سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

نگاه بی رودربایستی به داستان‌های «نیما»

نیما یوشیج که پدر شعر نو فارسی است چند داستان هم نوشته است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، بیست‌ویکم آبان‌ماه سالگرد تولد نیما یوشیج است و به همین مناسبت نگاهی داریم به داستان‌های این شاعر معاصر.

باقر رجبعلی در مطلبی با عنوان «داستان‌نویسی «نیما» بی‌دروغ و نقاب» که در اختیار ایسنا گذاشته است، می‌نویسد:

«این نگاهی است به داستان‌نویسی «نیما» بی‌دروغ و نقاب‌؛ آخر هرچه تا به حال در این زمینه دیده‌ام آن چیزی نبوده که باید گفته می‌شده.

پژوهشگران عزیز با کمی رودربایستی از ساحت اصالت‌مند نیما در جامعه‌، و احترام به پیشکسوتی‌اش در فضای شعر نو‌، داستان‌نویسی او را نیز همچون هنر شاعری‌اش طرفه انگاشته‌، در بررسی آن‌، به حرف‌های کلی و عمومی که می‌تواند شامل داستان‌های دیگران هم بشود اکتفا کرده‌اند و خلاصه این‌که‌، از گفتن واقعیت‌های داستان‌نویسی او به طرزی رندانه طفره رفته‌اند.

عده‌ای دیگر اما‌، عیب‌های آثار داستانی آن عزیز دوست‌داشتنی را به طور کلی پوشانده‌اند و با استفاده از ترفندهای نقد ادبی‌، آن‌ها را با نظریه‌ها و نمادها و اسطوره‌ها چنان انطباق داده‌اند که گویی سرتاسر‌، آگاهانه نوشته شده‌اند و معانی خاص هرکدام‌شان باید با تلاش و تقلا تمیز داده شود‌؛ در حالی‌که اگر این داستان‌ها از سر حوصله و تأمل خوانده شوند خودشان به زبان خواهند آمد که هیچ‌کدام از این روش‌ها و نسبت‌های داده‌شده به آن‌ها برازنده تن‌شان نیست و نسل جوان امروز نمی‌تواند چهره واقعی و حقیقت داستان‌نویسی نابغه روستایی را از خلال آن‌ها مشاهده کند.

با این همه‌، باید به آن پژوهشگران عزیز حق بدهیم‌، زیرا اساسا داستان‌های نیما قابلیت و ظرفیت چنین کاری را ندارند و نمی‌توانند زمینه‌ای برای بحث و بررسی فراهم آورند. گذشته از ضعف‌ها و مهم‌تر از همه‌، قانون‌شکنی به معنای عبور از خط قرمز‌های جامعه‌، بخش مهمی از آن‌ها را در موقعیتی قرار داده که هر کس را حوصله بررسی شفاف آن‌ها نیست، زیرا این کار‌، نه تنها به صلاح بررسی‌کننده‌، که به صلاح جامعه ادبی و حتی خود نیما که نامش به عنوان سنت‌شکن و مبدع و نابغه ثبت شده هم نیست حتی به صلاح علاقه‌مندان شعر نو فارسی هم نیست، زیرا در اقتدار و اعتبار پدر‌، خلل‌ها ایجاد خواهد کرد‌؛ پدری که نامش در قلب و روح مردم و لوح زمانه ثبت شده و نبایستی با چند اثر فرعی و تفننی و غیرتخصصی‌اش سنجیده شود.

