سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

برایت چراغی آورده‌ام

بازی ایران و نیجریه در کنار کارتن‌خواب‌های دره فرحزاد

این موسسه که سازمان مردم‌نهادی است و برای کارتن‌خواب‌ها فعالیت می‌کند، در آذر ماه پارسال در پرفورمنسی که در کوره‌پزخانه تهران اجرا شد، آتش، به نشانه آگاهی برای کارتن‌خواب‌های حاشیه اتوبان آزادگان برده بود.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، درست مثل هبوط از بهشت است. سقوط به قعر این دره. گویی که عالم دیگری است، دره فرحزاد. با آن آتش‌هایی که در جای‌جای دره افروخته شده... اینجا گویی هجو دنیاست دهن‌کجی به آن بالایی‌ها، حال بالایی‌ها آمده‌اند تا برایشان چراغی بیاورند، اعضای موسسه طلوع بی‌نام‌ونشان‌ها آمده‌اند تا از شادی مردم ایران برایشان سوغاتی بیاورند.

 این موسسه که سازمان مردم‌نهادی است و برای کارتن‌خواب‌ها فعالیت می‌کند، در آذر ماه پارسال در پرفورمنسی که در کوره‌پزخانه تهران اجرا شد، آتش، به نشانه آگاهی برای کارتن‌خواب‌های حاشیه اتوبان آزادگان برده بود. اما اینبار ماجرا کمی فرق داشت. اینبار این گروه قصد داشتند تا شادی آن بالانشین‌ها را از صعود ایران به جام‌جهانی، برای این جداافتادگان دره فرحزاد بیاورند.

در کنار برج‌ها و مجتمع‌های شیک خیابان‌های سعادت‌آباد و در انتهای خیابان امام‌زاده داود، بافت شمال غرب تهران کمی متفاوت می‌شود. خانه‌ها از حالت شهری درمی‌آیند و به مکانی دورافتاده شبیه می‌شوند و گاهی خیابان جوری باریک می‌شود که عبور ماشین از عرض خیابان را سخت می‌کند. قرارمان روبه‌روی پل ذوالفقار کوچه آذرخش است. گروه که جمع می‌شوند، پله‌های غیرهم‌اندازه کوچه بن‌بست را پایین می‌رویم و سر از عالمی دیگر درمی‌آوریم؛ جایی که زندگی رنگ و بوی دیگرش را نشان می‌دهد.

 زیر درخت‌های سربه‌فلک کشیده گردو، در آن تاریکی شب دوشنبه، صدای آب، گوشت را می‌نوازد و همزمان بوی فاضلاب مشامت را می‌آزارد. تاریک است و به زور فلش موبایل‌ها، یک متر جلوی راهمان قابل رویت است، پایمان را روی سنگ بلوک‌های لابه‌لای فاضلاب‌های جاری می‌گذاریم که عبور کنیم. برای آنها که تجهیزات پخش مستقیم بازی ایران و نیجریه دستشان است، البته عبور از این منجلاب کار سخت‌تری است.

چند نفری هم زودتر رفته‌اند تا حضور جمع 10، 15 نفره افراد موسسه برای ساکنان پایین دره، دلهره‌برانگیز نباشد. یکی از افراد موسسه می‌گوید: زیر این آسمان خدا اینها فقط همین جا را دارند، شب و روز زیر این دار و درخت‌ها، تنها با آتشی زنده‌اند و این زهرماری‌ها که همه‌چیزشان را گرفته است. می‌ترسند پاتوقشان لو برود. می‌ترسند پلیس باشیم که آمده‌ایم همان تتمه زندگی را هم ازشان بستانیم. خودش روزگاری کارتن‌خواب بوده. به قول خودش همه‌چیز را تجربه کرده و تا ته خط رفته. به همین خاطر است که می‌گوید: همه حس‌شان را می‌دانم. با نیازهایشان آشنایم. همه اینها را از یاد برده‌اند و این بزرگ‌ترین دردی است که هر کس می‌تواند داشته باشد.

پریسا شاهی، عضو موسسه طلوع بی‌نام‌و‌نشان‌ها، فیلمساز جوانی است و این برنامه را ترتیب داده تا شاید موفق شود مستندی درباره واکنش این افراد به بازی ایران و نیجریه تهیه کند. چند سالی است که دغدغه‌اش کمک به کارتون‌خواب‌هاست و پرفورمنس کوره‌پزخانه نیز با ابتکار و کارگردانی او برگزار شد. درباره چرایی ترتیب دادن چنین برنامه‌ای می‌گوید: این آدم‌ها کسی را ندارند. اغلب آنها مدت‌هاست حتی از خانواده‌هایشان نیز بی‌خبرند، می‌خواهند کسی آنها را ببیند. ولی ما آن بالا اینها را فراموش کرده‌ایم. شاید این یادآوری باشد که بهشان بگوییم که شما هم از این آب و خاک هستید و حق دارید در شادی و هیجان ما در حضور جام‌جهانی در برزیل سهیم و خوشحال باشید.

از پیچ و خم راه‌های صعب‌العبور دره پردرخت فرحزاد در تاریکی شب عبور می‌کنیم. یکی از اعضای گروه می‌گوید: آمدن به این منطقه از شهر، خیلی آسان نیست. اصولا افراد غیرآشنا را در خودشان نمی‌پذیرند. اینجا یا جای موادفروش‌هاست، یا معتادها.

