سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

اولین گل پرپر انقلاب در سمنان؛

پرواز عاشقانه بهروز، 42 روز قبل از بهروزیِ وطن بود

با آمدن امام خمینی و پیروزی انقلاب کمی از اندوهمان کاسته شد. خون بهروز به ثمر نشسته بود و ما افتخار نام مادر و پدر شهید را داشتیم و این افتخار باعث شد به دیدار امام خمینی (ره) برویم. وقتی امام را ملاقات کردیم حرف های قشنگی زد که تمکین بخش ما بود. ایشان فرمودند: متاسفم! امیدوارم من را ببخشید و نویدی هم داد و گفت: انشاالله روزهای خوشی در انتظارتان است.

 به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران سمنان؛ وقتی برای گفتگو با مادر شهید بهروزی تماس گرفتیم با خوشرویی پذیرفت. برای تهیه گزارش به سمت بلوار هلال اهمر حرکت کردیم و به خیابان هلال احمر 21 رسیدیم که به نام شهید «بهروز بهروزی» مزین شده است. زنگ منزل زهره مهدوی؛ مادر شهید را زدیم، خانمی مسن با گرمی و مهربانی به استقبال ما آمد.

شاید سؤالاتمان را خیلی زود شروع کردیم که اشک در چشمان مادر جمع شد و می گفت: الآن بهروز و پدرش هر دو کنار هم هستند.

آشنایی سجلی شهید

بهروز آخرین فرزند از سه فرزند ما بود که در 30 شهریور 1350 در سمنان متولد شد.

خصوصیات اخلاقی

او پسری مهربان، باهوش، خوش اخلاق، دلسوز و درس خوان بود و به راهپیمایی علیه شاه هم علاقه زیادی داشت و همیشه همراه خانواده و گاهی اوقات هم به تنهای در راهپیمایی ها شرکت می کرد. در راهپیمایی ها بین بچه ها کیک و شیرینی تقسیم می کرد.

او هر روز روی پشت بام می رفت و به سمت پلیس ها سنگ ریزه پرتاب می کرد و می گفت: ای جلاد مرگت باد. یادم هست مردم در راهپیمایی ها الله اکبر می گفتند ولی ازهاری گفته بود این صدای نواره و بهروز روی پشت بام می رفت و می گفت: ازهاری بیچاره باز هم می گی نواره، نوار که دست نداره نوار که پا نداره این صدای ملت است.

روز عروج مدافع نونهال انقلاب

10 دی 1357 بود. بهروز همراه ما به راهپیمایی آمده بود. آن زمان منزل ما در میدان سی سر قدیم (شهید بهشتی امروز) بود و همه ی اجتماعات راهپیمایی کنندکان در میدان سی سر متفرق می شدند. ما تقریبا ساعت 12 ظهر بود که به منزل برگشتیم و بعد از اینکه چند دقیقه گذشت بهروز می خواست دوباره از خانه بیرون برود که من و خواهرش مخالفت کردیم. پدرش هم صبح از من خواسته بود بیشتر از بچه ها مراقبت کنم چون نیروهای ساواک تا دیشب مشقی شلیک می کردند، ولی از امروز صبح دستور تیراندازی داده بودند. اما تلاش ما بی فایده بود و هر کاری کردیم نتوانستیم جلوی رفتن بهروز را بگیریم. در خانه نشسته بودیم که ناگهان صدای تیراندازی به گوش رسید، همگی به سرعت به سمت خیابان رفتیم تا ببینیم چه اتفاقی افتاده است. همه مردم فرار می کردند و متفرق می شدند.

ناگهان دخترم گفت: آن بچه را نگاه کن که تیر خورده و روی زمین افتاده است، وقتی جلوتر رفتیم تازه فهمیدم آن بچه بهروزمان است. با دیدن صورت غرق در خون بهروز از هوش رفتم.

لحظه ها به سختی سپری شد چشم که باز کردم دیدم، آقایی بهروز را بغل کرد و داخل ماشین پیکان گذاشت تا از خیابان هفت تیر قدیم (منوچهری امروز) به بیمارستان ببرد. جلوی ماشین را گرفتم تا همراه پسرم بروم ولی نگذاشتند سوار ماشین شوم. بهروز را صدا زدم او دستهای کوچکش را به سمت من آورد تا مثل همیشه به آغوشم پناه بیاورد. ماشین و بهروز که از جلوی چشمانم ناپدید شدند من هم با پای پیاده و بدون کفش به سمت بیمارستان دویدم و خودم را به آنجا رساندم. پسر بزرگم در اورژانس مشغول کار بود و وقتی وضعیت آشفته ام را دید، مرا پیش بهروز برد. موی سر بهروز را تراشیده بودند و می خواستند او را به اتاق عمل ببرند، ما جلوی اتاق عمل منتظر نشسته و دعا می کردیم. ناگهان پدرش از راه رسید او حامل خبر تلخی بود؛ بهروز شهید شده بود. باشنیدن این خبر دیگر متوجه نشدم، وقتی چشم باز کردم در خانه شاطر حسین شهرستانی (همکار همسرم) بودم. هر کس در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.

شهادت بهروز و تعطیلی بازار

با شنیدن خبر شهادت بهروز مردم مغازه ها را بستند و بازار تعطیل شد. جمع کثیری جلوی بیمارستان تجمع کرده و متظر پیکر به خون خفته بهروز بودند. با پخش شدن خبر شهادت یک کودک 8 ساله تعداد زیادی از کسانی که تا آن روز در راهپیمایی ها شرکت نمی کردند به جمع مخالفان شاه پیوستند.

