سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

داستان واقعی خارجی/قسمت پایانی

یک قطره احسان! یک دریا باران!

این داستان مردی است به نام کوین که وقتی می‌خواست شکرانه بدهد، هیچ فکرش را نمی‌کرد کار خیر پنهانی او چه تاثیری در زندگی همسایه‌اش خواهد داشت و حتی از این فراتر تاثیر آن کار خیر، از طریق میلیون‌ها نسخه کتاب به میلیون‌ها خواننده برسد. کوین که شکرانه‌اش را مردی داده بود که او را نمی‌شناخت شش سال بعد از دست همان مرد چندین برابر پس گرفت. این داستان واقعی چنان عجیب است که وقتی آن را خواندید بیش از پیش معتقد خواهید شد که اگر بر الطاف الهی اعتماد کنیم هیچ مشکلی نیست که آسان نشود.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران،(قسمت اول) (قسمت دوم)، خانه آن مرد نزدیک خانه من بود بدون این که در بزنم، پاکت پول را از زیر در به داخل هل دادم و شتابان از آنجا به خانه خودم رفتم. به همسرم گفتم حس می‌کنم، بسیار سبک شده‌ام و حالا واقعاً کریسمس به من می چسبد. اتفاقاً آن سال بهترین سال نو را جشن گرفتیم و بعد از آن خداوند مهربان چنان رونق و برکتی به کارم بخشید که باورش سخت بود.

کم‌کم فکر آن مرد برای همیشه از ذهنم پاک شد حتی اسمش را هم فراموش کردم و حالا پس از شش سال با تهیه کننده جلو همان خانه ایستاده بودم. تو مرا بالا کشاندی با تهیه کننده جلو آن خانه ایستاده بودم و حیران بودم آری این همان خانه بود تهیه کننده در زد.

پاول در را باز کرد و ما را به ایوان قدیمی خانه‌اش برد و با خوشرویی از ما استقبال کرد با خودم گفتم آیا باید جریان را به او بگویم؟ بخشی از وجودم که به شدت کنجکاو شده بود، دوست داشت و پافشاری می‌کرد که به پاول بگویم کریسمس شش سال پیش را به یاد داری؟ اما نه! من با خود عهد بسته بودم که هدیه من بی‌نام و نشان بماند. همچنان در فکر و خیالم بودم ه تهیه کننده اشاره کرد برای ضبط آماده شوم. نفسی کشیدم و دوربینم را برای ضبط روی ایوان مرتب و آماده کردم.

صدابردار هم آماده کار شد. 15 دقیقه فیلم گرفتیم در تمام آن مدت به چهره پاول زل زده بودم و به او گوش سپرده بودم حرف‌هایش مرا به فکر برد او ایمان عجیبی داشت. هیچ غصه و مشکلی ناامیدش نمی‌کرد. وقتی که از مشکلات شدید گذشته‌اش می‌گفت، لبخند به لب داشت حرف‌هایش در من اثر عجیبی گذاشت.

حس کردم نوزادی هستم که به حمایت نیاز دارم و آن حامی دست خدا بود. حس کردم دیگر در زمینه ایمان و مذهب هیچ سوالی ندارم. کار ما که تمام شد، کمی با پاول حرف زدم احساس کردم می‌توانم به او اعتماد کنم و حرفم را بزنم و کنجکاوی‌ام بر من غلبه کرد. باید می‌دانستم این آخرین فرصت بود پاول را گوشه‌ای کشاندم و از او پرسیدم:« اون کریسمس رو به یاد داری که یه ناشناس چند تا صد دلاری گذاشت زیر در خونه‌ات؟» پاول با تعجب به من نگاه کرد و پس از چند ثانیه سکوت گفت:« مگر میشه فراموش کنم؟ اما تو از کجا این قضیه رو می‌دونی؟»

داستان را برایش تعریف کردم هر دو از این تعجب کرده بودیم که چگونه شرایط و اوضاع ما را به هم رسانده بود پاول که اشک در چشم‌هایش جمع شده بود گفت:« دوست داری غیرقابل باورترین قسمت این ماجرا رو بشنوی؟» و من که برای شنیدن بقیه سرگذشت پاول سر از پا نمی‌شناختم، جواب مثبت دادم.

گفت:« اوضاع خیلی بدی داشتم، از یه طرف بدهی زیاد از یه طرف خرج و مخارج عادی خونه خجالت می‌کشیدم به چشم بچه‌هام نگاه کنم. کریسمس هم نزدیک بود.

یادداشت‌هام رو نوشته بودم و آرزو می‌کردم که کاش می‌شد چند نسخه از یادداشت‌هام پرینت می‌گرفتم و صحافی می‌کردم و به همسرم و بچه‌هام هدیه می‌کردم. گوشه‌ای رفتم و خلوت کردم و با خدایی که هر لحظه وجودش رو حس می‌کنم، گفتم:« خدایا خودت می‌دونی چی می‌خوام ولی چون دوست دارم باهات حرف بزنم، میگم که یه نفر و بفرست کمکم کنه... زیاد نگذاشت که اون پاکت رو دیدم.

اولین کارم شکرگزاری بود کار بعدیم گرفتن چند کپی از یادداشت‌هام بود. اگه اون شب اون پاکت رو زیر درب خونه من ننداخته بودی،‌اون کپی رو نمی‌گرفتم و یکی از فامیل‌هام اون رو به ناشر نمی‌داد و کتابم چاپ نمی‌شد و ثروتمند نمی‌شدم و حالا تو هم شریک من و من ده درصد از سودی را که به دست آوردم، به تو می‌دم»

انتهای‌پیام/

برچسب ها: خانه ، آن ، مرد ، نزدیک ، من ، بود
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.