سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

داستانک/ یک ماجرای عاشقانه!

شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛
پسرک روی صندلی اتوبوس نشسته بود و به دسته گلی که توی دست پیرمرد شیک پوش بود خیره شده بود. با خودش می گفت: «معلوم نیست تو این سن و سال برای کی گل خریده؟ چه تیپی هم زده!» پیرمرد که متوجه نگاه های پسر شده بود، گفت: «چیه ازش خوشت اومده؟» پسرک گفت: «دسته گل قشنگیه!» پیرمرد گفت: «به سن و سالت نمیاد زن یا نامزد داشته باشی؟»
 پسر جواب داد: «نه، تو این فکر بودم کاش می شد حالا که دارم می رم عیادت مادرم براش گل هم می خریدم، حیف که...» پیرمرد حرف پسر را قطع کرد و گفت: «بگیرش، ببر برای مادرت، خانم من هم اگه بفهمه با دسته گلش دل یک مادر شاد شده بیشتر خوشحال می شه.»
پسر با عجله گفت: «نه، نمی شه آقا! آخه خانمتون...» راننده اتوبوس صدا زد: «ایستگاه بهشت زهرا(س)، نبود؟» پیرمرد گفت: «بگیرش، من باید همین جا پیاده بشم.»
سین.میم.صاد

برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.