سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

گفت‌وگو با دختری که پس از 12 بار ترک‌تحصیل اجباری بالاخره به دانشگاه رسید

مغز معظمه پر از فکرهای اصلاحی است، پر از ایده‌هایی که به دخترانی مثل او فرصت رشد می‌دهد و انگیزه تحصیل را به دانش‌آموزان جنوب شرقی ایران برمی‌گرداند. در مغز او درد عقب ماندگی بلوچستان را باید در خیلی چیزها جست ازجمله در سطح فکر مردمش و بی‌انگیزگی کودکانش برای تحصیل.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، کنار دریای عمانیم، ایستاده روی لبه نقشه ایران، کنار آب‌های پر ابهت جنوب که آبی‌اش آرامبخش است. «معظمه ارج» با من است، فرو رفته زیر چادری مشکی که به سبک زنان جنوب، دنباله‌اش را روی شانه انداخته و نقش و نگارهای دست‌دوز لباس بلوچی‌اش از زیر چین و شکن آن پیداست. لبخند می‌زند، دندان‌های مرواریدی‌اش را بیرون می‌اندازد و با لهجه شیرین بلوچی اجازه می‌دهد به دنیای شخصی‌اش وارد شوم.

هموطن جنوبی من، دختری هجده ساله است، متولد «نگور» از توابع دشتیاری چابهار، شهری کوچک، محصور شده میان پلان، دریای عمان، کمبل سلیمان، میرثوبان و پاکستان. قصه زندگی معظمه، قصه زندگی خیلی از دختران این حوالی است. دختر بودن در جنوب شرقی ایران هنوز برای خیلی‌ها یعنی محدودیت، متوقف شدن، ندیده شدن؛ دختر بودن در این مناطق هنوز کار دشواری است.

چشم‌های مشکی معظمه به گوشه‌ای خیره می‌ماند، دست‌هایش درون هم قفل می‌شود و با صدایی لرزان از زندگی‌اش می‌گوید، از ماجرای ترک‌تحصیل‌های متوالی‌اش، از کسانی که مانع تحصیلش شدند و از آدم‌هایی که کمکش کردند معظمه ارج باشد.

در 12 سالی که معظمه دانش‌آموز بوده فقط سه بار روز اول مهر را تجربه کرده، سه بار لذتبخش و بی‌غصه که با یادآوری‌اش ته لبخندی روی صورت سبزه‌اش می‌نشیند. از این سه بارکه بگذریم 9 سال تحصیلی دیگر او با دغدغه‌های بی‌شمار گذشته، او شوق تحصیل داشته ولی پدرش مانع می‌شده. او التماس می‌کرده، از علاقه‌اش به تحصیل می‌گفته، از شوقش برای کنده شدن از این همه تحمیل و اجبار می‌گفته، ولی همیشه طرد می‌شده، تهدید می‌شده، مسخره می‌شده. از مسخره شدن‌هایش که برایم می‌گوید اشک هُری می‌ریزد درون چشم‌هایش.

گوشه چادر بندری‌اش را در دست مچاله می‌کند و دانه‌های اشک را می‌چیند، اما اشکی که از سوز دل معظمه برمی‌آید خشک نشدنی است. دست می‌کشم روی پشت او، می‌لرزد، صدای هق‌هقش هم نجواگونه به گوشم می‌رسد، اما چه می‌شود کرد با داستانی که تمام شده و به خاطره‌ای تلخ تبدیل شده است.

خودش را جمع و جور می‌کند، اشک را از چشم و بغض را از گلو دور می‌کند و ادامه می‌دهد: در 12 سالی که درس خواندم همیشه دغدغه داشتم. حتی یک سال تحصیلی را هم کامل نخوانده‌ام؛ یا میانه سال به مدرسه می‌رفتم یا در میانه سال مانع تحصیلم می‌شدند، گاهی یک هفته، بعضی وقت‌ها دو ماه و گاهی بیشتر از شش ماه. می‌گفتند درس به چه دردی می‌خورد، دختر باید ازدواج کند و سواد به کارش نمی‌آید، می‌گفتند اگر مدرسه هم بروی آخرش چیزی نمی‌شوی، اما من می‌دانستم که می‌توانم.

معظمه ارج درسخوان‌ترین دانش‌آموز منطقه نگور و حوالی آن است. معدل دیپلمش شده 19.30 و معدل سال سوم دبیرستانش که فشارها برای ترک تحصیلش به اوج رسید، شده 18.50.



