به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، در
دورهای از زندگی بشر بر روی زمین حوادث و تحولات خاص خود را داشته است که
هر کدام از جهاتی اهمیت دارند. با این حال، سده بیستم میلادی، بهویژه از
آن جهت که هنوز هم بر چگونگی حیات سیاسی و اجتماعی ما تاثیرات خود را حفظ
کرده است از اهمیت بیشتری برخوردار است. هنوز هم نظم بینالملل جهانی نظمی
است که ریشه در مناسبات قرن بیستمی دارد و هنوز هم فرهنگ و هنر و اجتماع
مردم امروز جهان بر استوانههای فکری و عملی قرن گذشته تکیه میکند. از این
رو شناخت و پرداخت هر چه بیشتر این قرن میتواند در افزایش آگاهی سیاسی و
اجتماعی و نیز شناخت بهتر از جایگاهی که امروز جهان در آن قرار دارد موثر
باشد. مجموعه «دهتاییهای قرن بیستم» میکوشد تصویری جامع و جذاب از آنچه
البته در تاریخ سده گذشته «بااهمیتتر» است در اختیار شما قرار دهد.
ده واژه قرن
اعصار
مختلف از تاریخ زندگی بشر را میتوان از لابهلای روایتها، تصویرها و
دیگر نقلهای تاریخی شناخت. اما واژگان رایج در هر عصر، بهویژه آنها که
مستقیما با تحولات سیاسی و اجتماعی گره خوردهاند از اهمیت بالایی
برخوردارند. این امر زمانی چشمگیرتر میشود که بدانیم قرن بیستم بستر اوج
درگیریهای فکری بشر بوده است. رشد اندیشه و دانش بشر و غلیان تفکر غربی در
حوزههای مختلف، تنها به دانشگاهها و آکادمیها منحصر نماند و هم بسیاری
از سردمداران را تحت تاثیر قرار داد و هم پایهگذار نظم جهانی شد. بسیاری
از وقایع سده بیستم را بدون ارجاع به این واژگان نمیتوان شناخت. واژگان
سده بیستم، روزنهای برای شناخت آنچه از تحولات فکری و سیاسی در قرن سابق
اتفاق افتاد است.
1. ایدئولوژی
ایدئولوژى،
ترکیبى از «ایده» و «لوژى» است و این ترکیب ظاهرا نخستین بار در پایان
قرن هجدهم، بعد از انقلاب فرانسه و در سال 1796 از سوی «دوتراسى» به کار
رفت. آنچه دوتراسی از ایدئولوژی مدنظر داشت، علم مطالعه عقاید و نظرات
بود. اما با مرور ایام و فرارسیدن سده بیستم، ایدئولوژی بیشتر به معنای
منظومههای فکری و جهانبینیهای معطوف به عملی شد که برنامه سیاسی و
اجتماعی انسان قرن را پیریزی میکنند. سده
بیستم، بدون شک عرصه بزرگترین رقابت ایدئولوژیک تاریخ بود. انواع و اقسام
«ایسم»های سیاسی در پهنه جهان طراحی و ارائه میشدند و هر یک هم ضمن تاکید
بر حقانیت خود به نفی دیگران میپرداخت. شاید بتوان بنمایههای
غالب این ایدئولوژیها را در نظریههای فلسفی پیشتر از سده بیستم هم پیدا
کرد اما آنچه در این سده از اهمیت برخوردار است شدت رقابت و درگیری میان
ایدئولوژیها است که آثار فراوانی بر زندگی سیاسی مردم جهان داشت.