تشییع جنازه با شکوه

تصمیم گرفتیم پیکر بهروز را همان روز تشییع کنیم ولی حجت الاسلام عالمی روحانی برجسته شهر، منصرفمان کردند و از ما خواستند آن را به فردا موکول کنیم. توجیه این بود که احساسات مردم شعله ور شده و اگر با این جمعیت تشییع جنازه برگزار می شد، ممکن بود مردم به کلانتری ها و پادگان ها حمله کنند و تعداد زیادی از مردم به خاک و خون کشیده شوند.

اما بیم آن می رفت که جنازه به دست عمال رژیم بیفتد. برای این مشکل هم چاره اندیشی شده بود. دو نفر از پزشکان بیمارستان به نام های دکتر دولت شاهی و دکتر یونسی پیکر بهروز را به عنوان مجروح به اتاق عمل برده بودند. همان موقع چند نفر از شهربانی به بیمارستان رفتند و گفتند؛ جنازه را به ما بدهید تا فردا صبح به جای نقل، گلوله تحویلشان بدهیم و این پزشکان عزیز با زیرکی گفته بودند علما آمدند و جنازه را با خودشان بردند.

آن شب تب دار بدون بهروز به سختی به صبح رسید. در حالی که خواب به چشمانمان نیامد و همه داغدار و در انتظار تشییع جنازه بودیم. صبح اولین پرچمی که از بیمارستان بیرون آمد روی آن نوشته شده بود: فریاد بهروز ای جلاد مرگت باد.

عمال شاه که فهمیدند گول خوردند با تعداد زیادی مامور از راه رسیده و از تشییع جنازه ممانعت می کردند. چون می ترسیدند کار به درگیری بکشد. ولی مردم با خواهش روحانیت تشییع جنازه را به آرامی برگزار کردند و کار به درگیری نکشید و تشییع پیکر فرزند معصومم با حضور سیل عظیمی از مردم انجام شد.

فقط خدا صبر فراق بهروز را داد و بس!

حتی یک لحظه هم فکر می کردم بدون پسر کوچک و دوست داشتنی ام زمان زیادی طاقت نمی آورم اما خدای مهربان صبر این فراق را به ما عنایت کرد. اوایل هر روز با دسته گل به خانه جدیدی بهروزم در امامزاده یحیی سر می زدم و ساعت ها اشک می ریختم. آن قدر که مجبور شدم چشم هایم را عمل کنم. پدرش هم دست کمی از من نداشت او هم عاشق بهروز کوچکمان بود و دوری از بهروز برایش طاقت فرسا بود. هر روز به خیابان می رفت و دوستان بهروز را می دید که شعار می دادند «بهروز شهید آییم به سویت، مادر ندیده روی تو پدر ندیده داغ تو» و بهروزم فریاد می زد بگو مرگ بر شاه. این کار آنقدر ادامه داشت تا شاه رفت و مردم جشن پیروزی انقلاب گرفتند و شادی مهمان دلها شد.

ملاقات با پیر جماران

با آمدن امام خمینی و پیروزی انقلاب کمی از اندوهمان کاسته شد. خون بهروز به ثمر نشسته بود و ما افتخار نام مادر و پدر شهید را داشتیم و این افتخار باعث شد به دیدار امام خمینی (ره) برویم. وقتی امام را ملاقات کردیم حرف های قشنگی زد که تمکین بخش ما بود.

ایشان فرمودند: متاسفم! امیدوارم من را ببخشید و نویدی هم داد و گفت: انشاالله روزهای خوشی در انتظارتان است.

یادگاری از مهمان نوازی بهروز

بهروز خیلی مهربان و مهمان نواز بود. یک روز نزدیک ظهر، قوام، مدیر مدرسه با من تماس گرفت و گفت: ببخشید که ما نمی توانیم دعوت شما را برای ناهار قبول کنیم، اول تعجب کردم، ولی نگفتم از هیچ چیزی خبر ندارم. تا اینکه بهروز آمد، گفتم: مادر جان نگفتی ما ناهار نداریم، مهمان دعوت کردی؟ بهروز با لبخند جواب داد: اشکالی ندارد مادر، می رفتیم از رستوران برایشان غذا می گرفتیم!

بهروز در آینه برادر

پرویز بهروزی زمان شهادت برادرش، 23 سال سن داشت از او خواستیم از روز شهادت برادر بگوید:

من آن روز به سفارش پدرم، برای کمک به مصدومان بیمارستان رفته بودم، ناگهان کودکی زخمی را به آنجا آوردندکه دست و صورتش خونین بود من جلو رفتم تا کمک کنم و کودک را به اورژانس ببریم، در نگاه اول چون صورتش پرخون بود او را نشناخته بودم و از روی لباسش فهمیدم بهروز است و چه لحظه سخت و غم انگیزی بود. آن خون باعث شور انقلاب در سمنان شد.

واقعا به بهروزها بیندیشیم

بهروز در هوای انقلاب پرواز کرد، پروازی هر چند بی بازگشت به فرش زمین، اما به آن سوی عرش و آسمانها، بهروز، زنده است و این ما هستیم که مرده ایم!

گفتگوی من با این خانواده شهید دهه فجر انقلاب اسلامی رو به پایان بود اما این مادر شهید بزرگوار حرفهای زیادی برای گفتن داشت، حرفهایی که تازگی داغ دوری 36 ساله فرزندش را تداعی می کرد.

انتهای پیام/ز

برچسب ها: اولین ، گل ، پرپر ، انقلاب ، شهید ، کودک ، سمنان
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.