سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

هر شب با یک داستان واقعی؛

سرگذشت دردناک یک معتاد/ پدری که حتی به دختر خود هم رحم نکرد

بسیار مشتاق بودم او را ببینم، گرچه مشاوره دیگر چندان با او ثمر بخش نبود ولی می شد با بررسی زندگی او از فجایع دیگر جلوگیری کرد...

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، سوژه گزارش امروزم مردی بود که پس از سال‌ها اعتیاد به مواد مخدر دخترش را در اتاق خواب با بند کفش خفه کرد و با پای خودش به پلیس آگاهی آمد تا به قتل اعتراف کند.

نامش "الف - س" بود، فکر می‌کردم به محض اینکه وارد اتاق مشاوره مددکار نیروی انتظامی شوم با مرد قوی هیکلی که اعتیاد به نابودی کشانده‌اش روبرو خواهم شد که هنوز آثار ابهت قبل از مصرف مواد مخدر در چشمانش هست.

وارد اتاق شدم،‌ سلام کردم ولی جوابی نشنیدم،‌ در عین ناباوری مردی را دیدم که شاید 50 کیلو بیشتر وزن نداشت، آنقدر شکسته شده بود که باورم نمی‌شد این مرد مرتکب جنایتی شده باشد.

بر روی صندلی که در گوشه‌ای از اتاق بود نشستم،‌ فاصله‌ام با آقای "الف -س" خیلی کم بود، راستش سنگینی غمش را حس کردم، باورم نمی‌شد به سختی صدایش به گوش می‌رسید، خودکار و کاغذ را دستم دید، فهمید خبرنگارم،‌ نگاهش را به سمت من چرخاند و با بغضی از اعماق وجودش گفت: بنویس که من از تمام دنیا تنها یک دختر داشتم که خودم با دست خودم کشتمش،‌ بنویس من مردی هستم که از کودکی رنگ خوشبختی را به مدت 7 روز پی در پی در زندگی تجربه نکرده‌ام، بنویس داستان زندگی مردی را بخوانید که از بچگی آشغال جمع می‌کرد و در سن 52 سالگی دستش به خون عزیزترین همدمش آغشته شده است.

مددکار اجتماعی در حالی که به ساعتش نگاه می‌کرد و عقربه‌های ساعت را به من نشان می‌داد سوالاتش را از آقای "الف-س" آغاز کرد، که مشروح صحبت‌ها را در ادامه می‌خوانید:

چی شد - این کار رو انجام دادید؟
"دخترم دل خوشی بابا همیشه، به گل افشونی لبخند تو بوده *** خودش آشنای پاییز و اما، واسه خاطر تو از بهار سروده"

شاعرید؟
نه. روزگار شاعرم کرد. تعجّب کردم، دو پهلو صحبت می‌کرد. آهنگ صدایش لرزه براندام روزگار می‌انداخت، خیلی زخم‌خورده به نظر می‌رسید.

خب ادامه بدید داستان شما باید جالب باشه؟
نگاهی به مددکار اجتماعی، انداخت گفت: در خانواده‌ای در اوج فقر متولد شدم. هرچه بود چیزی جز فقر نبود و گلیم بخت من را از ابتدا سیاه بافته بودند. "گلیم بخت کسی رو که بافته‌اند سیاه  ***  به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد"

ازدواج اولم ثمره‌ای نداشت، دوباره ازدواج کردم. این بار زندگیمان بد نبود ولی چرخ روزگار به کام ما نچرخید. همسرم صاحب فرزند نمی‌شد. بسیار دوا و درمان کردیم فایده‌ای نداشت. ناخواسته از هم جدا شدیم.

روزها در پی یکدیگر می‌گذشت تا بار دیگر با خانومی با پا در میانی یکی از بستگان آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. حاصل این ازدواج دختری به نام "مهسا" بود. پدرم همیشه همدمش منقل و وافور بود و جلوی چشم ما مواد مصرف می‌کرد. من هم جا پای پدر گذاشتم و از همان هنگام دل را به دنیای مواد مخدر سپردم.

