این جانباز 70 درصد سخنان خود را با درود به روح امام راحل و شهدا و سلام به رهبر معظم انقلاب اسلامی آغاز کرد و گفت: در سال 61 به عنوان پاسدار به جبهه اعزام شدم.
شمسالدینی ادامه داد: به دستور امام خمینی (ره) بر خودم وظیفه دانستم برای پاسداری از اسلام، جمهوری اسلامی و حفظ خاک و ناموس به جبهه بروم و به عنوان یک پاسدار همان قدری که توان دارم، از کشورم دفاع کنم.
وی بیان داشت: 6 ماه آموزشهای نظامی را فرا گرفتم و با جمعی از پاسداران به منطقه جنگی اهواز اعزام شدم تا به صورت دائم در جبهه خدمت کنم و حدود یک سال در جبهه خدمت کردم.
این جانباز 70 درصد عنوان کرد: وقتی به جبهه رسیدیم، گروهبندی شدیم و در گردان 416 عاشورا انجام وظیفه میکردم، فرمانده ما محمد مارانی بود، بعد هم احمد شول، فرمانده ما بود که در همان عملیاتی که من جانباز شدم، او هم شهید شد.
قبل از عملیات کربلای یک که مهران آزاد شد، سردار سلیمانی سخنرانی کرد و به بچهها گفت: میدانید حضرت امام چه فرموده؟ امام فرموده: سلام مرا به بچهها برسانید و بگویید مهران چه شد؟
خدا میداند بعد از این یک جمله، احمد آقا یک ساعت گریه کرد، حتی بعد از سخنرانی وقتی به چادرها برگشتیم، مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت: خدایا در دل امام چه می گذرد که این حرف را زده؟ چرا باید قلب امام به درد بیاید؟ چرا او از ما که به گرد معرفتش هم نمیرسیم، میپرسد مهران چه شد.
وقتی حاج احمد شهید شد
شمسالدینی تصریح کرد: یک سال در جبهه بودم که عملیات کربلای یک در مهران آغاز شد و ما از اهواز برای پاکسازی مهران مأموریت گرفتیم و به منطقه اعزام شدیم.
وی اظهار داشت: ساعت هفت عملیات به فرماندهی حاج احمد شول آغاز شد، چند ساعتی گذشت که خبر دادند، حاج احمد شهید شده، فرمانده که شهید شد، بچهها خیلی ناراحت شدند.
شمسالدینی بیان داشت: خواجویی یکی از بچههای سیرجان، فرمانده گردان ما بود، آمد و گفت: چند تا از سنگرهای دشمن روی تپه هستند و خیلی از بچهها را میزنند، هر جوری هست باید این سنگرها را از سر راه برداریم، وگرنه همچنان تلفات میدهیم.
وی اضافه کرد: برای انهدام سنگرهای دشمن به چهار گروه تقسیم شدیم و از چهار طرف به سمت سنگرها رفتیم و با گلولههای آرپیجی و نارنجک سنگرها را منهدم کردیم، دو نفر از مزدوران صدام فرار کردند.
این یادگار دوران دفاع مقدس بیان داشت: زمانی که وارد سنگرهای عراقی شدیم، یکی از سربازان عراقی پایش قطع شده بود به عربی طلب آب کرد و ما به او آب دادیم.
زیرگلوله دشمن هم راحت میخوابیدیم
شمسالدینی تأکید کرد: ساعت حدود 12 شب بود که دشمن کاملاً عقبنشینی کرد و 92 نفر از عراقیها تسلیم شدند و غنیمت هم گرفتیم، دشمن که عقبنشینی کرد، ما هم کمی استراحت کردیم.
وی ادامه داد: شب که شد یک لشکر آمد جای ما و خط را تحویل گرفت، ما هم به پشت خط رفتیم، البته آنجا هم زیر آتش دشمن بود.
شمسالدینی ابراز داشت: ساعت دو نیمه شب آتش دشمن خیلی زیاد شد، رفتم سر خاکریز یک ساعت نگهبانی دادم و بعد یکی دیگر از بچهها آمد برای نگهبانی و من رفتم کنار چند تا از بچهها خوابیدم.
وی تصریح کرد: دشمن آتش زیادی میریخت، اما ما ترسی نداشتیم و زیر گلوله هم راحت میخوابیدیم.
