سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

هر شب با یک داستان واقعی؛

نیمه‌های شب در پارک‌های تهران چه خبر است؟/ صحبت‌های خلافکاری که به خاطر مادرش توبه کرده بود

به قول محسن خلافکاران قدیم وجدان داشتند،‌ حداقل احترام نگه می‌داشتند و از طفل یتیم و یا بی‌پناه زورگیری نمی‌کردند،‌ خلافکاران قدیم معتاد نبودند،‌ البته مردم هم عوض شده‌اند، جلوی چشمشان برای ناموس مردم چاقوکشی‌ می‌کنند و آنان به راحتی می‌گذرند، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است. جوانی در حال جان دادن است با گوشی فیلم می‌گیرند تا فردا بلوتوث کنند.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، یک پارک در جنوب شهر تهران در نزدیکی ریل راه آهن و مترو، یک مرد که شاید اگر فرصتی برای صحبت کردن داشته باشد، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد،‌ سخنانی که شنیدنش برای همه جذاب نیست چرا که شاید آنان اصلا از این قشر بی‌خبرانند...
 
*ساعت 23:30
 
وارد پارک شدم،‌ نور چراغ‌هایش برای روشن کردن تمام فضای سبز کافی نبود، مردی حدودا 40 ساله در اطراف پارک قدم می‌زد، تیپش مثل مردان قدیم بود، البته وقتی حرف زد فهمیدم نوع حرف زدنش قدیمی است، معلوم بود علاقه زیادی به فیلم سینمایی دارد، ‌چراکه به نظرم می‌رسید حرکات دست و صورتش با جملاتش برایم تکراری است.
 
گفت که نامش محسن است و هنوز مجرد مانده، در جوانی خیلی شر بوده و چندین بار هم توسط ماموران کلانتری دستگیر شده، حتی یکبار به کانون اصلاح و تربیت رفته ولی بعدا به خاطر مادرش دست از خلاف کشیده است.
 
*ساعت 23:41  
 
یک جا نمی‌نشست، دائم در حال قدم زدم بودیم، کلی طول کشید که بگوید، ‌چرا به خاطر مادرش دست از خلاف برداشته است، اما آخر فهمیدم که بعد از اینکه از کانون اصلاح و تربیت بیرون آمده، متوجه شده که مادرش برای اینکه بتواند خرج زندان او را فراهم کند،‌ در خانه‌های مردم کلفتی می‌کرده‌ است،‌ خلافکار بود ولی غیرت هم داشت...
 
پدرش از مادرش طلاق گرفته بود و در شهریار زندگی‌ می‌کرد، می‌گفت: پدرم اصلا به فکر ما نیست، از زمانی که من 6 سال سن داشتم از پیش ما رفت و هر چند وقت یکبار بر می‌گشت و با حرف‌هایش مادرم را آزار می‌داد.
 
محسن دو برادر بزرگتر و یک خواهر هم دارد که آنان همگی به جز خواهرش که از همه بچه‌ها کوچکتر است سرو سامان گرفته‌اند، البته دلیل ازدواج نکردن محسن هم همین خواهر است که پیش خودش قول داده تا لباس عروس را بر تن خواهرش ندیده،‌ لباس دامادی به تن نکند.
 
**ساعت 23:56  
 
دیگر در پارک کسی نبود، حتی معدود خانواده‌هایی که در پارک برای تفریح و دوچرخه‌سواری آمده بودند، هم رفتند، محسن آهی کشید و من علتش را پرسیدم ولی سکوت کرد، چند ثانیه‌ای گذشت، گفت: اینجا از بامداد مشتریان عوض می‌شوند،‌ خانواده‌ها می‌روند و خلافکاران، رفتگران شهرداری، معتادان، بی‌خانمان‌ها می‌آیند و بیتوته می‌کنند.
 
محسن از خلافکاران امروزی بدش می‌آمد و می‌گفت: تبهکاران این شهر حتی جلوی زنان را هم سد می‌کنند و به هیچ کس رحم نمی‌کنند، حرمت موی سفید را نگه نمی‌دارند و اگر پایش برسد دست به آدمکشی هم می‌زنند.
 
به قول محسن خلافکاران قدیم وجدان داشتند،‌حداقل احترام نگه می‌داشتند و از طفل یتیم و یا بی‌پناه زورگیری نمی‌کردند،‌ خلافکاران قدیم معتاد نبودند،‌ البته مردم هم عوض شده‌اند، جلوی چشمانشان برای ناموس مردم چاقوکشی‌ می‌کنند و آنان به راحتی می‌گذرند، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است. جوانی در حال جان دادن است با گوشی فیلم می‌گیرند تا فردا بلوتوث کنند...
 
** ساعت 00:10  
 
چند موتورسیکلت دو ترک و سه ترک نشین وارد پارک شدند، چراغ خاموش به پشت پارک نزدکی دیوار مابین پارک و ریل قطار رفتند، از دور خیره می‌شدم که بفهمم چه کاری انجام می‌دهند، ‌که محسن گفت: هر چند شب یک بار این معتادان به اصطلاح اراذل دور هم جمع می‌شوند،‌ حشیش می‌شکند و فکر می‌کنند در دنیا دیگر حریفی ندارند.  
 
گفتم خب ماموران کلانتری چه؟ آنان با این افراد برخورد نمی‌کنند؟ جواب داد: برخورد می‌کنند ولی قبل از دستگیری با موتور از کوچه‌ پس کوچه‌ها فرار می‌کنند و هر شب هم در یک پارک می‌روند.
 
** ساعت 00:23

تقریبا 2 بار کامل قدم زنان دور پارک چرخیدیم و این بار نور آتشی در جلوی پارک توجهمان را جلب کرد،‌ قدم ‌ها را تندتر کردم که به سمت آتش بروم که محسن دستم را گرفت و گفت: تنهایش بگذار، آن رفتگر فرزندش مریض است و اصلا حوصله حرف زدن ندارد.
 
از حرف‌های محسن می‌شد، فهمید که نه تنها نگهبان پارک است، بلکه غمخوار و سنگ صبور درماندگان هم هست، وقتی درباره آن مرد حرف می‌زد، اشک در چشمانش جمع شده بود، می‌گفت: واقعا عده‌ای مثل آن جوانان ته پارک با دزدی و زورگیری پول در می‌آورند و مواد می‌کشند، ‌عده‌ای هم مثل این رفتگر بدبخت خیابان جارو می‌زنند و روز‌ها سر ساختمان کارگری می‌کنند که خرج زن و بچه و دوای دکتر در بیاورند...
 
**ساعت 00:27
 
صحبت‌های محسن به پایان نرسیده بود که ناگهان یک وانت سفید رنگ که کمک فنرهایش خوابیده بود، در گوشه‌ای از پارک توقف کرد،‌ معلوم بود مردی درشت هیکل پشت فرمان نشسته است...
 
ادامه گزارش را فردا شب بخوانید
 
انتهای پیام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.