سعی می‌کردم همیشه داخل خانه مواد داشته باشم و به قول معروف ذخیره‌ام تمام نشود. رفته رفته متوجه شدم هر بار مقداری از موادم کم می‌‌شود.

شاید خودت می‌کشیدی و یادت می‌رفته؟
نه اینقدر هم حواسم پرت نشده بود. حساس شدم تا سرانجام فهمیدم همسرم به دور از چشم من مواد مصرف می‌کند و معتاد شده و این مسئله شعله اختلافمون را بر افروخته کرد.

چرا؟  همدم خوبی پیدا کرده بودی دیگه برای مصرف تنها نبودی.
"الف - س" پس از این پرسش لحظه‌ای ساکت شد و گفت: درسته که به این بلای خانمان‌سوز گرفتار شده بودم ولی نمی‌خواستم دیگران هم به پای من بسوزند، خصوصا دخترم.

چه رمانتیک. ادامه بده.
بازهم زنگ جدایی نواخته شد.

از او هم جدا شدید؟
آره. نمی‌خواستم دخترم هم از عاطفه پدری و هم از مهر مادری محروم شود. سرپرستی مهسا به عهده من بود. تنها دل خوشیم دخترم شده بود. مهسا پانزده ساله شد. بسیاری از خصوصیات رفتاریش مثل من بود. سرکش و آزادی خواه. چندان علاقه‌ای به تحصیل نداشت و اصرار من هم راه به جایی نمی‌برد. ترک تحصیل کرد و دائما گذشته‌ام را برایم تکرار می‌کرد تا صدایم بریده شود.

دیری نگذشته بود که از من خواست تا مغازه‌ای براش بزنم. من نیز این کار رو قبول کردم و او در مغازه فروش لوازم آرایشی و بهداشتی زنانه مشغول به کار شد.

بعد از چندی از طریق خواهرم خانومی به من معرفی شد که همسرش فوت شده بود و سه فرزند داشت یک دختر 21 ساله و دو پسر یکی 17 ساله و دیگری 7 ساله. برای رضای خدا می‌خواستم با او ازدواج کنم. تنها یک مشکل بود.

چه مشکلی؟
تنها مشکلم دخترم بود مهسا و پسر آن خانوم هر دو بزرگ بودند و نمی‌شد در یک جا با هم زندگی کنند.

پس از چند جلسه رفت و آمد مهسا با بابک آشنا شد و تصمیم گرفت با او ازدواج کند، ابتدا مخالفت کردم، نمی‌خواستم مانند من چشم بسته قدم در جاده زندگی بردارد. فایده‌ای نداشت باز هم مرغ یه پا داشت و حرف،‌ حرف خودش بود و باز دوباره گذشته‌ام در مقابلم تکرار شد، زمانی که می‌خواستم با دختر مورد علاقه‌ام ازدواج کنم و پدرم رضایت نداشت ولی هر طور بود باید حرف من می‌شد.

مهسا و بابک باهم ازدواج کردند و من هم با مادر بابک ازدواج کردم. دیگه مشکلی نبود. همگی در کنار هم زندگی می‌کردیم.

اوایل همه چیز خوب بود تا اینکه متوجه شدم خانومم با بچه هاش قصد بالا کشیدن اموال من را دارند، به صورتی که اموال من و مغازه دخترم را پنهانی بر می‌داشتند و می‌فروختند. مدتی بعد هم بابک مغازه دخترم رو بالا کشید. وقتی به این رفتارشان معترض شدم. بابک بدون هیچگونه خجالتی گفت: "دخترت با چند نفر دیگر رابطه داره". باورم نمی‌شد.