این جانباز 70 درصد اظهار داشت: خواب بودم که دو تا گلوله خمپاره و کاتیوشا آمد روی سرمان از 15 نفری که آن جا خوابیده بودیم، چهار، پنج نفر شهید شدند و تعدادی هم مجروح شدیم، میخواستم بلند شوم، اما نمیتوانستم، یکی از ترکشها رفته بود روی نخاع و هرچه تلاش کردم، نتوانستم بلند شوم.
شمسالدینی یادآور شد: آن لحظه متوجه نشدم چه مشکلی ایجاد شده است، ترکشها توی گردنم، پشتم و دستم بودند، آمبولانس آمد و مجروحها را به پشت خط برد، اما من از هوش رفتم و فکر کردند، شهید شدهام.
وی ادامه داد: صبح روز بعد لحظاتی به هوش آمدم، آفتاب تنم را داغ کرده بود، تشنگی آن قدر زیاد بود که درد از یادم رفته بود، هشت، 9 صبح بود که صدایی آمد که گفت: شهید را بگذارید و مجروح را بردارید و من را بر روی برانکارد گذاشتند و به اورژانس لشکر ثارالله بردند.
نمیدانستم، قطع نخاعی چیست
شمسالدینی بیان داشت: با هلیکوپتر ما را به کرمانشاه آوردند، یک شب آن جا بستری بودم، دکتر بالای سرم آمد و به پرستاران گفت: با احتیاط جابهجا شود، گفتم: دکتر چی شده؟ گفت: ترکش توی مهره کمرت است، درش میآورم و خوب میشوی.
وی با اشاره به اینکه بعد از بیمارستان باختران به بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان اعزام شدم، گفت: بعد از 20 روز عمل کردم، دکتر بعد از عمل گفت: قطعنخاع شدی، گفتم، قطعنخاع چیه؟ گفت: مهره کمرت قطع شده و دیگه نمیتوانی، راه بروی.
این جانباز ادامه داد: سه ماه در بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان بودم، زخم بستر شدید گرفتم، تمام پشتم پوسیده و سیاه شده بود، دکتر گفت: تا شش ماه باید به روی سینه بخوابی، بعد از سه ماه به بیمارستان آیتالله کاشانی کرمان اعزام شدم.
خواب خودم را در لباس پاسداری میبینم
شمسالدینی تصریح کرد: دو ماه در آسایشگاه کرمان بودم و نتوانستم به خانه بروم، از دردی که داشتم، ناراحت نبودم، فقط از این ناراحت شدم که از راه رفتن افتادم و نمیتوانستم به نمازم و خودم برسم.
وی گفت: همرزمانم همیشه در فکر و ذهنم هستند، خواب آنها را میبینم و بعضی وقتها هم خودم را لباس پاسداری در خواب میبینم.
وقتی روستا «مرد» نداشت
همسر این جانباز نیز در جمع خبرنگاران اظهار داشت: زمانی که همسرم، جانباز شد، ما در روستای گنجان بودیم، پنج تا بچه داشتم و باردار هم بودم.
جمیله شمسالدینی افزود: در زمان جنگ همه مردهای روستای گنجان به جبهه میرفتند، من هم به همسرم همیشه میگفتم، همه رفتهاند جبهه، تو هم باید بروی، اگر اینجا بمانی، زشت است، شوهرم هم علاقه داشت به جبهه برود.
وی ادامه داد: همسرم در جبهه بود که دستش ترکش خورد و برگشت، یک بار به من گفت: برگردم جبهه یا این جا بمانم، گفتم: اگر اینجا بمانی، ممکن است، تصادف کنی و از دنیا بروی، بعد من حسرت میخورم که ای کاش در جبهه شهید شده بودی، همسرم گفت: شوخی کردم، میخواهم به جبهه بروم.
این همسر جانباز گفت: جانبازی همسرم هم سخت است و هم خوب، خوب است، زیرا او در راه خدا برای دفاع از ناموس و میهن مجروح شده است، اما بیماران قطعنخاعی هزار تا مشکل دارند.
دلنگرانی همسر جانباز 70 درصد از بیکاری پسرانش
شمسالدینی عنوان کرد: زمانی که به آسایشگاه کرمان آمدم و وضع همسرم را دیدم با آن که 9 ماهه باردار بودم، گفتم: همسرم را به روستا بیاورند تا خودم از او پرستاری کنم.
وی تصریح کرد: دیسک کمر دارم و بیمار هستم، اما از بیماری خودم و همسرم ناراحت نیستم، از بیکاری سه تا پسرم خیلی ناراحتم.