این منطقه پاتوق‌های متعددی دارد که هر کدام از آنها تحت سیطره فرد خاصی است. آنها افراد غریبه در خود راه نمی‌دهند و عبور و مرورهای هر پاتوق را نگهبانانی از سوی این افراد کنترل می‌کنند. یک ربعی طول می‌کشد که از بالای دره، به محل استقرار برسیم. درخت‌های سر به فلک کشیده اجازه دیدن اطراف را نمی‌دهند. اما از لابه‌لای درخت‌ها می‌شود شعله‌های آتش را بریده‌بریده دید.

نزدیک یکی‌شان می‌شوم. دور آتش جمعی نشسته‌اند. یکی‌شان کارتنی را به شکل میز جلویش گذاشته و لیوان و شمع و بساط دیگرش را روی آن مستقر کرده. ساقی است و جمع نشسته دور آتش را به قول خودشان می‌سازد. یکی می‌گوید شاهرخ بچه بامعرفتیه. کم نمی‌ذاره هر پکش آدمو می‌سازه.

این را می‌گوید و خیره می‌شود به آتش و سکوت می‌کند. جوری مبهوت و ساکتند که گویی صدایی را از عالم غیب می‌شنوند. سر جایشان وول می‌خورند و بیشترین حرکت‌شان به خاراندن بدن‌شان ختم می‌شود.

بچه‌های گروه، بساط ویدئوپروژکشن را برای نمایش فوتبال مستقر کرده‌اند، اما ته این دره زیر این درخت‌ها انگار هیچ سیگنالی نمی‌رسد. سخت در تلاشند تا شاید از میانه درخت‌های در هم تنیده گردو هیجان آن بالانشین‌های تپه را به این جداافتادگان ارمغان دهند.

مرد پک محکمی به سیگارش می‌زند طوری که نیمی از آن می‌سوزد و ادامه آن را به بغل دستی‌اش می‌دهد و می‌گوید: از آن بالا تا این پایین چقدر راه است. پنج دقیقه یا 10 دقیقه؟ همین‌قدر طول کشید که من هم از ساکنان پایین تپه شدم، ساکن همیشگی اینجا. تلخ می‌گوید و دود سیگارش را توی صورتم فوت می‌کند. شاید می‌خواهد با بوی عجیب سیگارش یادآور شود که فاصله‌ای بین ما و آنها نیست. یکی از اعضای موسسه تذکر می‌دهد که دود مخدرهای اینها هم ممکن است اثر‌گذار باشد و از جمع‌شان دورم می‌کند.

کف زمین پر از پلاستیک و لنگه کفش و زباله‌هایی است که هیچ نسبتی با این طبیعت بکر که مخفیگاه این آدم‌هاست، ندارد. آنها می‌خواهند از نگاه تحقیرآمیز آن بالایی‌ها در امان باشند.

ساعت یازده و نیم شب است و فوتبال آغاز شده و هنوز گیرنده تلویزیونی موفق نشده در اعماق این دره، سیگنال شبکه سه را دریافت کند. پسرهای جوان عضو موسسه که با گروه برای اجرای این برنامه آمده‌اند، هیجان‌زده و عصبی‌اند. رادیوی موبایلشان روشن است. یکی آن را به اسپیکری متصل می‌کند و صدای گزارشگر در میان جنگل دره فرحزاد طنین‌انداز می‌شود. مرد جوانی با چوب به جمع ما نزدیک می‌شود و متذکر می‌شود اینجا کسی حق فیلمبرداری ندارد. این را جوری می‌گوید که یعنی حواسمان باشد که در صورت خطا با آنها طرفیم.

غذا هم می‌رسد. این کار همیشگی موسسه است که با کمک گروه‌های داوطلب هر هفته غذاهای گرم در میان کارتن‌خواب‌های مناطق مختلف تهران توزیع می‌کنند. حالا کم‌کم جمع‌های دور آتش به‌دلیل بوی غذا خودشان را به جمع ما نزدیک‌تر می‌کنند. زن جوانی که سیگار پشت سیگار می‌کشد، می‌گوید: آب فرحزاد این‌جوری است. نگهت می‌دارد.

شاید گمان می‌کند برای مواخذه‌اش آمده‌ایم که این گونه فرافکنی می‌کند. بوی فاضلاب با بوی پلاستیک سوخته زیردرخت‌ها جاری است. می‌گوید: 15 سالم بود که پدرم را به خاطر مواد مخدر اعدام کردند. چهره‌اش هنوز جذابیت جوانی دارد و صدایش طنین مواد کشیده‌های دائمی را ندارد اما وقتی یکی از همان به قول خودش مافنگی‌های معتاد نزدیکش می‌آید که او را از جمع ما دور کند، صدایش عوض می‌شود طنین خستگی اعتیاد می‌گیرد، انگار که یادش آورده باشند که تو از عالم آنها نیستی.

یکی دیگرشان که کمی از صدای گزارشگر رادیو به وجد آمده می‌گوید: شاید آخرین بار 10 سال پیش فوتبال دیدم. خودم فوتبالیست بودم، عضو تیم ابومسلم.

حرف‌هایش بیش از آنکه شبیه به واقعیت باشد رنگی است از آرزوهایش.

گروه از پخش تصویری مسابقه ناامید شده‌ است و همه بی‌صدا به صدای گزارشگر رادیو گوش می‌کنند که می‌گوید: یک فرصت برای ایران که موفق نمی‌شویم از آن استفاده کنیم.
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.