با صحبت بابک سخت شوکه شده بودم. پس از درگیری‌های بسیار با بابک و مادرش، ما از هم جدا شدیم و دیگر هیچگونه پیگیری قانونی برای پس گرفتن اموال سرقتی از آنها نکردم. چون می‌دانستم بابک از ما نقطه ضعف داره و آبرومان را می‌برد.

مهسا تنها هیجده ساله بود که مطلّقه شده بود و این نام بر همه چیز او سنگینی می‌کرد و جامعه با چشمانی دیگر به او می‌نگریست. من نیز برای چهارمین بار تجربه تلخ جدایی رو حس می‌کردم. بابک راست می‌گفت: دخترم با افراد مختلف رابطه داشت. البته به نظرم بابک خودش اینطور می‌خواست و مهسای من را با دوستانش و مردان غریبه هوسران تنها می‌گذاشت تا با به وجود آمدن این مشکل بتواند دهان مرا ببند.

چندین بار با مهسا حرف زدم و او را از این کار باز داشتم. حتی او را پیش مشاور هم بردم. چند تن از بستگان نیز واسطه شدن و با او صحبت کردند. فایده‌ای نداشت. آب در هاونگ و مشت بر دیوار کوبیدن بود و مهسا به راه خود ادامه می‌داد. زندگی همچنان با پستی و بلندی‌های بسیار برای ما می‌گذشت.

تا اینکه روزی دخترم گفت: تصمیم گرفته در یکی از شرکت‌های شهرهای اطراف به کار ویزیتوری مشغول شود. چاره‌ای نداشتم هرچه به او می‌گفتم زندگی در شهرهای بزرگ مشکلات فراوانی دارد گوشش بدهکار نبود.

آدرس شرکت را ازش گرفتم و روزی سر زده برای تحقیق به شرکت رفتم. دیدم در آن شرکت زیاد به روابط بین محرم و نامحرم توجهی نمی‌شود و کلا اخلاقیات در آنجا معنا ندارد، به این دلیل و به دلیل شناختی که از روحیات دخترم داشتم با رفتن مهسا مخالفت کردم. مهسا هم دید هرقدر اصرار کنه فایده‌ای ندارد. بازهم او به روابط نادرست خود ادامه می‌داد.

مهسا دختری سرکش بود و هر وقت کاری بر خلاف میلش چون دوستش داشتم انجام می‌دادم. لج بازی می‌کرد و فوراً در برابر من جبهه می‌گرفت و من رو تهدید به خودکشی می‌کرد، یک بار زمانی که مجرد بود رگ دستش را زد که به موقع متوجّه شدیم و معالجه‌اش کردیم.

در زمان ازدواجش با بابک چون او هم چندان توجهی به او نداشت، دخترم از کمبود محبت رنج می‌برد، با خوردن قرص قصد خودکشی داشت که موفق به انجام این کار نشد.

بر خلاف میل باطنیم مجبور شدم آن را در خانه حبس کنم.

چرا؟
چون دیگه طاقت نداشتم هر روز یه دسته گل آب می‌داد و با آبروی من بازی می‌کرد. هر وقت کاری داشت خودم می‌بردمش بیرون. روزی با او برای خرید به بیرون رفتیم. به داروخانه رفت و وسایل مورد نیازش رو خرید. مقداری هم قرص گرفت که من متوجه شدم ولی چیزی به او نگفتم.

آمدیم خانه، پس از اینکه از حمام بیرون آمد گفت: بابا خسته‌ام میرم بخوابم و رفت خوابید. فردای آن روز دیدم ظهر شده و مهسا هنوز از خواب پا نشده، به اتاقش رفتم و صدایش کردم. فایده‌ای نداشت. بدنش رو تکان دادم چیزی حس نمی‌کرد. بی‌هوش بود. فهمیدم باز هم قرص مصرف کرده، برگه‌ای در زیر بالشش گذاشته بود که نظرم رو جلب کرد. برگه را خوندم.

