به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، درخیابانهای شوش راه میرفتم که ناگهان شخصی در بالای پل هوایی غیر قابل استفادهای، کنجکاویام را برانگیخت. نزدیکتر شدم شخصی که نمیدانستم زن است یا مرد و به طرز عجیبی لباس پوشیده بود، در حال مصرف مواد بود که با دیدن من شوکه شد و خودش را کمی جمع کرد.
صحبتهای این زن معتاد که سیلی آفتاب صورتش را سرخ کرده بود و رگهای دستش را میشد از چند متری دید، سوژه گزارش امشب است که در ادامه میخوانید:
به او نزدیک تر شدم، سلام کردم، ولی جوابی نشنیدم. فقط دستان بیرمقش از بیرون لباس معلوم بود. زنی که حتی نمیتوانستم به چشمانش خیره شوم و راز دلش را از چشمانش بخوانم.
کنارش نشستم و از او خواستم تا ماجرای رسیدنش به این وضع فلاکت بار را برایم بازگو کند. زن معتاد که اعتیاد تمام چهره و بدنش را نابود کرده بود، بعد از مدت طولانی سرش را بلند کرد و با صدایی دورگه در چند پرسش و پاسخ سوالاتم را جواب داد.
اسمت چیست؟ از خودت کمی توضیح میدهی؟
...(میخواهد که اسمش را ننویسیم) هستم 27 سال سن دارم اما همین طور که میبینی فرقی با یک زن 60 ساله ندارم. سرگذشت درد کسی را درمان نمیکند. من مانند آشغالی دور انداخته شدم، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. زندگی من از گذشته تاکنون سراسر بدبختی و تنهایی بود. راستش قبل از این که از خانه بیرون بزنم خوشبخت نبودم اما هرچه که بود از وضعیت فعلیام خیلی بهتر بود.
چطور به سمت مواد کشیده شدی؟
هرکس به نحوی به سمت این مواد لعنتی کشیده میشود و بعد از آن تمام زندگی خود را می بازد. یکی به دلیل رفقای ناباب و دیگری به دلیل خانواده نامناسب و...برای من هم رفیق ناباب و مهمتر از آن نبودن یک خانواده مناسب مرا به این منجلاب کشاند.
چرا میگویی خانواده بستر را برای اعتیاد فراهم کرد؟
من همیشه خیلی تنها بودم چه در دوران کودکی و چه در دوران نوجوانی که شروع به کشیدن مواد مخدر کردم. تک فرزند بودم اما با این حال نه مادرم و نه پدرم علاقه و توجهی به من نداشتند و من همیشه حسرت ذرهای محبت از جانب آنها را داشتم، تمام کودکی و نوجوانیام چیزی جز تنهایی و غم نبود.
چرا مادر و پدرت این گونه رفتار میکردند؟ وضع خانوادگیتان چگونه بود؟
پدرم وضع مالی مناسبی داشت، ازنظر امکانات خیلی چیزها برایم فراهم بود اما دریغ از کمی محبت و توجه از سمت والدینم. بعدها متوجه این شدم که مادرم فقط به دلیل وضع مالی پدرم با او ازدواج کرده است و هیچ گاه فرزندی نمیخواسته تا خودش را پایبند خانه داری و بچه داری کند.با این حال پدرم نسبت به مادرم رفتار مناسب تری با من داشت او یک پدر ایده آل نبود، اما نسبت به مادرم که بویی از عواطف و احساسات مادرانه نبرده بود خیلی بهتر بود.
برایم بگو چه شد که از خانه بیرون آمدی؟
روز به روز بیشتر احساس تنهایی میکردم. حتی یک دوست نزدیک هم نداشتم تا لحظاتم را با او سپری کنم و به مرور زمان که پا به سن نوجوانی گذاشتم با پسران مختلفی آشنا شدم که حالا دیگر میخواستم تنهاییهایم را با آنها پر کنم. به خود آمدم و دیدم دختری 13ساله بیشتر نیستم که دچار اعتیاد شدم دیگر راه بازگشتی نبود. من مجبور بودم دراین راه قدم بگذارم چرا که برای کسی در این دنیا اهمیتی نداشتم.
