به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، چاقویش را تیز میکرد، از لبه تیغش خون میچکید، صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده و لباسهایش رنگ خون گرفته بود، فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد، منتظر بود تا دوباره سری را از تن جدا کند.
عباس بچه جنوب شهر تهران امروز در یکی از کشتارگاههای همان منطقه مشغول به کار است، به قول خودش کار کردن با چاقو را از بچگی دوست داشت و همین باعث شد تا یک سلاخ شود.
عباس الان 32 سال سن دارد و خداوند به او 2 گوهر به نام امید و مهدی عطا کرده که الان یکی از آنها مدرسه میرود و آن یکی در خانه مادرش را اذیت میکند. عباس اولش شاگرد قصاب بود یعنی از سن 20 سالگی چند سالی در مغازه راه و روش قصابی را یاد گرفت و بعد مجبور شد به خدمت سربازی برود.
با چند ماه اضافه خدمت حدود 28 ماه سرباز بود، وقتی برگشت با کمک پدرش، زن گرفت و یک زندگی مستقل را تشکیل داد، البته زیاد مستقل نبود، چون به قول خودش در خانه پدرش زندگیمیکرد و استقلالش را به خانه دار شدنش میدانست.
عباس دوباره به کار سابقش برگشت، مدتی سپری شد و یک روز اهالی محل منتظر یک حاجی بودند که از راه برسد و جلوی پایش گوسفندی قربانی کنند، اما آن روز صاحب کار عباس نبود تا سر گوسفند را ببرد و عباس هم تنها تئوری یاد گرفته بود که چگونه باید این کار را انجام دهد.
از یک طرف میترسید گوسفند حرام شود و از طرف دیگر اصرار اهالی بود که زشت است بیا گوسفند را ذبح کن، حاجی سر خیابان است الان میرسد، عباس در خودش اعتماد به نفس را دید، چاقوی سلاخی صاحبکارش را برداشت و به راه افتاد.
سر کوچه که رسید حاجی را دید که آرام آرام و با سلام و صلوات به آن نزدیک میشود، دست و پای گوسفند را بازکرد، کمی به گوسفند آب داد، ترس و دلهره در چشمانش حلقه زده بود که چگونه سر این گوسفند را ببرد، اگر چاقو نبرید، چه؟ اگر سر کامل قطع نشد، چه؟ اگر گوسفند حرام شد، چه؟
در همین فکرها بود که با توکل به خدا چاقو را کشید و زیر گلوی گوسفند گذاشت و آن قدر محکم برید که حتی گوسفند هم نفهمید که چطور سر از تنش جدا شده است، دست و پا میزد و خونش به دیوار میپاشید، یادش رفت بعد از کشتن گوسفند را به حال خود رها نکند.
خلاصه عدهای فهمیدند که عباس بار اولش بود و عدهای هم نه، ولی مهم این بود که ترس عباس از سر بریدن گوسفند ریخت و او بعد از این کار به خود افتخار میکرد، شب تمام ماجرا را برای همسرش تعریف کرد ولی فردا وقتی داشت لرزان به مغازه میرفت و منتظر نیش و کنایه صاحبکارش بود، در عین ناباوری با خوش رویی او روبرو شد و صاحبکارش به عباس گفت که شنیدیم سر گوسفند حاجی را تو بریدی، کارت خوب بود ولی چند نکته ریز دیگر هم وجود دارد که باید آنان را نیز رعایت کنی.
بعد از آن سر بریدن، عباس تشویق شد که هرجا میخواستند گوسفندی ذبح کند، برود و البته به طور نامحسوس از این راه توانست سرمایه اندکی نیز برای خودش دست و پا کند و یک وانت پیکان بخرد و با آن پوست گوسفندان را به بازار ببرد و بفروشد.
هر روز کار عباس به خاطر اعتبارش بیشتر می شد، به قول خودش در منطقه امین آباد و تقی آباد تنها سلاخ حرفهای بود که میتوانست در 2 دقیقه یک گوسفند را سلاخی کند و پوستش را بکند.
عباس در سن 27 سالگی وارد گشتارگاه شد و یک مغازه قصابی زد، صبحها از 5 تا 12 در آنجا است و ظهر به بعد هم درب مغازه میآید و این موضوع تا الان ادامه دارد و عباس هر روز 50 تا 100 گوسفند را که دامداران به کشتارگاه میآورند، سلاخی میکند.
عباس از اینکه با چاقو کار میکند، خوشحال است ولی میگوید حقوق کسانی که در کشتارگاه کار میکنند خیلی پائین است و به بالای 700 هزار تومان نمیرسد، میگوید: خیلی سخت است سلاخی کردن گوسفند، تحمل بوی خون و اینکه حواست باشد که در خستگی کار ناگهان با چاقو دستت را نبری، چراکه عدهای بودند حتی انگشتانشان را نیز به خاطر بیاحتیاطی با دست خود بریدهاند و الان دیگر نمیتوانند کار کنند.
قصاب یک جمله داشت که آن را بازگو کرد: ما گوسفندان را ذبح میکنیم و حاجیان نفس را و همیشه برای پاک شدن باید قربانی داد.
انتهای پیام/