نوشته بود "از من بدش می‌آید و به علت مخالفت‌های من با کارهایش خودکشی کرده. با خواندن نوشته سر تا پای وجودم را خشم فرا گرفت."

دچار جنون شدم. بند کتونی مهسا رو باز کردم و با همان بند خفه‌اش کردم. می‌خواستم یک معضل از اجتماع کم شود. معضلی که هیچ وقت اصلاح پذیر نبود. بعد از کشتن دخترم به پلیس مراجعه کردم و گفتم که برای کمک به پلیس، دخترم را کشته‌ام.

دیگر چیزی نگفت: حالش طبیعی نبود. چهره پدری رو در مقابلم می‌دیدم که نام سنگین قاتل فرزند بر سرتا پای وجودش سایه انداخته بود.

پدری که برای تربیت دخترش هزاران خون دل خورده بود و می‌خواست باز هم از بهار برای او بسراید گرچه خودش هر چه بود پاییز بود و دیگر هیچ و دیگر از گل افشونی لبخند دخترش هم خبری نبود.

انتهای پیام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۷۱
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۰۴:۵۲ ۱۹ فروردين ۱۳۹۷
واقعا برای چنینی پدری متاسفم
ناشناس
۰۴:۵۲ ۱۹ فروردين ۱۳۹۷
واقعا جای تاسف داره
ریوف
۰۴:۵۲ ۱۹ فروردين ۱۳۹۷
خیلی داستان غم انگیز بود ممنون
ریوف
۰۴:۵۲ ۱۹ فروردين ۱۳۹۷
خیلی داستان غم انگیز بود ممنون
ناشناس
۱۱:۰۶ ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
جالب بود
الناز
۲۰:۴۴ ۱۲ آذر ۱۳۹۳
اصل بد نیکو نگردد. آنکه. بنیادش. بداست
ناصر
۱۶:۰۰ ۱۲ آذر ۱۳۹۳
بلهوسی پدر و آزادی بیش از حد دختر این فاجعه را ببار می آورد
يك زن درمانده
۱۳:۵۶ ۱۲ آذر ۱۳۹۳
تا قوانين ما در اين مملكت درست نشه از اين حوادث زياد داريم چرا مردي كه معتاد است بچه به پدر داده ميشه چرا كس ديگر از اين بچه نگهداري نكنه چرا توي يك زندگي كه اعتياد هست دولت حامي زن و بچه خانواده نيست من خودم يكي از اين زن ها هستم كه با هزار بدبختي با بچه ها زندگي ميكنم
محمد
۱۲:۵۰ ۱۲ آذر ۱۳۹۳
دولت اگه بخواد ريشه اي اين موادو مثل كراك از بيخ بكنه ولي نمي خواد تمام اين مشكلات از مواده
saeed
۰۲:۵۴ ۲۴ آبان ۱۳۹۳
بابا شماها جقدر ساده اين ...... داستان عجيب غريبي بود ..تا تو شرايط كسي نباشي حق نداري قضاوتش بكني ...
دختر
۱۹:۳۶ ۱۹ آبان ۱۳۹۳
می گم خیلی جالبه ها
این بابا خودش معتاده بعد وقتی دیده زنش مصرف می کنه طلاقش داده
بیشتر شبیه جوک می مونه
تازه اون جا که گفته برای رضای خدا تصمیم گرفتم با مادر بابک ازدواج کنم که جوک تر هم هست
اگر ادعا می کنی می خواستی پناهش بشی اون خودش پسر بزرگ داشت حمایت تو رو نیاز نداشت
خلاصه همه ش دروغه
احتمالا چون دختره نوشته بوده از بابام بدم میاد اینم زده کشته ش
همین!
kazem
۱۷:۵۶ ۰۵ آبان ۱۳۹۳
.. خوش بحال سربازان گمنام امام زمان ع
فرشته
۰۱:۲۵ ۲۷ مهر ۱۳۹۳
منم وقتی بابام زن دومش رو گرفت ازلجش ازدواج کردم با پسری که11سال ازخودم بزرگتره من هردو طرف رومقصر میدونم مخصوصا پدر رو.
Mohammad
۲۱:۳۵ ۲۴ مهر ۱۳۹۳
نباید زود درباره کسی قضاوت کرد شاید پشیمان میشد و از کارش دست میکشید.
علاوه بر این زندگی ما دست خداست نه دست دیگران.
اسوده دل