در اشعار و نامه‌های نیما‌، اندیشه‌های متعالی به اضافه ساخت و بافت طرفه‌، حرف اول را می‌زند. چنین اوجی صلاح نیست با چند داستان ناگزیر و نامرغوب سرشار از اشکالاتی که در پی می‌آید‌، ابهت و عظمت خود را از دست بدهد: کلمات غیرلازم‌، حرف‌های بی‌خود و بی‌جهت‌، تعبیرهای غیرواقعی‌، پراکنده‌گویی‌هایی که با هیچ منطقی به هم ربط پیدا نمی‌کنند،‌ توصیف‌های غیرضروری و نامربوط‌، فراوانی حضور نویسنده در اغلب داستان‌ها و نزدیک شدن‌شان به خاطره‌های واقعی که سعی شده جنبه داستانی به آن‌ها داده شود‌، بی‌اعتنایی مطلق به ساختار داستان در حالی‌که همان زمان داستان‌های خارجی و ایرانی قابل قبول به وفور وجود داشت و نیما (به گواهی اشاره‌ها و نقدهایش) اکثر آن‌ها را می‌دید و بر قواعدشان اشراف داشت‌، به‌کارگیری داستان تنها برای ابراز عقاید سیاسی و اجتماعی و تلقی کردن آن به عنوان نوعی بیانیه‌ سیاسی، دیالوگ‌های شبیه به هم از زبان مرد و زن‌، کوچک و بزرگ و عالم و عامی‌، طوری که روحیه خود نویسنده در همه آن‌ها موج می‌زند و... مسائل و معضلاتی هستند که نیما خود آن‌ها را در داستان‌های دیگران نمی‌پسندید و در نامه‌ها و نقدهایش‌، با زبانی مخصوص به خود که بسیار ساده و صمیمی است‌، نویسنده‌ها را از آن‌ها نهی می‌کرد و با چنین جمله‌هایی به آن‌ها می‌تاخت: «نشستن الفاظ نویسنده به جای الفاظ پرسوناژ‌ها»، «بی‌حوصلگی و سرسری گذشتن نویسنده»، «نپرداختن به جزییاتی که پرسوناژها را شخصیت می‌دهد»، «دور بودن پرسوناژها از وضعیتی که هستی رئالیست آن‌هاست» و «شرح دادن تاثرات خود» در داستان‌، و شبیه این جملات که نیما در مورد آثار دیگران‌، آن‌ها را ایرادهایی اساسی می‌دانست اما خود در تمامی داستان‌هایش به وفور مرتکب‌شان می‌شد. یکی از این نویسنده‌ها صادق هدایت است که نیما اصلا قبولش نداشت و غرب‌گرایی او را در نوشتن‌، همیشه به رخش می‌کشید. در نامه‌ای به او می‌نویسد: «هر وقت انسان به یک به هم‌ریختگی و عدم تساوی در استیل شما برمی‌خورد‌، در ضمن احساسات و فانتزی شخصی نویسنده‌، به طور محسوس آن را تشخیص داده و آن‌، عبارت از یک بی‌اعتنایی به شکل کار است که نویسنده بر حسب تمایلات خود فقط خودش را به جای همه چیز می‌بیند. بنابراین می‌بینیم که پرسوناژها نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آن‌ها خود نویسنده است که دارد آن‌طور که دلش می‌خواهد حرف می‌زند...»

نیما در جایی دیگر تاکید کرده: «من وقت ندارم داستان‌هایی را که نوشته‌ام پاک‌نویس کنم. داستان‌های کوچک زیاد نوشته‌ام و خیلی زیاد از زمان‌های قدیم و بسیاری را شخصا سوزانده‌ام و به کارهای دیگر که در نظر من برای مردم لازم‌تر است مشغولم...»

او حتی در «حرف‌های همسایه» درباره کار داستان‌نویسی‌اش می‌گوید: «این یکی برای من تفنن است و وسیله‌ای که گریبان خود را از دست فکر‌های موذی بیرون بکشم» و این‌ها ثابت می‌کنند که با وجود مطلع بودن از اصول‌، داستان‌نویسی برای نیما اصلا مهم نبوده و آن را کاملا به صورت تفننی انجام داده است. حتی می‌توان ادعا کرد که در آن سال‌های پرتب و تاب سیاسی که نوشته‌های منثور (بخصوص داستان)،‌ در مقابله با اختناق حاکم جلوه بیش‌تری می‌یافت و کارهای جمالزاده و هدایت و برخی دیگر‌، نمود چشم‌گیرتری داشت‌، نیما احتمالا می‌خواسته از این قافله عقب نماند و برای همین دست به نوشتن تعدادی داستان زد.

