سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ماجرای واقعی خارجی/قسمت پایانی

نامزد جوان در آغوش شوهرش جان باخت/وقتی همه را می‌بخشی

این ماجرای واقعی مردی است که در بدترین وضعیت روحی قرار داشت. "توبری، من هم بدم!" او چنان گرفتار "تربیت والد منتقد" بود که هرگز نمی‌توانست به غیر این و فطرت‌های اصیل انسانی خود مسائل را تجزیه‌ و تحلیل کند. بنابراین هرگز آرامش نداشت تا این که حادثه‌ای مرگبار روی داد و با پناه بردن به خداوند روحش پالایش یافت و خود واقعی‌اش را پیدا کرد.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران،(قسمت دوم) (قسمت اول)، چشم هایم را باز کردم اتاق هنوز تاریک بود. تاریک مثل سالن تئاتر، مثل تمام وقتهایی که به آن فاجعه فکر می‌کردم.

خاطره تیراندازی به ذهنم هجوم آورد. شبح مرد مسلح را می‌دیدم که از مقابل صحنه عبور می‌کرد بعد صدای تفنگش را می‌شنیدم همه چیز عجیب و غریب بود.

درست مثل صحنه‌های فیلم غیرواقعی اما ترسناک، کابوسی از جیغ و فریاد،گریه و پیچ و تاپ خوردن بدن‌هایی که گلوله به آنها اصابت کرده بود وتلاش آدم هایی که از ترس جانشان می خواستند خیلی زود از آنجا فرار کنند در وقفه‌ای که قاتل داشت تفنگش را خشاب‌گذاری می‌کرد سعی کردم ربکا را نجات دهم. تیر خورده بود و جویی از خون از او جاری بود.

ربکا را بلند کردم و به طرف خروجی سالن راه افتادم. ناگهان گلوله به کتفم خورد و داغ شدم. ربکا از دستم افتاد. هرچه تلاش کردم نتوانستم دوباره او را بلند کنم.

درد  در تمام جانم نفوذ کرده بود. کمی بعد خودم را بیرون سالن تئاتر دیدم به خاطر نمی‌آوردم چگونه به آنجا رسیده بودم و چرا ربکا را با خود نیاورده بودم گیج و مبهوت دور و برم را گشتم.

ربکا نبود، ربکا همان جا که رهایش کرده بودم دراز کشیده بود خون روی پیراهنم دیگر قهوه ای شده، سفت و سخت.آیا پیراهن را نگه داشته بودم تا بگویم که من آدم خوش‌شانسی هستم که نمی‌دانم چرا خداوند به من لطف کرده؟ یا پیراهن را به عنوان نشانه‌ای از شکست نگه داشته بودم؟ من نتوانسته بودم ربکا را نجات بدهم هربار که به آن شبح فکر میکنم، شبح مردی که جلو پرده دیدم، گیج و وسردر گم می‌شوم.

می‌دانم آن شبح همان قاتل است اما او برای من کسی نبود جز «هربرت ویور». همان هیولایی که آمده بود تمام چیزهای خوب زندگی‌ام را ویران کند حتی زندگی جدیدی که خودم، با دست‌های خودم، بعد از زندان ساخته بودم. او ربکای عزیزم را هم از من گرفته بود.

**نور اجازه‌ی ورود می‌خواهد!

بخشیدن قاتل حفظ یک بخش از ماجرا بود. شنیده بودم مردی است منزوی و مشکل‌دار می‌توانستم سرنوشت او را به دست خدا بسپارم. اما ناپدری‌ام چه طور؟ چرا باید او را می‌بخشیدم؟ او زندگی مرا نابود کرده بود مگر او نبود که آن همه شکنجه ام داده و مایه عذابم شده بود؟ چرا تیراندازی در سالن باید کاری می‌کرد که می‌کرد که من این مرد را ببخشم؟ مردی که از او متنفر بودم دوباره به کتاب مقدس نگاه انداختم.

« بگذارید نور از تاریکی بیرون بیاید» اینجا، پشت پنجره اتاقم نور خورشید منتظر اجازه بود تا اتاقم را روشن کند برای هزارمین بار این سوال در ذهنم رژه رفت« چرا من نجات یافته بودم اما ربکا مرده بود؟»

باز هم سوالی دیگر. باز هم خاطره ای تلخ و باز هم تلنبار شدن عذاب در قلب مجروحم. همه‌ی آنها در آن شبح جمع شده بودند که آن شب جلوی پرده‌ی نمایش دیده بودم. صدایی در گوشم زمزمه می‌کرد:« مارکوس! تو واقعاً باید چه کسی را ببخشی؟ مارکوس..! مارکوس....!»

یک لحظه تصمیم گرفتم آن شبح ترسناک به شکل هربرت دربیاید. اجازه دادم به طرف من قدم بردادرد. جا نزدم. فرار نکردم. نترسیدم. این بار شبح هیچ اسلحه‌ای در دست نداشت. به جای آن کابل یک تکه سیم لخت، یک زنجیر، ..... فهمیدم او چیزی بیش از یک شبح خالی نیست.

سایه ای از گذشته که لنگان لنگان تا امروز با خودم آورده بودم. مرد مسلح جسم مرا زخمی کرده بود. اما این همه سال گذشته بود و روحی که ناپدری‌ام زخمی کرده بود، هنوز مجروح بود. او به من آسیب زده بود چون من به او اجازه داده بودم و نگذاشته بودم از روحم بیرون برود. خودم را بخشیدم!

به پیراهنم نگاه میکنم. به کتاب مقدس. به نور پشت پرده. شبح رفته بود و به جای آن هربرت را می‌دیدم. مردی که دیگران را شکنجه می‌کرد. چون خودش مشکل داشت و نمی توانست با شکنجه های درونی خودش مبارزه کند.

سرنوشت او در دست خدا بود. باید میگذاشتم برود. باید اجازه می‌دادم نور خداوند شبح روح من را در بر بگیرد. نفس عمیقی کشیدم. کتاب مقدس را بستم و ان را کنار پیراهن گذاشتم. بلند شدم و از تخت پایین رفتم پرده را کنار زدم.

نور خیلی زود در اتاق پخش شد و چشمم را زد. اجازه دادم در تمام وجودم جاری شود. یک روز تابستانی زیبا بود می دانستم باز هم تلفنم زنگ خواهد خورد باز هم دوست و آشنا وقتی مرا ببینند و به یاد آن حادثه بیفتند، از من خواهند پرسید: واقعاً آن مرد را بخشیدی؟

هیچ کس نمی داند که من واقعاً آن مرد را بخشیدم. من ناپدری‌ام را بخشیدم و حالا خوب می‌دانم معنای بخشیدن چیست. ربا رفت زیرا کامل شده بود. او عصاره‌ی عشق و بخشش بود. من مانده بودم تا کامل شدم باید سینه‌ام را از کینه می‌شستم تا به کمال انسانی می‌رسیدم و این چه لذتی دارد!!!

انتهای پیام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.