باد خاک خیلی زیاد بود به طوری که تا یک متری را نمیتوانستی ببینی، نوع خاک رَملی بود یعنی از ماسه بود، مثلاً اگر کسی کنار خاکریزخوابش میبرد در زیر خاکها میماند.
من خودم یادم هست که یک بار بسیار خسته بودم و خاک هم در آن موقع زیاد بود و به همین علت من سرم را در جعبه مهمات که کنارم بود بردم و خوابیدم.
نیم ساعتی گذشت و من از خواب بلند شدم و دیدم زیر ماسهها ماندهام، با زحمت خودم را تکان دادم و از زیر ماسهها بیرون کشیدم...
صبح عملیات من برای گشت زنی رفته بودم تا وضعیتشان را رصد کنم، بمبارانها زیاد بود و آتش دشمن بالا گرفته بود. یکی از رزمندگان که مرا دید، گفت: «برادر، برادر، بیا اینجا به جای من پست بده، چون من نماز نخواندهام.»
من هم که دیدم کم کم آفتاب در حال طلوع کردن است، قبول کردم.
نمازش خیلی طول کشید، چند باری نگاه کردم و او را در حال سجده میدیدم، در دلم با خودم میگفتم مگر نماز صبح چه مقدار طول میکشد که طولش داده؟
هوا که روشن شده بود و من هم کار داشتم و باید به نگهبانیهای دیگر سر میزدم؛ رفتم و او را تکان دادم و گفتم: «برادر من دیرم شده، بیا سرِ پستت».
که ناگهان دیدم او به زمین افتاد و در حالت سجده شهید شده است. متوجه شدم که در آن آتش و خمپارهها یکی از ترکشها به او اصابت کرده است و او شهید شده است. بر سینهاش نگاه کردم؛ نوشته بود «غلامحسین ساجدیفر».
بعد از عملیات با چند نفر از همرزمان شهید به خانهاش رفتم و ضمن عرض تبریک و تسلیت، کمی درباره او حرف زدیم.
وقتی من برای خانوادهشان داستان کربلا و واقعههای آن را تعریف کردم، به خانواده آن شهید گفتم؛ غلامحسین ساجدی فر، هم غلامِ حسین (علیه السلام) بود وهم در سجده باشکوه به شهادت رسید. برای شادی روحشان صلواتی بفرستیم.