این را می‌توان از نقدی که او بر آثار عبدالحسین صنعتی‌زاده کرمانی (نویسنده رمان‌های تاریخی) نوشته دریافت‌، آن‌جا که می‌گوید: «نویسنده باید صنعت کند،‌ بهتر از آن جور که مردم می‌بینند، باید بسازد و به مردم تحویل دهد. همه چیز را ببیند‌، بشنود و بو بکشد‌، با تمام هوش و حواس خود در میان اشیا فروبرود‌، از خاکروبه گرفته یا گل و لای‌، از پیشانی یک دختر یا میان سنگلاخ‌ها‌، بیان لازم که امروز می‌تواند مثل موسیقی و نقاشی وسیله تحریک و انتقال واقع شود این است...» و این‌ها همه‌ نشان می‌دهند که نیما به اصول و قواعد آگاه بوده ولی این که چرا خود آن‌ها را در هیچ‌کدام از داستان‌هایش به کار نبرده احتمالا به این دلیل بوده که کارهای لازم‌تری داشته‌. شاید برای همین است که اغلب داستان‌هایش را پاره و معدوم‌، گم و یا نیمه‌تمام رها کرده است. او رمانی داشته به نام «آیدین» (1304) که یک فصل آن را در روزنامه شفق سرخ به چاپ رساند و خود می‌گوید سه بار پاک‌نویسش کرد اما در نهایت گم شد!

یا رمانی که براساس ماجرای بر دار کردن حسنک وزیر به نام «حسنک وزیر غزنه» نوشت و قصد داشت زمانه غزنوی‌ها را زنده کند که ناتمام ماند.

یا داستان‌های «سرگذشت یک یاغی» و «فتح قلعه شیخ طبرسی» که هر دو ناتمام ماندند و گم شدند.

یا یک رمان به نام «براد» که بخش‌هایی از آن را در سال 1301 نوشت اما در سال 1304 آن را معدوم کرد: «از پریشانی و خستگی حواس و غیظ و غضب این‌ها را پاره کردم».

یا داستان‌های طنزآمیز «خر مشهدی احد» و «بیقون و سیمقون» که هیچ‌کدام باقی نماندند و گم شدند. بقیه نوشته‌های نیما که در برخی از بررسی‌ها به طور اشتباه داستان خوانده می‌شوند،‌ یا نمایشنامه هستند یا خاطره و سفرنامه و غیره.

بنابراین‌ در جمع‌بندی نهایی از کلیت کار داستان‌نویسی نیما و غربال آن داستان‌های نیمه‌تمام یا معدوم و گم‌شده که فقط نامی از آن‌ها در اغلب نامه‌های او برده شده‌، می‌توان این فهرست قابل دسترس را از داستان‌های نیما ارائه داد:

-دو داستان بلند به نام‌های «مرقد آقا» (1309) و «در طول راه» (1315).

- دو داستان کوتاه به نام‌های «بدنعل» (1313) و «دیدار» (بی‌تاریخ)

-دو داستان کودکان به نام‌های «آهو و پرنده‌ها» (1324) و «توکایی در قفس» (1325)

- دو داستان یا بهتر بگوییم حکایت تمثیلی کوتاه به نام‌های «نقاش» و «ریزه‌خوانی»

- و چهار داستان تمثیلی دیگر به نام‌های «غول و زنش و ارابه‌اش (یا غول و ارابه و زنش) که در سال 1330 نوشته شده و بلندتر از داستان‌های تمثیلی دیگر است‌، «فاخته چه گفت» (1320) که تقریبا دو صفحه است‌، و «نفت‌خواره» و «غول» که اگر بتوان آن دو داستان تمثیلی (نقاش و ریزه‌خوانی) را بی‌ارزش دانست و ندیده‌شان گرفت‌، این چهارتا را نمی‌توان (حداقل در بررسی).

بنابراین با حذف آن دو داستان تمثیلی کوتاه‌، می‌توان تحقیقا (و قطعا) گفت که از نیما‌، روی هم رفته‌، 10 داستان باقی مانده است.

داستان بلند نیما که در سال 1309 نوشته، منتشر نمی‌شود. در بررسی این داستان حدودا 10 هزار کلمه‌یی،‌ اولین مساله‌ای که مطرح می‌شود این است که اطلاق رمان به آن از اول غلط بوده و باید آن را یک داستان بلند دانست. محتوای آن هم انتقاد نیما از خرافه‌پرستی‌هایی است که تضعیف اعتقادات مردم را در پی دارد و ماهیت اصیل دین را زیر سؤال می‌برد.