۱۴:۰۹ ۲۳ مهر ۱۳۹۳
از یه چیز خوشم اومد اونم اینکه افراد زیادی اینو خواندن ایشاالله همه با دیدن این مطالب درس بگیریم تا میتونیم جدی باشیم ومسائل ریز زندگی برامون مهم باشه .....
درکل دختره به درک واصل شد وحقش بود
انقدر دختر هست که وضع مالیشون خوب نیست ولی با حیاوباعفت زندگی میکنند
mahta
۱۸:۵۴ ۲۰ مهر ۱۳۹۳
اعتیاد بدترین چیزه. وحشتناکه
فقط حسرت میاره و درد و بدبختی.
کمبود و ناراحتی
ای کسایی که میگین افرین به غیرت این مرد:
اگه غیرت داشت ترک میکرد ، اگه دخترشو دوس داشت میدید ناراحتیشو، میدید چطور داره غرق میشه ، دستشو میگرفت و از نابودی نجاتش میداد .
اینه غیرت؟ اینکه تو نئشگی خودت غرق بشی و دور و بریاتو نبینی ؟ اینکه ته بی غیرتیه! اگه پدرش میخواست میتونس پایان زیباتری بسازه
نورا
۱۴:۴۴ ۱۰ مهر ۱۳۹۳
مگه دختره قرص نخورده بود که خودشو بکشه پس برای چی پدره با بند کفش خفش کرده!!
نورا
۱۲:۴۰ ۱۰ مهر ۱۳۹۳
مگه دختره قرص نخورده بود که خودشو بکشه پس برای چی پدره با بند کفش خفش کرده!!
ناشناس
۰۹:۳۳ ۱۰ مهر ۱۳۹۳
ياد بگيريد هرگز تا آخر عمرتان يك طرفه قضاوت نكنيد .
داستان كاملا يك طرفه به ضرر دخترك معصوم بوده
كه تربيت و زندگي و مرگ او از اعمال پدرش سرچشمه گرفته
اگر دختر كسي ديگه بود شايد بهترين انسانها مي شد .
منصور
۰۱:۰۱ ۱۰ مهر ۱۳۹۳
خیلی دردناک بود.
برهان
۰۰:۳۰ ۱۰ مهر ۱۳۹۳
حكايت جالبي نبود
اسماعیل
۰۰:۱۹ ۱۰ مهر ۱۳۹۳
انسان اگر دنبال کسب وکار حلال باشه و خدارو در همه حال در نظر داشته باشه در مقابل کوهی از مشکلات دوام می آورد مشکل ما دوری از خداست
ناشناس
۱۴:۵۷ ۰۶ مهر ۱۳۹۳
واقعا خیلی غم انگیز بود ,نمیدونم چرا خدا سرنوشت بعضی آدما رو اینجوری رقم میزنه؟
نارویی
۱۱:۲۱ ۰۶ مهر ۱۳۹۳
این نشانه ان چیزی است که پدرکرد اگرپدرمسولیت پذیر وبه فکر خانونده بود همچنین اتفاقی نمیفتاد چون ان دختر ازپدر اموخته بود پدری که لعنت براو که خود مواد مصرف میکر دیگران را ممنوع این عذابی است که خدا برسرش اورده ای کاش اول پدرخودش رااصلاح میکرد بعد دخترش را
سعید
۰۰:۰۴ ۰۶ مهر ۱۳۹۳
این پدر معتاد داره دروغ می گه وکاملا دروغ هاش مشهود هستش.گرفتن قرص از داروخانه واینکه پدره هم فهمیده که قرص خورده .ووو
ناشناس
۰۶:۴۶ ۲۷ آذر ۱۳۹۷
من نمیخوام توقضاوتهاباشم امامنمNAهستم صدسال پاکی دارم تادیدم دختروپسر8و9ساله ام دارن قربانی منوموادمصرفیم میشن ترک کردم تاقربانی نشن بخاطرتربیت شدن پس غیرت داشتی عموترک میکردی بااین حرفهادیگران وتوجیح کاری قبول اماوجدانتوچیکارمیکنی
دردنام
۱۱:۰۱ ۲۸ شهريور ۱۳۹۳
به خدااشکم دراومد!!!
فاطمه
۰۲:۳۴ ۲۷ شهريور ۱۳۹۳
من خودم قرباني اعتيادهستم كودكي پنج ساله بودم كه مادرم جداشدازپدرم به دليل اعتياد
من مقصراصلي رو جامعه ومسولاني كه درراس كارهستن ميدونم يعني بايدموادفروشهاراحت درروزروشن توخيابون موادبفروشن ومسولان نتونن جلوشونوبگيرن؟ميتونن ولي نميكنن خداارامش عطاكنه به اين پدربخت برگشته
داود نیکوبخت
۱۱:۲۸ ۲۵ شهريور ۱۳۹۳