بعد از این که خانواده پی به اعتیادم بردند حتی بیشتر از قبل نسبت به من احساس تنفر میکردند،در صورتی که نمی فهمیدند خود آنها عامل اعتیاد مخرب من بودند،بعد از روزها و شبها ناسزا و دعوا مجبور شدم از جایی که فقط اسمش خانه و سرپناه بود، دل بکنم.
بعد از آن که از خانه بیرون زدم اتفاقاتی برایم افتاد که حرفی از آنها به میان نیاورم، بهتر است. لکه دار شدن عفتم کمترین اتفاقی بود که برایم افتاد. بعد از تقریبا 2 سال که واقعا پشیمان شده بودم، میخواستم به خانهای که هیچ کس انتظار مرا نمیکشید، بازگردم. پیش خود فکر کردم شاید والدینم اینقدر ها هم بد نباشند مرا از این لجن و کثافت بیرون بکشند اما افسوس....
چرا افسوس؟ به خانه برگشتی یا این از تصمیم پشیمان شدی؟
افسوس که زندگی گویا قصد نداشت روی خوش خود را به من نشان دهد؛او که دیگر گریه امانش را بریده بود و نفسش بالا نمی آمد ادامه داد: متوجه شدم که پدرم چندین ماه قبل فوت کرده است و آن زن که بهتر است نام مقدس مادر را به او نگویم چهلم پدرم نشده بود که با داراییها و ثروت او به آمریکا مهاجرت کرده بود. او حتی برایش اهمیتی نداشت که از من خبری بگیرد. شاید دخترش مرده باشد. سوالی که همیشه در ذهنم موج میزد این بود که چرا او حس مادری نداشت.
ای کاش زودتر پشیمان شده بودی چرا اینقدر تأمل کردی؟
2سال.... بدون پدرم دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. هیچ چیز. امیدم بعد از خدا به او بود. می خواستم برگردم و از اوخواهش کنم مرا ببخشد.اما افسوس که دیگر فرصتی نه برای من بود نه برای او.....
شاید اگر مادرم بعد از مرگ پدر به خارج از کشور نمیرفت همین جا میماند و مرا زیر بال و پرش میگرفت من اکنون در میان این باتلاق دست و پا نمیزدم. از شدت عصبانیت و ناراحتی دندانهایش را به هم میفشرد و همزمان گریه هم امان او را بریده بود. من نگران به حالات او نگاه می کردم دیگر تصمیم داشتم آن جا را ترک کنم تا بیشتر از این موجبات ناراحتیاش را فراهم نکنم.
وی ادامه داد: بعد از این که در ناامیدی دست و پا میزدم و دیگر امیدی به ادامه زندگی نداشتم با پسری به نام امیر آشنا شدم. بعد از مدتی قرار بود با هم نامزد کنیم. راستش اولین بار بود که طعم عشق را میچشیدم اما این احساس شیرین دیری نپایید و خیلی زود دنیا برایم مثل سابق سیاه و تار شد.
چرا؟ چه شد مگر با هم ازدواج نکردید؟
ازدواج که نکردیم هیچ ؛حتی او به من خیانت کرد و مرا تنها گذاشت و رفت. این هم از کسی که گمان میکردم قرار است شریک زندگیام شود و مرا از این منجلاب بیرون بکشد. از آن به بعد از تمام دنیا متنفر شدم روی دیدن هیچ مردی را نداشت. از هیچ مردی خوشم نیامد و رفاقتم با مرد جماعت فقط به بهانه مواد مخدر بود و بس.
چرا ترک نمیکنی؟آیا تا به حال تصمیم گرفتهای که ترک کنی و زندگی جدیدی را شروع کنی؟
وقتی انسان بیهدف و بی انگیزه میشوی دیگر به این نوع زندگی کردن عادت میکنی و همین عادت سم کشندهای برایت میشود که ریشه امید را میخشکاند. میان این اجتماع تنهای تنها شدم مردم فقط از معتادان دوری میکنند. اما هیچ کس نمیداند شاید دنیایی از درد و مصیبت در سینه امثال من نهفته است.
انتهای پیام/