اما این هدف‌ با جمله‌هایی در داستان که ناشی از دخالت نویسنده است (و به خوبی تاثیر جریان‌های چپ‌ مارکسیستی برافکار آن مقطع از زندگی نیما را نشان می‌دهد) لوث می‌شود و نتیجه عکس می‌دهد: «... آن‌ها که به طرف نیستی می‌روند به اشیا هستی می‌دهند... احتیاج‌ این اخلاق را به آن‌ها داده است...» و جمله‌هایی از این دست که داستان را به مرزهای ممنوع می‌کشاند و به محدوده‌های بیگانه با فضای فکری جامعه می‌برد. در نتیجه این‌طور استنباط می‌شود که نیما با کلیت موضوعی که مطرح کرده موافق است‌، در حالی‌که او می‌خواهد آدم‌های روستایی آن زمان را منفعلانی معرفی کند که هیچ اراده‌ای از خود نداشتند و گذشته از فقر مادی‌، به فقر معنوی و فرهنگی نیز دچار بودند، آدم‌هایی که اصل را از فرع تشخیص نمی‌دادند و به سبب آگاهی نداشتن از ماهیت اصیل دین و بی‌توجه به ریشه‌های واقعی اعتقادات‌شان‌، به نمادهای دروغین دل می‌بستند‌؛ این دلبستگی‌ از جانب حاکمان و منفعت‌طلبان آن روزگار برای تثبیت و تحکیم موقعیت خودشان تقویت هم می‌شده است.

در این داستان‌، که قوی‌ترین داستان نیما هم به شمار می‌رود‌، ماجرا بنا به احتیاط به اوایل قرن هشتم برده شده است: برنج‌کاری به نام ستار‌، توی جنگل است و در حالی که می‌خواهد تعدادی ازگیل بکند و بخورد‌، چشمش به شاخه‌ای به قول نویسنده «صاف و رسا» در بین شاخه‌های درخت ازگیل می‌افتد. فکر می‌کند آن شاخه یک سال دیگر عصای خوبی خواهد شد و امیران شهر برای آن انعام خوبی خواهند داد. پس به عنوان نشانه‌، به آن تکه‌ای پشم و نخ سفید می‌بندد تا گمش نکند. چند نفر از اهالی روستا او را در این حالت می‌بینند. ستار را‌ کدخدا برای ماموریتی به ده مجاور می‌فرستد. بعد از یک ماه که او برمی‌گردد و به سراغ شاخه ازگیل (یا به زبان محلی و آن‌طور که نیما نوشته: کنس) می‌رود‌، با کمال تعجب می‌بیند نخ‌ها و نشانه‌های دیگری هم به آن بسته‌اند و آن شاخه‌ مورد احترام مردم شده است. ستار در مقابل این کارها واکنش‌هایی جزیی نشان می‌دهد، ‌اما صبر می‌کند‌ تا فرایند به عمل آمدن چوب کنس سپری شود و او را به مقصودش برساند. بعد از یک سال که شاخه به وضعیت مورد نظر ستار می‌رسد‌، او تصمیم می‌گیرد از درخت جدایش کند و با خود ببرد در جایی دور از دسترس دیگران قرارش دهد. اما عده‌ای که آن اطراف مشغول کار هستند او را در حال بریدن شاخه می‌بینند و با داد و فریاد‌، مردم ده را جمع می‌کنند و سرانجام به دستور یکی از بزرگان ده‌، قتل او واجب می‌شود و یک نفر از اهالی حکم را همان‌جا اجرا می‌کند. شاخه‌ای را هم که او کنده است دفن می‌کنند و در آن‌جا مکانی خاص برای اهالی می‌سازند که البته ماجراهای دیگری هم رخ می‌دهد و این مکان چندین‌بار بنا به دستور بزرگان دیگر تخریب می‌شود و شکل‌های دیگری پیدا می‌کند‌، اما در هر حال به عنوان یک مکان «خاص» برای بخشی از اهالی باقی می‌ماند.

