به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، توفان شن و زلزله اولین و شاید برای خیلیها تنها تصویری است که بعد از شنیدن نام طبس به ذهن متبادر میشود. تصاویری که البته این روزها سقوط آنتونوف 140 سپاهانایر هم به آنها اضافه شده است. اولی لطف خدا بوده و دومی یک فاجعه به تمام معنا و حالا سومی، روزهاست نام شهر را بر سر زبانها انداخته است. در روزهای نزدیک به سالگرد مهیب بیست و پنجم شهریور سال 1357 و چهلم کشتهشدگان سانحه آنتونوف، راه طبس را در پیش میگیرم، شهری که 36 سال پیش، 9000 نفر از 13 هزار جمعیتش را یکباره از دست داده و حدود چهل روز پیش، با سانحه سقوط سوگوار شده است.
خرده روایتها در قطار
همسفرانم
در کوپه یک مادر و فرزند کوچک و یک زوج جوان هستند. اول با زوج جوان
همکلام میشوم؛ لهجه ندارند و معلوم است سالهاست از وطن دورند، اما برای
یک عروسی، سفر چهارده ساعته را به جان خریدهاند و البته تلویزیون بزرگی هم
خریدهاند تا برای مادر آقا ببرند. میگویم برای گشتوگذار به طبس میروم،
همینکه میشنوند ریز میخندند. پسر میگوید «همین دربند که بهتر است.
آنجا که چیزی ندارد!» اما بعد که اسم چند جای دیدنی شهر را میبرم متقاعد
میشوند که شهرشان قابل دیدن است. کمی بعد خانم میانسال هم وارد بحث
میشود.
بحث راههای ارتباطی طبس باز میشود، از فرصت استفاده میکنم و بحث هواپیما را مطرح میکنم. زن میانسال دو نفر از اقوام خود را در آن سانحه هوایی از دست داده است، اما ظاهرا خیلی اقوام نزدیکی نبودهاند. این را میشود از مانتوی رنگ روشنی که پوشیده فهمید هر چند که وقت گفتن از آن اقوام، ناراحتی به چهرهاش میآید. تا ساعات پایانی شب دیگر گفتوگویی در نمیگیرد تا اینکه پلیس راهآهن مستقر در قطار بهدلیل عکسی که از خط راهآهن گرفتهام مرا فرا میخواند. از توضیحم که قانع میشوند، حرف به هواپیما و زلزله میرسد.
خودشان چیزی از زلزله به یاد ندارند اما میگویند پیرمردهای نشسته در میدان امام (میدان مرکزی شهر) روایتهای خوبی از زلزله دارند. در مورد هواپیما چند خبر دارند که یکیاش مهمتر از بقیه است؛ فرودگاه طبس بعد از یک ماه توقف، فعالیتهایش از سرگرفته شده و یک هواپیمای شیک 100 نفره از شرکت ماهان برای شهر اختصاص داده شده است.
در جستجوی نشانهها
از قطار که پیاده میشوم، دنبال نشانه میگردم. نشانهای از سوگی که قاعدتا در شهر باید مشهود باشد. پلاکارد تسلیت ادارهجات، اعلامیه روی تاکسی یا پرچم سیاهی در امامزاده شهر. هیچکدام ولی نیست، انگار تلاشم بیهوده است. اینجا نشان چندانی از عزا دیده نمیشود. تک و توک کسانی هستند که سیاه پوشیدهاند اما نه پلاکاردی هست، نه پرچمی و نه حتی در آستانه چهلمین روز درگذشت کشتهشدگان هواپیما، اعلامیه ترحیمی. ماجرا کمی عجیب است. سناریوهای مختلف را مرور میکنم؛ شاید به خاطر گذر زمان باشد و یا شاید هم برای دوری از حواشی همیشگی سقوط هواپیما مخصوصا وقتی در یک شهر کوچک هستی.
