تازه مشغول به خواندن دروس حوزوی شده بودم و من که افتخار همراهی بچههای اطلاعات و عملیات را داشتم، پس از نماز مغرب و عشاء رو به آنها کردم و گفتم:
امشب، شب اول ماه مبارک رمضان است. ای کاش در این چنین شبی در شهر میبودیم و میتوانستیم فضیلت ماه مبارک رمضان را درک کرده و روزه میگرفتیم و فرصت روزه داری از ما سلب نمیشد.
علی با لبخندی که همیشه بر لب داشت رو به من کرد و گفت:
«رساله من میگوید امسال روزهام را میگیرم و به ثوابش هم نائل میشوم!»
من با تعجب فکر کردم علی چه میگوید؛ منظور او از گفتن این جمله چه بود؟! در منطقه عملیاتی، آنهم جایی که هر لحظه ممکن است فرمان حرکت و عملیات به سمت دشمن بدهند؛ چگونه ممکن است به فضیلت روزه گرفتن برسد!
چند ساعتی نگذشته بود که از سوی فرماندهی فرمان حرکت به سمت تپه ریشن صادر شد، در آن منطقه تپه استراتژیکی به نام «ریشن» وجود داشت که بدلیل شرایط خاص جغرافیایی، تسلط بر آن موقعیت هر طرف را تقویت میکرد؛ زیرا هرکدام از ایران یا عراق تپه را تصرف میکرد، میتوانست منطقه وسیعی از شهر حلبچه و خُرمال عراق، سد دربندی خان، شهر سیدصادق، قُله کان یوسکا و ارتفاعات سورن را تحت نظر و کنترل داشته باشد.
گردان بلال برای فتح این تپه شهدایی را تقدیم کرده بود و چند بار کش و قوس فتح قله تکرار میشد، به همراه بچههای اطلاعات عملیات و در معیت یکی از گروهانهای رزمی گردان بلال برای فتح مجدد تپه حرکت کردیم؛ باران نم ریزی شروع شده بود.
علی با وسیله نقلیه خود را زودتر از من به نقطه الحاق نیروها رسانده بود اما من به اتفاق دوستان با پای پیاده از کف شیار به سمت هدف حرکت کردم.
در حال حرکت از لابلای علفزارها ماری پای مرا نیش زد؛ تا قدری به خودم آمدم و مُداوای سرپایی روی پایم شد از دیگر دوستان عقب ماندم و به یکی از همراهانم گفتم بنابه ضرورت و نیاز به بچههای اطلاعات، شما به حرکت خود ادامه بده؛ من هم لنگ لنگان میآیم اگر وسیلهای به ما رسید خود را به شما میرسانم.
با هر زحمتی بود با سختی و درد ناشی از نیش مار به راه خود ادامه دادم؛ کم کم زهر روی حرکاتم اثر گذاشت؛ بعد از لحظاتی در مسیر منطقه عملیاتی حاج «محمد عیدی مراد» فرمانده گردان بلال با ماشین به من رسید؛ سوار بر ماشین شدم و مقداری از راه را با او طی کردم؛ سپس با وسیله نقلیه دیگری به سنگر امداد منتقل شدم و ساعتی آنجا معطل شدم و پس از مداوا دوباره راهی هدف اصلی عملیات شدم.
از دیگر برادران خیلی عقب مانده بودم؛ ظاهراً گروهان فتح به خط دشمن رسیده و با آنها درگیر شده بود، بسیار ناراحت بودم که چرا این اتفاق باید رُخ دهد و من از جمع دوستان جا بمانم.
ساعتی به اذان صبح مانده بود که با تلاش فراوان و تحمل درد خود را به فرماندهی گروهان عمل کننده «حاجی محمد سعادت» رساندم.
از او جویای احوال علی شدم و او خبر از مجروحیت علی داد و گفت: تعدادی از بچهها را فرستادهام تا او را به عقب منتقل کنند اما هنوز او را پیدا نکردهاند.
من که علاقه فراوانی به علی داشتم راهی محل مورد نظر شدم، ارتفاعات ریشن آزاد شده بود اما به لحاظ تاریکی هوا پاکسازی کامل انجام نشده نبود.
در میان علفزارهای تپه، وجب به وجب؛ بوته به بوته، قدم به قدم با دست کشیدن بر روی زمین، گم شدهام را میطلبیدم، برای دوست و برادر خوب خودم در آن تاریکی شب جستجو کردم تا اینکه در گوشهای و بر روی سنگلاخها علی را درازکش یافتم.
علی از پشت سر مورد اصابت ترکش نارنجک دستی قرار گرفته بود، او نای در بدن نداشت که بتواند حرف بزند، با لبخندی سلام کرد و گفت: عبدالرحمن! چیزیم نیست ناراحت نباش.
علی بیرمق روی زمین افتاده بود، تنها چیزی که هنوز گواه زنده بودنش بود ذکری بود که زمزمه میکرد.
به این طرف و آن طرف میدویدم تا شاید بتوانم او را از این وضعیت نجات دهم؛ بدلیل آتش بیامان دشمن امکان انتقال او با آن شرایط به عقب فراهم نبود.
او هر چند لحظه یکبار بیهوش میشد و دوباره جان تازهای مییافت و با زمزمه ذکری دلم را آرامش میداد.
پرتوهای طلوع خورشید اولین روز ماه مبارک رمضان صورتم را نوازش میداد که «علی» آرام شد و دیگر صدایی از او شنیده نشد.
«علی زاده دباغ» موفق شده بود آن شب نیت کسب فضیلت روزه رمضان کند و او اینک به فضیلتی والاتر از پاداش روزه داری رسیده بود. صورت علی در زیر نور آفتاب رمضانی آن سال میدرخشید!
این خاطره را برادر عزیز حاج علیرضا بیباک به نقل از برادر رزمنده حجه الاسلام جمال برایم آورد تا در برنامه آسمانیهای رادیو دزفول کار کنم؛ مثل همیشه خاطراتش ناب است و من هم مثل همیشه سپاسگزار او، این هفته چهارشنبه 25 تیر ساعت 12:30 منتظر شنیدن این خاطره از برنامه آسمانیهای رادیو دزفول باشید.