دومین داستان نیما‌، «در طول راه» نام دارد که در آن‌، راوی‌ همراه با دوستش «میخائیل ساهاکیان» که نقاشی فرهیخته است‌، در جنگل قدم می‌زنند و برای هم از خاطره‌های تلخ و شیرین زندگی‌شان می‌گویند. در این داستان بلند که در واقع گزارش بی‌هول و ولای یک سفر جنگلی است برای شکار‌، تعلیقی هم اگر وجود دارد در بخش‌هایی است که ماجرای یک عشق ناکام روایت می‌شود و تنها حس آن‌ توصیف‌های بکر طبیعت است که به آن تاحدی جان داده‌. با وجود همه این‌ها همچنان در حد یک گزارش معمولی باقی مانده که در آن نیما تا توانسته حرف‌های فلسفی‌، روانشناسانه و به قول خودش «شهوت حرافی»اش را در آن گنجانده و داستان را به یک مانیفست اخلاقی و اجتماعی تبدیل کرده است.

در داستان «بدنعل» هم خود نیما و پیرمردی ایلیاتی به نام ایل‌بیگی در اتاقی نشسته‌اند. همزمان با شنیدن صدای نعل‌کوبی یک قاطر و بدنعلی او‌، آن‌ها نیز درباره موضوعات مختلف گفت‌وگو می‌کنند. پیرمرد یاد برادرش می‌افتد که او هم بدقلق و «بدنعل» بود و آن‌ها را به روز سیاه نشاند. با وجود صحنه‌های تصویری زیبا این نوشته هم جز یک خاطره چیز دیگری نمی‌تواند باشد.

«دیدار» هم در واقع دیدار راوی (خود نیما) و رفیقش از یک خان ظالم است که طی آن مجبور شده‌اند به روده‌درازی‌های او گوش دهند. آن‌ها به این حرف او می‌خندند که «اگر آدم دولتمندی چیزی داشت نباید فکر کرد چرا؟ جواب این چرا را ما نمی‌دانیم. نمی‌توانیم هم بدانیم. این ظلم نیست‌، عدل است‌، خدا به او داده است.» چند سال بعد هم این دو‌، دوباره با او ملاقات می‌کنند اما می‌بینند خان همه چیزش را از دست داده و گوشه‌نشین شده است. این‌بار خان مخلوع از بی‌عدالتی و ظلم عده‌ای جدید که مردم را می‌چاپند و به جمع‌آوری مال حرام مشغولند می‌نالد.

در این داستان‌، نیما می‌خواهد نظر متضاد و براساس منافع آدم‌ها را در موقعیت‌های مختلف نشان دهد‌، اما به خاطر اجرای بد موضوع در قالب یک قطعه نامنسجم که نه می‌توان آن را قصه نامید و نه خاطره و گزارش‌، ناکام می‌ماند.

«نفت‌خواره» هم یک قطعه کاملا بی‌سرونه از نظر موضوع و بدون منطق از نظر روایت و ساختار است. فرماندار یک شهر خیالی مرض نفت‌خواری دارد و برای همین‌، چالش‌هایی بین او‌، پیشخدمت و بازرس به وجود می‌آید که ذره‌ای جذابیت برای خواننده ندارد و هیچ پیامی از آن برداشت نمی‌شود‌، حتی اگر عده‌ای علاقه‌مند بخواهند آن را به مسائل سیاسی و ماجراهای دوران مصدق ربط دهند که به هیچ وجه چنین نیست‌، اگر هم می‌خواسته باشد شکل اجرای داستان ابتر است و از عهده چنان پیامی (با تمامی جنبه‌های نمادگرایانه‌ای که دارد) برنیامده است. اصولا در داستان باید کدهایی مشخص و علایمی خاص برای رهیافت یک منظور وجود داشته باشد و نمی‌توان به حدس و گمان و شنیده‌ها از این و آن (که مثلا این داستان در پاسخ فلان کس و فلان ماجرا نوشته شده) بسنده کرد.

