به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، بهرام محمدیفر در شمار عکاسانی است که نامشان با جنگ همراه است و بخش قابل توجهی از فعالیت حرفهای خود را در عکاسی جنگ صرف کردهاند. با شروع جنگ عکاس جوان که برای روزنامه جمهوری اسلامی عکس خبری تهیه میکرد، حال و هوای جبهه و جنگ رهایش نمیکند و سرانجام خود را به اهواز میرساند و سر از مقر ستاد جنگهای نامنظم درمیآورد و روبهروی دکتر چمران میایستد.
دکتر چمران با روحیه مردمی و ویژگیهای معلمی که در وجودش نهادینه شده بود، عکاس جوان را با خود همراه میکند تا گوشهای از رشادتهای مردم عادی و جنگ ندیده را ثبت کند و در قابهای صداقت برای نسلهای بعدی روایت نماید. بهرام محمدیفر بهرغم گذشت سالیان هنوز طعم شیرین نخستین برخورد خود با دکتر چمران را در ذائقه دارد و خاطره آن را فراموش نمیکند.
از بهرام میخواهیم برخی از خاطراتش با دکتر چمران را برایمان بنویسد و او در اجابت این درخواست، یادداشت حاضر را که همچون نردبانی شناخت ما را از شخصیت دکتر چمران بالا میبرد در اختیار «ایران» میگذارد.
«روزهای انقلاب به حد کافی شور و هیجان و حادثه داشت که جنگ هم به آن اضافه شد.
بیشترین اسمی که با شروع جنگ به گوش میخورد نام دکتر چمران و ستاد جنگهای نامنظم او بود، قبلاً مطالبی از وی خوانده بودم و از اقداماتش در لبنان و سطح سواد و همکاریهایش با امام موسی صدر تا حدودی خبر داشتم. عکسهایی که آن روزها از وی انتشار مییافت در کنار اسلحه بود ولی مطالبی که از ایشان خوانده بودم، وی را شخصیتی فوقالعاده مهربان، یتیمنواز و نگران انسانها ولو انسانهایی بسیار عادی و گمراه نشان میداد اما عکسهای یادگاری با اسلحه چیز دیگری میگفت. این بود که کنجکاو بودم تا این شخصیت را از نزدیک ببینم، جنگ و فعالیت ایشان در رأس ستاد جنگهای نامنظم فرصت خوبی برای این کار بود. آن روزها خبرنگار روزنامه جمهوری بودم. با گرفتن معرفینامهای از ستاد تهران به اهواز رفتم.
در بدو ورود به این شهر همهچیز را غیرعادی دیدم، آمبولانسهای زیادی به سرعت مجروح جابهجا میکردند. ناخودآگاه به دنبال آمبولانسها دویدم و سر از هتل نادری درآوردم که به طور موقت تبدیل به بیمارستان شده بود، مجروحان زیادی که بر اثر بمباران زخمی شده در آنجا تحت مداوا بودند. بعد از گرفتن تعدادی عکس از مجروحان، به سراغ ستاد جنگهای نامنظم در استانداری خوزستان رفتم.
در حیاط استانداری برای نخستین بار دکتر چمران را از نزدیک دیدم که همسرش نیز در کنارش بود، جلو رفتم و خودم را معرفی کردم و با شهامت گفتم آمدهام برای جنگ عکاسی کنم.
نگاهی توأم با مهر و تحسین به من انداخت و پرسید نمیترسی! گفتم: نه!
دوباره نگاهی به من انداخت که تا عمق وجودم را تحت تأثیر قرار داد و با نگاهش محبت خودش را درون قلب و روحم نفوذ داد، نگاهی که هنوز تحت تأثیر جاذبه آن هستم، بعد پرسید با جنگهای نامنظم آشنا هستی؟ گفتم نه ولی در فیلمها چیزهایی دیدهام. گفت امشب عملیات داریم آمادگی داری با ما همراه شوی، گفتم: بله و بدین ترتیب خیلی زود و بدون تشریفات به گروه چمران پیوستم. در ستاد جایی برایم تعیین کردند تا استراحت کنم، با این که خسته بودم ولی نمیتوانستم استراحت کنم. در فکر بودم که عملیات به چه شکل خواهد بود.
