فاصلههایی کوتاه را در درون ساختمان محل اقامتش طی مینمود ولی هنوز پا به محوطه خارج از ساختمان نگذاشته بود. او در این مدت فقط یک شب در بیمارستان ماند و بعد از چند روز اقامت در منزل یکی از دوستانش در اهواز، به محل ستاد جنگهای نامنظم (مهمانسرای استانداری اهواز) آمده بود و در کنار رزمندگان ستاد در اطاقی بستری شد.
بعد از این مدت طولانی، تصمیم گرفت برای اولینبار بعد از زخمی شدن، پا از ساختمان بیرون گذاشته و از خطوط مقدم جبهه بازدید نماید. دوستانش نیز تصمیم گرفتند به شکرانه این سلامتی، گوسفندی را برای او قربانی نمایند و به همین خاطر جلوی پلکان ورودی و داخل حیاط، گوسفندی را آماده کردند و به محض آنکه او با چوب زیر بغل از ساختمان خارج شد و از چند پله گذشت و وارد حیاط مقابل ساختمان شد، گوسفند را بر زمین زده و با صلوات از چمران استقبال کرده و گوسفند را قربانی کردند. دکتر چمران بیخبر از همهجا بر جای خود میخکوب شده بود و به این صحنه مینگریست و کسی نمیدانست که در درون او چه میگذرد...
مات و مبهوت بود در دنیای خود سیر میکرد و در حالیکه همه در شوق و شعف غوطهور بودند، در مغز او افکار دیگری موج میزد. همان روز بعد از بازگشت از جبهه، این سطور را در بیان آن حالت عجیب هنگام قربانی گوسفند نگاشت و از گوشت آن گوسفند هم چیزی نخورد...
برای من؟
امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم! هنگامی که خون از گردنش فوران میکرد، گویی که این خون من است که بر خاک میریزد. میدیدم که حیوان زبانبسته برای حیات خود تلاش میکند. دست و پا میزند، میخواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همه چیز استمداد کند، و از زیر کارد براق بگریزد؛ اما افسوس که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است و زیر پنجههای توانای دو جوان بر خاک افتاده، قدرت هیچ کاری ندارد.
کارد به گردنش نزدیک میشود. چشمان گوسفند برق میزند. به همه اطراف میچرخد. برق کارد را میبیند. اولین فشارِ تیزیِ کارد را بر گردن خود حس میکند، با همه قدرت خود برای آخرینبار تلاش مینماید. امید به حیات، آرزوی زندگی و حبّ ذات در همه وجودش شعله میکشد. میخواهد زنده بماند، میخواهد از آب این عالم بنوشد؛ از هوای دنیا استنشاق کند؛ به آسمان بلند، به کوههای سر به فلک کشیده، به درختها، به گلها، به سبزهها، به جویبارها، به صحراها، به دشتها، به دریاها، به ستارهها، به ماه، به خورشید، به سپیده صبح، به غروب آفتاب نگاه کند و از زیبایی آنها لذت ببرد.
او احساس میکند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنیا به او ظلم میکنند، همه دشمن او هستند، همه در مرگ او شادی میکنند، همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه میکند، التماس میکند، لااقل یک نفر منصف میطلبد، میخواهد کسی را به شفاعت بطلبد...
آخر ای انسانها! وجدان شما کجا رفته است؟ تمدن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست؟ مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید؟ چرا به دادخواهی بیگناهان توجهی نمینمایید؟ چرا نمیگذارید فریاد کنم؟ چرا فرصت ضجه به من نمیدهید؟ چرا اجازه اشک ریختن نمیدهید؟ چرا نمیگذارید صدای استغاثه من به دیگران برسد؟
آه خدایا! من فریاد این حیوان بیگناه را میشنوم! من درد او را احساس میکنم! من اشکی را که در چشمانش میغلتد میبینم! من بیگناهی او را میدانم! من میبینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است و من نیز با همه وجودم آمادهام که به بیگناهی او شهادت دهم؛ او را شفاعت کنم و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبانبسته بگذرند و به خاک و خونش نکشند. حیوان بیگناه از من استمداد میکند و با زبان بیزبانی استغاثه؛ و من هم با همه وجودم میخواهم بدوم و کارد را از دست آن مرد بگیرم. میخواهم فریاد کنم: «دست نگه دارید، این حیوان زبانبسته را برای من نَکُشید!» اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من همه منجمد.
در عالم خواب، گاهی آدم میخواهد فریاد کند، ولی صدایش در نمیآید. میخواهد بدود، فرار کند، ولی نمیتواند. اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است. حیوان بیگناه میخواهد فریاد بکشد، ولی صدایش درنمیآید؛ و من میخواهم بدوم و دستش را بگیرم، ولی طلسم شدهام! در جایم خشک شدهام! گویا خواب میبینم... اراده من حاکم بر اعمال من نیست.
کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک میشود، و من تیزی آن را بر گردنم احساس
میکنم. حیوانِ اسیر، دست و پا میزند؛ گویی که من دست و پا میزنم و
همه فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند میگذرد، گویی که بر
من گذشته است. لحظاتی که سالها طول دارد و با همه عمر و زندگی برابری
میکند. همه لذات، همه دردها و بیمها و فشارهای زندگی، در این لحظه
کوتاه جمع شده و بر اعصاب آدمی فشار میآورد...
مشرق