چند روزی بود که گردان ما برای شرکت در عملیات وارد منطقه عمومی پاسگاه زید شده بود ولی چون هنوز مأموریت گردان را ابلاغ نکرده بودند، بخشی از گردان در خط پدافندی مستقر و عقبه گردان بر روی دژ مرزی عراق چند کیلومتر عقب تر استقرار داشت.
دژ عراق یکی از بلندترین و پهنترین خاکریزهایی بود که در طول دفاع مقدس دیده بودم؛ در واقع این دژ که ارتفاعی در حدود 4 متر داشت، جادهای بود که بر روی آن قبل از جنگ تردد و گشت مرزی خودرویی صورت میگرفت؛ سنگر استراحت ما بر روی دژ قرار داشت یک شب که آنجا خوابیده بودیم، هر لحظه یکبار سنگر از جایش کنده شده دوباره سر جایش قرار میگرفت!
شب بود و حوصله بیرون آمدن از سنگر را نداشتم، میدانستم این سر و صدا مربوط به توپخانه ارتش است که در حال اجرای آتش است. با خود گفتم ولش کن! چند گلوله که شلیک کردند تمام میشود! اما آن شب مگر گلولهها تمامی داشت تا نزدیکیهای صبح مدام شلیک میکردند.
هر طوری بود با مزاحمتهای صوتی و لرزهای توپخانه آن شب را صبح کردیم، وقتی صبح برای نماز بیدار شدم با کمال تعجب دیدم که توپخانه 203 میلیمتری ارتش پایین پای ما مستقر است و سر و صدای دیشب مال این میهمان ناخوانده بوده که دقیقا یک قبضه آن زیر سنگر ما مستقر و موقع شلیک، گلولههای 90 کیلوییاش از بالای سر ما رد شده و خانه عراقیها را ویران میکند!
این حکایت شب اول، اما شب دومی که در آن سنگر خوابیده بودیم، نزدیکیهای سحر بود که صدای تیر اندازی با کلانش میآمد، هم تک تیر، هم یک رگبار ... با سر و صدا بیدار شدم گفتم: خدایا عراق حمله کرده و تا دژ پیشروی کرده است؟!
از سنگر بیرون آمدم دیدم نیروهای گردان عمار هستند که شب قبل برای انجام عملیات رفته بودند و چون مأموریت آنها منتفی شده در حال برگشت هستند و آقایان بسیجی در حال امتحان سلاحهایشان!