زندگی همینه شل بگیری سفت میخوری ۴بار تجربه طلاق بعد توقع داری دختر ت دختر سر به راه ،حرف گوش کن بشه نه
ناشناس
۲۱:۰۶ ۲۳ شهريور ۱۳۹۳
داستان به گونه ایی بیان شده که پدری دلسوز و فداکار و از جان گذشته را جهت پرورش و تربیت فرزند خود در ذهن هر خواننده ایی تداعی میکند !!!!
در صورتی که این فرد مجرمانه ترین اعمال را در حق تنها ترین فرزند خود از همان اوایل کودکی اش روا داشته که نمونه ی اصلی آن اعتیاد بوده . در این راستا قتل دختر جوان کمترین نوع جنایت در حقش محسوب میشود که چه بسا به نوعی لطفی عظیم جهت خلاصی از دیگر معضلات تلقی میشود .
بهشتی
۲۰:۳۳ ۲۳ شهريور ۱۳۹۳
بسیار نگران کننده است.درجامعه ای که مسلمان وپیرو امامانیم.با خانواده های متزلزل وعاری از محبت. اعتیاد خانمان سوز وفقروتنگ دستی وشاید بی اعتقادی وبی ایمانی.
خدایاپناه میبرم به توازاثرات شبیخون فرهنگی.
ناشناس
۱۱:۴۶ ۲۳ شهريور ۱۳۹۳
فقر عامل هر گونه فساد است
مجید
۲۳:۲۱ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
به این میگن غیرت یک انسان حلالزاده واقعا دستش درد نکنه
ناشناس
۲۱:۵۲ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
ما ایرانیا به چه روزی افتادیم !
انسانی که اگر کامل نیستم ناقص هم نیستم
۲۱:۰۷ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
خدایا قضاوت در حضور محضرت بسی دشوار.امیدوارم خودت اونطور که رقم زدی عمل کنی .دوستان باید از احوالات این انسانها درس بگیریم که بیشتر به گمراهی پا میزاریم تا درس گرفتن .امیدوارم هیچ خانواده بخصوص پدری شرمنده خانواده اش نباشد که اخرش برسد به مواد و خلاف سنگی .گر فقر در جامعه ریشه کن شود گوسفند در کمال ارامش با گرگ همنشین شود .ظهور امام زمان برای اصلاح نسل عجیب انسانها . امییییییییین یا رب العالمین
حاسبی
۱۷:۰۲ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
سلام. زودقضاوت نکنید. این شرح حال اززبان متهم است اما تاحقیقت اشکارنشود واقعا نمی شودقضاوت نمود. ظاهرامراینست که وضع اقتصادی این مرد خوب بوده اما درزندگی ثبات نداشته و چندازدواج پی درپی وناموفق (که دلایلش مشخص نیست) موجب شده این دختربی گناه درآن زندگی متلاطم طوری بزرگ شود که از تربیت لازم برخوردارنشود. البته این که این مرد بعدازانجام جنایت خودش را به پلیس معرفی کرده می تواند دلیلی باشد بر "رسیدن به اخرخط" . این حادثه می تواند عبرتی باشد برای همه که زندگی را جدی بگیریم و خانواده را در اولویت همه چیزقراردهیم. انشاا...
ناشناس
۱۶:۱۶ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
افسوس
omid
۱۵:۵۹ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
متاسفم براي اين همه درد
حسن رسولی
۱۵:۰۳ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