تا حدودی تشویش و نگرانی داشتم، به حیاط ستاد رفتم، رزمندگانی ورزیده و چابک در حال تردد بودند. شجاعت و صلابت مشخصه همگی آنان بود، در قدم هایشان عزم و اراده آهنین به چشم میآمد. تعدادی با موتورهای تریل رفت و آمد میکردند، عدهای کولههای خود را پر از موشک آر.پی.جی میکردند و جملگی در تدارک عملیات بودند. برای لحظاتی کنار شهید ناصر فرجاللهی نشستم، سؤالات و ابهاماتم را در رابطه با عملیات با وی در میان گذاشتم. او که از میان سؤالاتم بوی ترس به مشامش رسیده بود، طوری توضیح میداد که کاملاً سایه ترس را از من دور کرد.
دکتر چمران در گوشه حیاط با شهید سروان رستمی مشغول صحبت بود، دقایقی بعد شهید فرجاللهی گفت: آماده باش که میخواهیم حرکت کنیم. رزمندگان در چند وانت جا گرفتند، موتورسواران هم به خط شدند دکتر چمران هم سوار یک رنجرور شد و آماده حرکت شدیم. دکتر چمران از من خواست تا سوار ماشین ایشان شوم، نیمههای شب به حمیدیه رسیدیم، ماشینها را در جایی استتار کردیم و بقیه راه را که تا صبح به طول انجامید پیاده رفتیم. دکتر چمران جلوتر از همه حرکت میکرد. گروه به دو دسته تقسیم شده بود، گروهی به فرماندهی سروان شهید رستمی از راه دیگری رفتند و گروه ما به فرماندهی دکتر چمران از راه دیگری رفتیم.
من کنار دکتر چمران حرکت میکردم، شاید چون من تجربه جنگی نداشتم و نخستین بار بود که در عملیات شرکت میکردم نگرانم بود. کنار نهر آبی حرکت میکردیم. نزدیکی صبح به نقطهای رسیدیم و دکتر چمران دستور توقف داد. خودش به تنهایی جلو رفت و برگشت، بعد از طریق بیسیم با سروان رستمی صحبت کرد. بار دیگر به جلو رفت این بار مرا هم همراه خود برد. با دوربین اطراف را نگاه کرد، بعد دوربینش را به من داد و گفت بدون جلب توجه با دوربین جلو را نگاه کن. در فاصله 100 الی 150 متری ما روستایی بود پر از عراقی و پر از تانک و توپهای ضدهوایی، بیاختیار ترس بر تمام وجودم مستولی شد، و از تپه لیز خوردم. دکتر چمران از طریق بیسیم به سروان رستمی دستور داد تا عملیات را آغاز کنند.
بعد هم گروه ما شروع به شلیک کردند. من فقط تماشاچی بودم حتی قادر نبودم عکاسی کنم، در عرض چند دقیقه روستا تبدیل به جهنمی برای عراقیها شد بعد دکتر چمران دستور عقبنشینی داد. در آخرین لحظات که کمی بر خود مسلط شده بودم تعداد محدودی عکس گرفتم که یکی از آنها رزمندهای است که تیربار بر دوش دارد. در راه برگشت دکتر چمران از من پرسید ترسیدی؟ گفتم: خیلی، با لبخند و حالتی پدرانه گفت: معمولاً دفعه اول همه میترسند نگران نباش ترست میریزد.
در گروه شهید چمران همه تیپ افراد بودند، از تحصیلکردههای دانشگاه تا بچههای جنوب شهر تهران. تازه از عملیات آمده بودیم که اعلام شد گروه علم الهدی در محاصره است. در تاریکی مطلق به سمت هویزه رفتیم. تعدادی از نیروهای گروه علمالهدی مجروح شده بودند، تعجبآور این که راننده آمبولانس و امدادگر آنان دختران جوانی بودند که زیر نور منورها می رفتند و مجروحان را به عقب میآوردند.
شهید چمران قدرت جذب بسیار بالایی داشت و با روحیه معلمی افراد را در هر سطحی که بودند آموزش میداد و تربیت معنوی میکرد هرکس کنار آن روح بزرگ میایستاد ناخواسته تحت تأثیر آن قرار میگرفت و از دنیا و تعلقات دنیایی کنده میشد.