«غول» هم یک قطعه تمثیلی کوتاه است که پیداست طرحی برای نوشتن یک داستان بوده اما به نتیجه‌ای نرسیده‌. یک غول‌، بچه‌ها را گول می‌زند و به درون باغی می‌برد تا از آن‌ها کار بکشد. وقتی می‌فهمد آن‌ها با هم متحد شده‌اند‌، بین آن‌ها اختلاف می‌اندازد و بعد بیرون‌شان می‌کند. بچه‌ها می‌بینند نمی‌توانند راه بروند‌، و دست و فکرشان هم از کار افتاده است. راوی می‌گوید: «این نتیجه کار کردن برای غول بود.» سرانجام بچه‌ها نزد مادرشان می‌روند و ماجرا را تعریف می‌کنند‌، اما هیچ‌کس نمی‌تواند خانه غول را پیدا کند و به حسابش برسد.

برخی غول را نماد فاشیسم یا دیکتاتور دانسته‌اند. می‌تواند این‌طور باشد‌، اما روایت داستان‌، انسجام و منطق خاصی را که باید در این زمینه داشته باشد‌، ندارد. (مثل منطق سازه‌های دقیق و مهندسی‌شده‌ای که در «قلعه حیوانات» جرج اورول وجود دارد و یک داستان با شخصیت‌ها و چارچوب مشخص و باورپذیر برای تمامی اعصار و قرون ارائه داده است.)

در نهایت‌، ثابت می‌شود که اگر چنین قصدی وجود داشته‌، فدای سرسری نوشتن داستان شده و زمینه‌های انطباق خود با نیت نویسنده را از بین برده است.

در قطعه دیگر و معروف‌تر از همه یعنی «غول و زنش و ارابه‌اش»‌، غول و زنش با ارابه‌ای در حال سفرند. به خانه‌ای اعیانی می‌رسند و از اهالی می‌خواهند در را باز کنند اما آن‌ها در را باز نمی‌کنند و غول عصبانی که با به کار زدن انواع و اقسام حیله‌، موفق نمی‌شود به درون خانه راه یابد‌، با فراخوان یارانش‌، جنگی به راه می‌اندازد اما سربازان علیه خود او می‌شورند و او و زنش را در گودالی می‌اندازند تا بمیرند.

نویسنده قصد دارد به قدرت‌های بزرگ مخصوصا جنگ‌طلبان کنایه بزند و مثالی از روحیه و اعمال آن‌ها باشد اما در این کار موفق نیست و علتش روایت نامنسجم و بی‌قاعده ‌، دیالوگ‌های غیرمنطقی و نامربوط‌، تلفیق حوادث غیرواقعی با واقعی و حرکات مصنوعی و کاذب و غیرقابل باوری است که داستان را انباشته‌اند. این‌جا هم برخی از علاقه‌مندان نیما بدون آن‌که داستان را «دقیق» خوانده باشند (یا اصلا خوانده باشند) براساس شنیده‌ها و حدس و گمان خود گفته‌اند این غول هم نشانه و نماد فاشیسم و دیکتاتوری سیاه است. بله‌، ظاهرا چنین به نظر می‌رسد‌، اما اگر داستان را دقیق و با تأمل بخوانیم متوجه می‌شویم مسائلی در آن وجود دارد که معادله این نسبت‌ها را به هم می‌ز‌ند و نمای مغشوشی ارائه می‌دهد.

«فاخته چه گفت؟» هم یک داستان تمثیلی ناقص و بی‌منطق است. در جنگلی دو فاخته کنار هم روی شاخه درخت نشسته‌اند. فاخته ماده ناراحت است‌، زیرا یک شکارچی پایین درخت در حال گشت‌زنی است. فاخته نر به او می‌گوید نترسد زیرا آن شکارچی‌ گوشت حیوان نمی‌خورد. فاخته ماده می‌گوید: «در عوض تخم‌های ما را می‌خورد که برای ما جوجه می‌شوند.»

فاخته نر پیشنهاد می‌دهد که هر دو بپرند و روی شاخه‌های جداگانه‌ای بنشینند تا شکارچی خیال نکند در آن‌جا خانواده‌ای پا گرفته است، بعد جمله‌ای می‌گوید که از نظر منتقدان محل بحث می‌شود.