ملت عجیبی هستیم. دنبال اینیم که همیشه داستان زندگی کسی رو بدونیم. و ازش یه خبر بسازیم. یه خبر یه داستان یا هرچی که اسمش براشون خوشایند باشه. ولی مشکل این ادما با نوشتن یه داستان عاطفی حل نمیشه. زندگی این افراد خوندن ندارد باید ورق زندگیشون رو از اول درست کرد. با خوندن این داستان ناراحت شدم. حوادث جامعه ما شده همینا. واقعا دردناکه. هرچند یه سری اخبار از فیلترینگ هیئت تحریریه در نمیرن. و نمیزارن به گوش مردم برسن....
mahta
۱۸:۴۶ ۲۰ مهر ۱۳۹۳
کاملا موافقم
زهرا
۱۴:۵۳ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
متاسفم برای این پدر
وبرای دخترش
سید
۱۴:۴۸ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
تیتر خوبی نبود!!!
پدر با غیرت جالب تره
الان هر چی توی جامعه پیش میاد از بی بند و باری و بی غیرتی مرداس
ناشناس
۰۰:۱۵ ۲۷ شهريور ۱۳۹۳
کجاش غیرته شهوته شهوت هووووووووسه هوس
ناشناس
۱۴:۱۰ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
البته پشیمانی که هیچ سودی ندارد و نخواهد داشت.
علي اكبر ايزد
۱۳:۲۱ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
با سلام و تشكر از شما عزيزان خبرنگار
بعنوان كسي كه يك زندگي معمولي در اين جامعه را دارم نميدانم چه بگويم
مگر ميشود يك نفر اين همه بدبخت باشد
مگر ميشود كه كسي دختر خودش را بكشد
مگر ميشود كه ...
اما با كمي تامل متوجه ميشوم كه در جامعه امروزي ما هر چيزي ممكن هست وقتي كه وضع حجاب جوانان ما اينگونه باشد
وقتي كه عاملان فروش مواد مخدر در روز روشن و بدون ترس از ماموران اقدام به فروش مواد ميكنند و شايد گفت بهترين ماشين و موتورها زير پايشان هست چرا كه نبايد جوانان ما به اين سمت بروند و وارد اين منجلاب نشوند
وقتي در خانواده ها كمبود محبت و نبودن فضاي گرم بيداد ميكند چرا نبايد انتظار داشته باشيم كه فرزندان ما با ديدن كوچكترين محبت جذب ديگران نشوند
و هزاران ...
فقط درد ما اين است كه مسئولان درد و درمان آن را ميدانند اما كو مرد عمل
علي اكبر ايزد - شهر جلين - گرگان
زهرا
۱۲:۵۱ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
فقر ریشه تمام بدی هاست خدایا در ظهور امام زمان تعجیل بفرما آمین
آرمین
۱۲:۴۳ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
احساس خفگی می کنم
سوختم
ناشناس
۱۲:۳۵ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
حالم بدجور گرفت
پدری
۱۲:۱۰ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
اوناییکه پدرن ، چرا خودشونو جای این پدر نمیزارن تا ببینن چه حالی بهشون دست میده و مطمئنا" صد بار به کشتن دخترشون اقدام می کردن
یاور
۱۱:۳۹ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
انشاالله که خداوند او را ببخشد و قرین رحمت خود قرار دهد.
اعتیاد خانمان سوز است باید مواظب خود و خانواده هامون باشیم
رئوف
۱۱:۲۸ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
این سرنوشت خانواده ای است که در آن اعتیاد پا بگذارد پس نگذارید پا بگذارد ؟؟؟
صادق
۱۱:۱۵ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
امان از اعتیاد
ناشناس
۱۱:۰۵ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
