به گزارش
خبرنگار اجتماعی باشگاه خبرنگاران ، نمیدانم چه شد قرار شد من با او صحبت کنم؟! پای حرفهایش بنشینم، او بگوید و من بشنوم. شاید لبخند کمین کرده گوشهی لبش مرا مجذوب صورت سوختهاش کرد...و همهی صورتکهای سوخته را پیش چشمم زنده کرد..
وقتی کنارم نشست آرام بود و مطمئن، حرفی نمیزد اما نگاهش حرفها داشت. نگاه کردن به او برایم سنگین بود و لذت بخش. سنگین بود چرا که جراحت و سوختگی صورت و دستش چنگ به جانم میانداخت. اما نمیدانم چرا دوست داشتم فقط به او نگاه کنم...
صبح 15 آذر ماه91، وقتی پائیز به انتهای خود میرسید و کمکم سرما در گوش زندگی مینواخت، ناگهان ترانههای کودکی در سوز سرما سوخت. در دبستان دخترانهی انقلاب اسلامی شینآباد آوازی سر داده شد که هنوز پس از روزها و حتی پس از سالها هیچ گاه فراموش نخواهد شد.
وقتی که معلم روز را با سفیدی گچ بر روی سیاهی تخته کلاس مشق میکرد، و دختران به دست معلم زل زده بودند ناگهان بخاری نفتی کلاس آتش گرفته و تلاشها برای خاموش کردن آن بی نتیجه ماند و در نهایت منجر به انفجار بخاری در حین خروج از کلاس شد.
صدای جیغ مدرسه را تکان داد. 37 دانش آموز به هر طریقی از کلاس خارج شدند اما شدت حال چند نفر از آنان وخیم بود. سیران و سارینا2تن از دانش آموزان بر اثر شدت جراحات جان باختند.
وانگشت 3 دانش آموز دیگر نیز به دلیل عدم قبول پیوند قطع شد.
پس از وقوع حادثه دستورها پشت قولها صادر شد. تا از یک سو التیام بخش دردهای دانش آموزان و خانوادههایشان و از سوی دیگر مرهم وجدان ترکخوردهی برخی ها شود.
اکنون که روزها در پی ماهها و سالها در پی بیقراریها گذشته، آمنه 12 ساله روبرویم نشسته و چشمانش حقیقت زندگی را باور کرده. دانش آموز شینآبادی با 85 درصد سوختگی و قطع شدن برخی انگشتان دستش، خوب توانسته زندگیاش، کودکیاش را پیدا کند و به آن رنگ بزند.
پدر آمنه هم کنار دخترش نشسته، تاکسیاش شده منبع تأمین معاش و وسیلهی رفت و آمد هر هفته از شین آباد به تهران برای درمان آمنه. میخواهد دخترش در کمال آرامش 12 ساعت مسیر سفر را طی کند تا حتی خار هم در دستش فرو نرود.
وقتی از آقای راک در مورد وضعیت تحصیلی آمنه پرسیدم نیمنگاهی به دخترش انداخت و گفت: "درس آمنه خیلی خوبه و معلم از او رضایت داره" کمی سکوت کرد نه بغض مجال صحبت نداد، چشمانش اشک آلود شد: " اما آمنه وضعیت روحی مناسبی نداره"
گاهی سکوت محیط را احاطه میکرد، نه دستم به نوشتن میرفت و نه دهانم به صحبت کردن باز میشد.محو تماشای مردی بودم که پدرانه دختر12 سالهاش را نگاه میکرد. به چه فکر میکرد، خدا میداند، شاید تمام آرزوهایش را برای دختر کوچکش ترک خورده میدید.
آقای راک در خصوص برخورد و مهمان نوازی مردم گفت: برخورد پزشکان و پرستاران و مردم با ما و آمنه بسیار خوبه در تهران، اصفهان و زنجان و شهرهایی که آمنه برای درمان به آنجا رفته هیچ مشکلی با مردم و پزشکان نداشتیم.
وی در خصوص دریافت دیه آمنه افزود: آموزش و پرورش دیه را به حساب پیرانشهر ریخته، شینآباد هم وکالت نامهای را از اولیا گرفته و مبلغ را به ما پرداخت نمیکند.
دیهی دخترم455میلیون تومان است که بیمه 165میلیون آن را پرداخت میکند.
نگاهم دوباره سمت آمنه خیره شد، دوست داشتم حادثه صبح چهارشنبه را از زبان آمنه میشنیدم ولی لبخندش اجازه پرسش را نداد، نداد تا نکند غم و دلتنگی از گوشهی چشمش چکه کند.
کوه و جنگل و آسمان آبی نقاشی این روزهای دختر شینآبادی است.
روزهایی که بیشتر از گذشته به مدادهای رنگی و کاغذ کاهی دل بسته و با آنها رویاهایش را نقاشی میکند.
آمنه هنوز بازی قایم باشک را دوست دارد، دوست دارد چشم بگذارد تا شاید در جستجوهایش سیران و سارینا را پیدا کند.
یاد حرف پدرش افتادم که میگفت: آمنه درسش خوب است،یاد موضوع انشا همهی معلمها در روزهای ابتدای مدرسه، دوست دارید در آینده چکاره شوید؟...
آمنه پر از ذوق و شوق و با احساسی نامتناهی گفت: میخواهم معلم شوم، معلم ادبیات. دوست دارم به شهر بروم و آنجا تدریس کنم.
نمیدانم،ولی گمانم میگوید شاید آمنه هنوز رویاهایش را درچهاردیواری کلاس درس میجوید.به نیمکتی که هیچ گاه "سیران"دوست همبازیاش بر روی آن تکیه نزد، به تخته سیاهی که با سفیدی گچ روی آن بنویسد: من زندگی را دوست دارم...
گزارش از محبوبه بابارحیم
انتهای پیام/
پس کی به فکر این آدم هاست.چرا کسی کاری نمیکنه؟
سلام.
امیدوارم هیچ وقت هیچ جای این دنیا این اتفاق برای دانش آموزی رخ ندهد