از آثار و نشانه هایی که این به معراج رفتهها رو میکنند، بیشتر و بیشتر «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلِ الله أَمواتا بل أَحیاء عند ربهم یرزقون» را با تمام وجود درک میکنم. آثار و نشانههایی که همه و همه میبینند و البته «ما أکثر العبر و أقل الاعتبار».
سه شنبه 18 آذر ماه، یادواره شهید حمید بهرامی و شهدای تیپ 292 زرهی در تالار مهتاب دزفول در نهایت سکوت تبلیغاتی و سکوت رسانهای برگزار شد.
شهید حمید بهرامی از شهدای گمنام اتوبوس آسمانی گردان بلال است که کمتر به او پرداخته شده است؛ حمید بچه دزفول نیست و شاید دلیل گمنامی حمید هم همین باشد، شهیدی که مهمان شهیدآباد دزفول است، پدرش ارتشی است و آن سالها به دلیل مأموریت پدر در دزفول، حمید هم همراه بچههای بلال رهسپار جبهه میشود و وصیت میکند که پس از شهادت در کنار رفقای دزفولیاش دفن شود.
در این یادواره که پدر و مادر شهید بهرامی حضور داشتند اتفاقی عجیب و نادر افتاد که هرچه بیشتر به آن فکر میکنم، یقینم به زنده بودن این بچهها بیشتر میشود.
یادتان هست یادواره شهدای مسجد نجفیه و دردنامه ای را که برای شهدا خواندم: «میدانم بین ما هستید؛ میدانم و این میدانم را به یقین و خیلی محکم میگویم.»
یا همان سال گذشتهاش که با آنها گفتم: «آی شمایی که ما را از پشت همین قاب عکسها هر شب مرور میکنید و ما چه کوته فکریم که شما را زندانی این قاب شیشهای میدانیم؛ یقین دارم که آمدهاید. سر سوزنی شک ندارم به آمدنتان.»
من این اصطلاح «یقین» را که استفاده میکنم، بیدلیل استفاده نمیکنم؛ بارها و بارها حضور شهدا در یادوارههایشان برایمان به اثبات رسیده است و نمیدانم بالاتر از یقین هم مرتبه و مرحلهای هست؟ اگر هست در یادواره شهید بهرامی به آن مرتبه درباره زنده بودن شهدا رسیدم.
پدر شهید، از سرداران بازنشسته ارتش است، کسی که خاطرات زیادی با امام خمینی (ره)، شهید بهشتی، صیاد شیرازی و بسیاری دیگر از بزرگان دارد و مانند حمیدش کنج گمنامی را به دنیای شیشهای شهرت ترجیح داده است؛ ایشان در بخشی از برنامه به خاطره گویی پرداخت و دفترچه خاطراتش را از حمید ورق زد.
اما آن اتفاق بزرگ هنگامی رخ داد که من به عنوان مجری برنامه در حال تقدیر و تشکر از دست اندرکاران برگزاری برنامه بودم و یک به یک نام میبردم از افراد و ارگانهایی که در برگزاری این یادواره مشارکت داشتهاند.
ناگاه دیدم پدر شهید بهرامی که ردیف جلو نشسته بود با چهرهای ملتهب به من اشاره میکند.
کلامم را قطع کردم و گفتم: «بله حاجی».
گفت: «میخوام بیام بالا... یه مطلبی میخوام بگم».
حاجی را دعوت کردم بالای سن و با تعجب، خودم آمدم کنار دوستان.
گفتم :«حاجی چی میخواد بگه؟ چش بود پس؟»
همه شانههایشان را انداختند بالا به علامت نمیدانم!
برخی از مردم داشتند سالن را ترک میکردند که حاجی رفت پشت میکروفن.
قلبم تند تند میزد؛ صدای قلبم را میشنیدم. از روحیاتی که از حاجی سراغ داشتم، میدانستم حتماً حرف مهمی دارد.
بسمالله کرد و گفت: «همینطور که نشسته بودم و مجری داشت تشکر میکرد از دست اندرکاران یادواره، صدای حمید پیچید توی گوشم و گفت: بابا! از این بسیجیهایی که این چند روز زحمت کشیدهاند تشکر نکردند. بابا برو از این بچهها تشکر کن».
بغض که نه ... گریه واژه کاملتری است برای حس و حال و وضعی که داشتم.
من که نه، همه میخکوب به چهره حاجی نگاه میکردند. عرق سردی بر بدنم نشست و لرزه افتاد بر اندامم.
و حاجی بهرامی از سن آمد پایین و مدام زیر لب همان جمله را تکرار میکرد.
نگاهم از پس پرده اشک دنبال حاجی جذر و مد میکرد و او در آغوش گرم حاضران گم میشد.
و من این وسط مبهوتتر از همه، داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا از همه تشکر کردم الا بچههای بسیجی پایگاه! مادر حمید بیرون سالن داشت به آسمان نگاه میکرد. شاید فرشتگان را می دید که دارند روی بالشان حمید را برمیگردانند به آسمان.