جای بسی تأسف واقعا افسوس
ناشناس
۰۹:۲۷ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
فقط فقر و بی پولی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایوب
۰۹:۱۴ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
عامل اصلی این بدبختی وجود مواد مخدر درخانواده هااست
سالار
۰۹:۱۱ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
بی چاره پدر چی کار کنه
دیگه چاره ای واسش نمونده
lمحمد
۰۸:۵۸ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
خدایا چه اتفاقها میافتد و ما بیخبریم.همه را به راه راست هدایت فرما من هم بین انها
بالنده
۰۸:۵۳ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
اين هشداري جدي وآشكار به مسئولين نظام است
كه به مسائل اجتماعي ، آموزشي ،تربيتي وشغلي توجه ، وبرنامه ريزي خواص بشود!
محمد
۰۸:۴۳ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا رود دیوار کج
اون پدر به جای رسیدن به عواطف دخترش کنار منقل بوده و فرزند نه مهر پدری احساس کرده و نه مادر
ناشناس
۰۸:۴۱ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
ناراحت کننده بود خدا همه رو هدایت کنه.
ناشناس
۰۸:۳۹ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
اگه اداعاهايش درست باشد دمش گرم با اين غيرت و جراتش
مهدی
۰۰:۱۳ ۲۷ شهريور ۱۳۹۳
جیرو دمش گرم برا رسیدن به میل خودش هر کاری میکنی دخترم حساسه میبینه خوب میرفته خودش ترک میکرده تا دخترش اونجوری نشه غیرت کجا بود همش هوسه شهوته شهوت
خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا میرود دیوار کج
حسين
۰۸:۳۴ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
اين ماجرا از زبان پدر و شخص معتاد كمي به اغراق نزديك تر است. در كل زندگي با فقر خيلي از مشكلات را بهمراه دارد اما دليل بر انجام كارهاي غير اخلاقي نميشود. ميشود اينطور نيز نگاه كرد كه دختر فداي پدر شده است. يعني كمبود محبت والدين؛ اعتياد و فقر . واقعا تصور اين همه مسائل براي يك نوجوان انهم دختر خيلي دردآور است. البته قضاوت نيز سخت است.
نرگس
۰۲:۰۳ ۲۷ شهريور ۱۳۹۳
بله البته منم با شما موافقم
ایرانی
۰۸:۲۷ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
امیدوارم ا ین ریشه مواد مخدر ازدنیا محو شود
ناشناس
۰۸:۲۷ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
خیلی دردناکه.چی میکشه این پیرمرد!!!!
خدایا شکرت!!!!!!!!!!
علي
۰۷:۵۵ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
داستان زندگي سرشار از غم ديگران را شنيدن و خواندن ، خاطر را آزرده ميكند . واقعا اعتياد خانمان سوز است و معظلي بس بزرگ !
داریوش
۰۳:۰۱ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
کارخوبی کرده
ناشناس
۱۸:۰۱ ۱۰ مهر ۱۳۹۳
اسلام میگه توبه کنید
پوریا
۲۳:۱۹ ۲۱ شهريور ۱۳۹۳
بسیار غم نگیز بود
چیچک
۱۳:۲۷ ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
واقعا متاسفم گناه داشت