او را دادگستری بهشهر ارجاع دادند. همسرم به دادگستری بهشهر مراجعه کرد و توانست نشانه هایی که به پیداکردن پدر و مادر من کمک می کرد را از پرونده من بیرون بیاورد، اطلاعاتی مثل اینکه آن زمان چه کسی دستور انتقال من را داده بود، تعهداتی که خانواده برای سلامت من داده بودند.



مراحل قانونی ای که برای فرزندخواندگی طی شده بود و... سال 75 همسرم عکس کودکی و بزرگسالی من را چاپ کرد تا شاید از آن طریق کسی من را بشناسد اما این کار هم هیچ نتیجه ای نداشت و ما تا حدودی ناامید شدیم، البته این کار برای ما یک خوبی بزرگ داشت چون همسرم توانسته بود دستورات دادستانی و مستنداتی را از دادگستری بگیرد که نشان می داد خانواده ام من را به علت وضعیت بد مالی یا مسائلی از این دست سر راه گذاشته اند که یک نفر به دادم برسد و بیماری من را درمان کند این مسئله در روحیه من تاثیر خوبی گذاشت.

داشتم با این وضعیت خو می گرفتم اما گرفتاری های روحی، روانی و عصبی آزارام می داد. مدتی با این شرایط گذشت تا اینکه دختر و پسرم بزرگ شدند. نگران بودیم که یکی از آشنایانمان به آنها بگوید که مادرشان سرراهی است، برای همین ما تصمیم گرفتیم این موضوع را با آنها در میان بگذاریم و دوباره برای پیداکردن خانواده ام تلاش کنیم.

در این تحقیقات، همسرم با فردی به نام آقای محمودی آشنا شد که ایشان کمک های زیادی به ما کرد. او شروع به ردیابی اطلاعاتی که داشتیم کرد. در اولین قدم برای نصب بنر و پوستر در نکا و اطراف آن از سازمان ارشاد اسلامی و فرمانداری مجوز گرفتیم. پوسترها به همراه شماره تماس همسرم درسطح شهر پخش شد.

بعد از نصب بنر، فردی با همسرم تماس گرفت و گفت: «خانواده ای را می شناسد که سال ها قبل بچه شان به علت مریضی فوت شده، ولی پدر خانواده اعتقاد دارد که بچه اش زنده است و به همین دلیل حتی شناسنامه اش را فوتی اعلام نکرده است، برادر این دختر گمشده هم گاهی از ساری به سمت نکا می آید و در شهر می گردد شاید اثری از خواهرش پیدا کند.»

آن موقع خانواده های متعددی با ما تماس گرفتند اما مشخصات هیچ کدام با ما یکی نبود و به مرحله دیدار نرسید اما چون همسر آن آقا، مرا در کودکی نگهداری کرده بود، مشخصاتی به من داد که درست بود و ما را به دیدار ترغیب کرد.

کی این اتفاق افتاد؟

24 بهمن سال گذشته، قرار گذاشتیم و به خانه مردی که این مشخصات را به ما داده بود رفتیم تا مردی که فکر می کردیم برادر من است به آنجا بیاید. وقتی او را دیدم شباهت هایی بین مان وجود داشت به همین دلیل خواستم پدرش را هم ببینم، پدرش هم به سرعت خودش را رساند. آنها اطلاعی راجع به سر راه گذاشتن من دادند که تا آن لحظه از آن اطلاع نداشتم.


مادرت را هم دیدی؟

بله. مادرم بعد از طلاق از پدرم، با یک نفر دیگر ازدواج کرده است اما همسرش را از دست داده و دو دختر دارد. آن شب مادرم با یکی از دخترانش ساعت 12 شب به خانه همان آقا آمدند. من بعد از شنیدن داستان و دیدن خانواده ای که حس می کردم خانواده اصلی ام هستند دچار شوک عصبی شدم، بعد از دیدار اول، قرار شد تست دی ان ای بدهیم اما این زمان یک ماه تست، آزاردهنده ترین زمانی بود که پشت سر گذاشتم چون دادگاه هم به هیچ طریقی این مدت را کوتاه نمی کرد. بالاخره با تمام مشکلاتی که سر راهمان بود توانستیم برای ارائه تست دی ان ای آماده شویم.

چه مشکلاتی؟

نفی ولد. دادگاه به ما می گفت اول باید شناسنامه ای که داری را باطل کنی بعد خانواده جدید را برای گرفتن تست دی ان ای معرفی کنید. این مسئله از نظر قانونی درست بود اما من با خودم می گفتم اگر شناسنامه را باطل کنم بعد تست هم درست از آب در نیاید زندگی من چطور می شود؟ و مدام به مشکلات بعدش فکر می کردم. به هر حال آزمایش را دادیم و بعد از سه هفته جوابش را گرفتیم آنجا بود که متوجه شدیم من فرزند این خانواده هستم، از خوشحالی انگار داشتم پرواز می کردم. بعد از سال ها به آرزویم رسیده بودم.



حس و حال این روزهایت چطور است؟


خوشحالم. الان یک برادر تنی دارم به علاوه 5 خواهر و یک برادر ناتنی. بعد از 42 سال رفت و آمد را با هم شروع کرده ایم و روزهای خیلی خوبی را می گذرانیم. حس خوبی است که می توانم بعد از این همه سال با خانواده ام رفت و آمد داشته باشم. تمام دردهای روحی و جسمی ای که در گذشته داشتم از بین رفته و انگار من دوباره متولد شده ام.





انتهای پیام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.