اما زلزله که دیگر این حرفها را ندارد. باید بهدنبال نشانهها گشت. خانهای که در آن پیرمردی ساعت یک ربع به هشت شب منتظر اخبار رادیو بی.بی.سی. بوده تا رویدادهای انقلاب را پیگیری کند و ناگهان دیوار روی سرش آمده است. مسجدی که نزدیک اذان مغرب ویران شده و مدرسهای که در آستانه مهر آنقدر آوار در دل داشته که جایی برای دانشآموزان جدید نداشته است. عجیب است که اثری از اینها هم نیست. انگار اشتباه آمدم. مطمئنم اگر به کسی نگویند این شهر چه مصائبی کشیده است هیچکس باور نمیکند همین سی سال پیش، 70 درصد مردم این شهر کشته شدند و هواپیمایی که قرار بوده در فرودگاه شهر بنشیند تمام مسافرانش را نزدیک تهران به زمین کوبیده است.
شنا در عمق فاجعه
تعجبم بعضی جاها بیشتر میشود. از کنار فرودگاه که میگذرم ناخودآگاه یاد عکسهای سقوط در خبرگزاریها میافتم. یکی از عکسهایی در آن میانه ثبت شده حس عجیبی دارد. عکسی که پایین آن هواپیما سقوط کرده و جمعیتی مشغول امدادرسانی ونظارهگریاند و بالای آن هواپیمای دیگری در حال فرود در مهرآباد.
اینکه مسافران هواپیمای در حال پرواز، در زمان دیدن هواپیمای
سقوط کرده چه حسی داشتند سوال مهیبی است اما مهیبتر از این سوال این است
که فکر کنیم طبسیها آن روز چه کشیدهاند. چرا؟ اگر حوالی مهرآباد یا حتی
در تهران ساکن باشی، افتادن یک هواپیما تاثیر چندانی روی زندگیات ندارد.
حداکثر یک ابراز تاسف، کمی ترافیک و کمی فکر برای رفتن از این محله نزدیک
فرودگاه یا از این شهر.
معدود کسانی هم در این شهر درندشت هستند که آشنایی
در آن هواپیما داشته باشند و یک ساعت بعد از آن سقوط دوباره صف هواپیمای
ورودی و خروجی منظم میشود. در طبس اما اینگونه نیست. اینجا همه میدانند
هواپیما چه ساعتی مینشیند. آن روز صدای آشنای هواپیما نیامد و چشمان
خیلیها به آسمان طبس خشک شد.
آن روز به جای هواپیما، خبرش از تهران آمد و بسیاری از مردم شهر را در سوگ فرو برد. نه اینکه همه آشنای نزدیک یا قوم و خویشی در آن هواپیما داشتند، اما شهر کوچک است و همه باهم آشنایند. تا جایی که هر جای شهر میتوان سراغ آقای «عابدزاده» را در نمایندگی سایپا گرفت که از هواپیما جان سالم به در برده و براحتی پرسید، منزل «خسروی» که پنج عضو خانوادهاش در هواپیما از دست رفتهاند کجاست. اما آشنایان روز تشییع جنازه ـ روزی که خود طبسیها میگویند مثل عاشورا شده بود ـ این روزها دنبال زندگی خود هستند و نشان عزا ندارند.
میگویند عمق فاجعه در زلزله همین گونه بوده است. همین حالا در طبس، هیچ نشانی از آثار تاریخی پیش از زلزله نیست. (غیر از سه اثر باغ گلشن، ارگ و امامزاده که بازسازی شدهاند)، همصحبتهای سالخورده در شهر میگویند در آن زمان، رد کوچهها هم از بین رفته بود و هر کس میخواست به محل سابق خانه خود برود به باغ گلشن در مرکز شهر میآمد و بعد از آنجا راه خود را میجست. کسانی در شهر هستند که هشت نفر از اعضای یک خانواده را از دست رفته دیدهاند. بدتر از همه این است که تقریبا هیچ نشانی از قبر کشتهشدگان زلزله نیست و ظاهرا بیشتر آنان در گورهای جمعی به خاک سپرده شدهاند.