در این داستان‌، اشتباه بزرگی که رخ داده‌، جمله پایانی آن است که از زبان فاخته نر گفته شده و دو وجه می‌توان برای آن قائل بود. یا به عنوان فحش به کار رفته (همچنان که عده‌ای از منتقدان روی این وجه تاکید دارند) و یا به عنوان یک واقعیت که منجر به نجات دو فاخته می‌شود. اگر دومین حدس درست باشد (که به هیج وجه امکان ندارد) نمی‌توان پذیرفت که نیما (و فاخته‌ نر) به این موضوع راضی باشند. فاخته ماده هم اساسا نمی‌تواند به این کار راضی باشد‌، زیرا چطور ممکن است یک مادر که برای تحکیم نهاد خانواده به حرف شوهرش گوش داده‌، چنین اجازه‌ای را‌ بدهد‌! درباره وجه اول هم گفته‌اند این شکارچی‌، نماد همان منتقدانی است که به شعرها و داستان‌های نیما حمله می‌کردند و آن‌ها را ضعیف و بی‌اساس می‌دانستند و این‌جا نیما خواسته با آن جمله آخرین از زبان فاخته نر‌، دق دلی‌اش را خالی کند و به آن‌ها فحش رکیک بدهد. دلیل‌شان هم این است که اوایل داستان گفته شده: «این صیاد چشم‌های فکور و خاکستری‌رنگ داشت و یک مداد به جیب بالای جلیقه‌اش زده بود.» این عذر بدتر از گناه است و کل داستان را از معنا و مفهومی که مدعی آن است خالی می‌کند‌، چون اساسا ربطی به موضوع داستان ندارد و اگر چنین باشد‌، نوعی جرم در عالم داستان‌نویسی محسوب می‌شود که یک نویسنده در داستانی که معنای دیگری برای آن در نظر دارد‌، تسویه حساب شخصی بکند.

دو حکایت تمثیلی و کوتاه «نقاش» و «ریزه‌خوانی» هم اساسا آن‌قدر سطحی و ضعیف‌اند که قابل بحث نیستند؛ اما به جای آن‌ها‌، دو داستان کودکانه و تمثیلی «آهو و پرنده‌ها» و «توکایی در قفس» آن‌قدر از انسجام و قدرت تاثیرگذاری برخوردارند که قابل بحث باشند‌. در اولی‌، پرنده‌ها و چرنده‌های صحرا به خاطر تجاوز فیل‌ها به سرچشمه آب‌شان‌، مستاصل و تشنه و در حال مرگ‌، دور هم جمع می‌شوند و تصمیم می‌گیرند نزد «خاله غازه» بروند و از او یاری بطلبند. خاله غازه شرط‌هایی می‌گذارد. آن‌ها مجبور به اطاعت از او می‌شوند و همه چیزشان را از دست می‌دهند، اما یک غاز سفید به فریادشان می‌رسد و به آن‌ها می‌فهماند که باید «خود»شان باشند و از خویشتن خود یاری طلبند تا نجات یابند.

در دومی هم توکایی به دام افتاده و صاحبش او را در قفس انداخته. بعد از مدتی توکا از این‌که زندانی قفس است به تنگ می‌آید و از پرندگان و حیوانات دیگر خواهش می‌کند برای آزادی او تلاش کنند‌، اما هیچ‌کدام به حرفش گوش نمی‌دهند و پی کار خود می‌روند. سرانجام توکا به این نتیجه می‌رسد که «خود»ش باید به فکر خودش باشد و برای آزادی‌اش تلاش کند‌؛ پس با تمام قوا به میله‌های قفس فشار می‌آورد و خود را آزاد می‌کند. این دو داستان آن‌قدر شفاف و واضح هستند که هیچ تفسیری بر آن‌ها روا نباشد، زیرا خودشان گویای خودشان هستند و از آن‌جا که برای کودکان مناسب تشخیص داده شدند‌، از چشمان تیزبین کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دور نماندند و به ویراستاران حرفه‌یی واگذار شدند تا برای چاپ و انتشار وسیع‌، تنظیم و بازنویسی حرفه‌یی شوند.

اگر به این دو داستان توجه کنیم به وضوح تفاوت فاحش نثر و انسجام‌شان را با دیگر داستان‌های نیما‌، حس می‌کنیم.»

پی‌نوشت: این مطلب بخشی از کتاب منتشرنشده (فراز و فرود داستان‌نویسی شاعران ایران) است.

منبع: ایسنا
برچسب ها: وبگردی ، رمان ، داستان ، نیما ، یوشیج
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.