مبارزه با ناملایمات تخصص معظمه است. روحیه مقاوم و جنگنده او فرهنگ پر از محدودیتش را مغلوب کرده و این پیروزی را مدیون دو چیز است؛ اول پشتکارخودش و دوم کسانی که حمایتش کردند و پشتیبانش بودند. معظمه از معلم‌هایش با عشق و احترام یاد می‌کند، همین طور از رئیس آموزش و پرورش دشتیاری.

روزهایی که او از مدرسه به اجبار غیبت می‌کرد و این نبودنش طولانی می‌شد این آدم‌ها سراغش می‌رفتند و آن‌قدر با خانواده چانه می‌زدند که نرم شوند و به ادامه تحصیل دختر رضایت دهند.

به گفته معظمه سال اول دبیرستان که پدرش حب «نه» خورده بود و نمی‌گذاشت او به مدرسه بیاید، او هم همه راه‌ها را امتحان کرده بود و همه درها را بسته می‌دید همین آدم‌ها بودند که کمکش کردند و نشاندنش روی نیمکت مدرسه.

معظمه یک فرصت شناس واقعی است، او با یک فرهنگ قدیمی و ریشه‌دار درافتاد و اگرچه از آماج تعصبات تلخ، زخم برداشت، ولی سرانجام موافق شد. او بهانه دست خانواده‌اش نداد، شد درس‌خوان‌ترین شاگرد آن حوالی، همیشه شب‌ها بعد از خاموش شدن چراغ‌های خانه درس خواند و تحصیل یواشکی را آنقدر دنبال کرد تا شد معظمه ارج، تنها دیپلمه خانواده‌اش، خواهر چهار دختر بی‌سواد خانواده ارج که امروز دانشجوی دانشگاه فرهنگیان است.

معظمه به چشم من یک قهرمان است، مشتی آهنی است در دستکش‌های مخملی.

وقتی می‌گوید از ترم بهمن درسش آغاز خواهد شد خنده‌ای ظریف گوشه لب‌هایش می‌نشیند و ذوق در چشم‌هایش هویدا می‌شود، اما خنده را خیلی زود از لب‌هایش دور می‌کند و چشم‌هایش دوباره اشک پس می‌دهد. دست می‌گذارم روی شانه‌هایش، می‌لرزد، صدای هق‌هقش دوباره جان گرفته است.

این اشک‌ها داد می‌زند که او درعین موفقیت، غمگین است. می‌گوید کسی به درس خواندنش افتخار نمی‌کند، می‌گوید مسخره‌اش می‌کنند که دنبال تحصیل رفته، تحقیرش می‌کنند که به دانشگاه دل بسته، چون او زاده در فرهنگی است که دخترهای هم‌سن او همه ازدواج می‌کنند و چند شکم می‌زایند. این حرف‌های نیشدار روح او را آزرده، ولی نتوانسته از پا بیندازدش و این چیزی است که از او انسانی متفاوت ساخته است.

مغز معظمه پر از فکرهای اصلاحی است، پر از ایده‌هایی که به دخترانی مثل او فرصت رشد می‌دهد و انگیزه تحصیل را به دانش‌آموزان جنوب شرقی ایران برمی‌گرداند. در مغز او درد عقب ماندگی بلوچستان را باید در خیلی چیزها جست ازجمله در سطح فکر مردمش و بی‌انگیزگی کودکانش برای تحصیل.

می‌دانم راست می‌گوید که اگر موفق شود و دانشگاه را تمام کند و آن وقت درکسوت یک معلم به مدارس این منطقه برود به دانش‌آموزان کمک می‌کند تا راهشان را پیدا کنند و بی‌هدف زندگی نکنند. معظمه می‌گوید دانش‌آموزان این خطه به مشاوره نیاز دارند تا یادشان بماند تحصیل برای چیست و چه کمکی به آنها می‌کند.

او را ورانداز می‌کنم، جدیت مردمان بلوچ را دارد و نرمش و استدلال مردمان متمدن را. او دانشجوی دانشگاه فرهنگیان است که کسی در خانه به وجودش، به سبک و سیاق زندگی‌اش و هدفی که دنبال می‌کند، نمی‌بالد، اما او همه این موانع را کنار خواهد زد، همان طور که تا به حال بوده است.

خودش می‌گوید معلم خواهدشد تا معلمان غیربومی به بلوچستان نیایند و به مشکل برنخورند. او این را می‌گوید چون مطمئن است سرانجام روزی رگ خواب بومی‌ها را در دست خواهد گرفت و آن وقت به صدها دختر مثل خودش کمک خواهد کرد تا از پله‌های تحصیل بالا بروند و آینده‌ای روشن‌تر داشته باشند.
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.