زلزله البته کارهای دیگری هم کرده است. رئیس قطاری که سالهاست در خط طبس رفتوآمد میکند از ازدواجهای با اختلاف سنی بالا بعد از این اتفاق سخن میگوید. از آنسو مشاهدات عینی نشان میدهد زلزله باعث شده پوشش گیاهی شهر بشدت آسیب ببیند و تفرجگاههای اصلی مردم به بیرون از شهر منتقل شود. حداقلش ولی این است که خانههای بعد از زلزله ایمن و ضدزلزله ساخته شده است، چنانکه رئیس شورای شهر میگوید «حالا مطمئنیم که حجم زیادی از خانههای طبس امن است و حالا دیگر آگاهی عمومی در مورد چگونگی برخورد با این پدیده وجود دارد.» با این حال، خانههای «مسکن ساز» (عبارتی که نشان میدهد این خانه را وزارت مسکن ساخته است) صفای خانههای قدیمی را ندارد. همه اینها یعنی یک زلزله فیزیکی در شهر و زلزله دیگری در رفتارها و ساختارهای اجتماعی شهر.
واکسیناسیون غم
شب جمعه به امامزاده میروم. میگویند خانواده داغدیدگان این شب به امامزاده میآیند. دور تا دور حیاط و بخصوص در ضلع جنوبی جمع شدهاند. عکسها بالای قبر و پارچهای روی آن و باقی لوازم سر قبر. خانمها دور قبر نشستهاند و آقایان سرپا. حتی اذان مغرب و تاریک شدن هوا باعث نشده که از سر قبر برخیزند.
با یکی از افراد حاضر در محل همکلام میشوم. معمای کمبود نشانههای سوگ در شهر را با او در میان میگذارم، کمی فکر میکند، نگاهی از سر کنجکاوی به قلم و کاغذ توی دستم میاندازد و میگوید: شهری که آن حجم از مصیبت را در زلزله 1357 دیده، دیگر در مقابل مصائبی چون سقوط یک هواپیما واکسینه شده است. فاجعه بزرگ در حافظه تاریخی مردم نقش بسته و اتفاقاتی از قبیل سقوط هواپیما برای شهری که چنین فاجعهای را تجربه کرده، چندان تکاندهنده نمیتواند باشد.
به حرفهایش فکر میکنم و همان پرسش را با چند نفر دیگر هم در میان میگذارم، پاسخها کموبیش مشابه است، چیزی که نقطه اشتراک همه پاسخهاست، باور قوی به مساله «قضاوقدر» است. میگویند مصیبتدیدهها به چشم قضا و قدر به مصیبت نگاه میکنند و قهر خدا را نشانه دوستی میگیرند و شاید همین است که اینقدر نشانههای مشهود سوگ و اندوه را در شهر کم کرده است. اندوهی که البته شاید در سطح مشهود نباشد اما از گفتوگوها چنین بر میآید که زیر پوست شهر حضور غیرقابل انکاری دارد.
چیزهای دیگری هم هست. شهری که در مسیر عبور مسافرهاست، بیش از هر چیز نشان زندگی خواهد داشت. زندگی هم همین آمدن و رفتنهاست. مثل این است که روزی بیایی و کنار حرم «حسین بن موسی الکاظم» (برادر امام رضا که در طبس دفن است) چادری بزنی، جوجه کبابی بپزی و بعد هم گازش را بگیری تا پنج ساعته به مشهد برسی. زندگی همین چیزهاست. هم ایرانیانی که هشت سال درگیر جنگ با یک دیوانه بعثی بودند حالا دارند زندگی میکنند، هم شهروندان هیروشیما و ناکازاکی دوباره توانستند به پاخیزند و هم آدمهایی که در چرنوبیل درگیر یک فاجعه اتمی شدند دوباره به زندگی برگشتند. زندگی همین رنجهاست. زلزلهای در غروب یک روز تابستانی و سقوطی در یک روز همان فصل، همین زخمها. زخمها دیریا زود خوب میشوند هرچند جایشان تا همیشه بماند./چمدان
آفرین به این قلم