مبارزه ایدئولوژیها هم در عرصه ساست عملی بود
و هم در میان اندیشمندان؛ مناظره مارکوزه (راست)
و کارل پوپر (چپ) از معروفترین این مناظرات است
اوج
این نبرد ایدئولوژیک را میتوان در کوران جنگ سرد دید. دولت شوروی که خود
را هوادار طبقه کارگر میدانست و دیکتاتوری پرولتاریا را تاسیس کرده بود
به همراه آمریکای لیبرال-دموکرات، به اقدامات متقابلی دست زدند که آتش جنگ
ایدئولوژیک را هر لحظه تشدید میکرد. این تقابل ایدئولوژیک در عرصه اندیشه
سیاسی هم بهشدت دنبال میشد که نمونه آن را در مناظرات جالب توجه کارل
پوپر -به عنوان نماینده اعظم لیبرالیسم- و هربرت مارکوزه -اندیشمند مشهور
مارکسیست- میتوان مشاهده کرد. در قرن بیستم، چند ایدئولوژی مهم هم ظهور
کردند و گسترش یافتند. یکی از اینها ایدئولوژِی فمینیسم است. رفته
رفته کوشش برای احقاق حقوق زنان در غرب به جنبشی سیاسی هم تبدیل شد. در
این نظریه، سیاست مردسالار شده است و این مساله محکوم است. موج نخست
جنبش زنان در شرایطی رشد کرد که در آمریکا و اروپا همزمان جنبشهای
اجتماعی دیگری هم در حال شکلگیری بودند. موج دوم فمینیسم از دهه 1960
میلادی همراه با افکار ایدئولوژیک در تببین علل فرودستی زنان و ترسیم آرمان
فمینیسم آغاز شد و در دهه 70 به مباحث زنانه در حوزه علوم انسانی پرداخت.
در دهه 80 به معرفت شناسی فمینیستی و نقد فلسفه و تولید دانش روی آورد. طرح
ایدئولوژیهای دینی در عرصه سیاست نیز از ویژگیهای این قرن به شمار
میآید.
نامه حکمی امام خمینی به گورباچف و حزب شوروی
خبر از ظهور یک ایدئولوژی مدعی جدید و مذهبی میداد
اواخر
قرن افرادی پیدا شدند که از «پایان ایدئولوژی» صحبت کردند. این پایان یا
مبنی بود بر ادعای پیروزی یک ایدئولوژی و یا به ایدئولوژی زدایی و نزدیک
شدن میل مردم جهان به گرایشهای میانهتر اشاره داشت. با این همه قدرتیابی
احزاب تندرو لیبرالی در آمریکا و انگلستان –تاچر و ریگان- و نیز تزاید و
تداوم اختلاف میان شرق و غرب و ظهور اسلامگرایی سیاسی از مواردی بودند که
به عنوان مثال نقض در برابر ادعای پایان ایدئولوژی مطرح شد و درستی آن را
به چالش کشید. انقلاب اسلامی ایران
مهمترین ظهور این جریان بود که اوج آن را میتوان در تعارض جمهوری اسلامی
با امپریالیسم آمریکا و نیز کمونیسم شوروی دید. نامه امام خمینی
-رحمةاللهعلیه- به گورباچف مهمترین نمونه این محاجه ایدئولوژیک است.
2. انقلاب
قرن
بیستم آکنده از تصویر انقلابهای گوناگون سیاسی و اجتماعی است. درباره
انقلاب در این قرن بحثهای فراوانی در گرفت. گروه کثیری از دانشمندان به
تقسیمبندی و نظریهپردازی انقلابها پرداختند. صحبت از تفاوت انقلاب
اجتماعی با سیاسی شد. برخی با رویکرد لیبرالی خود اساس انقلاب را نفی کردند
و بر طبل «اصلاح» کوبیدند. با این
همه رخ دادن دهها انقلاب در سده بیستم میلادی این واژه را با فکر و ذهن
انسان قرن بیستمی عجین کرد. شبح «ترس از انقلابهای مردمی» تا پشت در
مسئولان بزرگترین و قدرتمندترین دولتهای اروپایی و آمریکایی هم آمده بود.
خیابانهای قرن بیستم بارها از انبوه
تودههای انقلابی پر و خالی شدند
انقلابهای
سده بیستم انواع و اقسام خاصی داشتند. گاهی حضور مردم در آنها چشمگیر
بود. گاهی هم انقلاب به دست مشتی چریک اسلحه به دست اتفاق میافتاد که بر
سرنوشت کشوری تسلط مییافتند. چهرههای انقلابی کمونیستی همچون ولادیمیر
ایلیچ معروف به لنین، مائو، کاسترو و چهگوارا، در سراسر قرن و تا همین
حالا هم نماد مخالفت با سرمایهداری و امپریالیسم هستند. انقلابهای
دموکراتیک نوع دیگری از این انقلابها بود. انقلابهای توسعهخواهانه که
بهویژه در شرق آسیا رخ داد از ویژگیهای خاص خود برخوردار بود. انقلاب
فرهنگی چین هم به نوبه خود نمونه منحصر به فردی از انواع انقلاب در قرن
بیستم است. پایان قرن نیز با دو انقلاب عمده فرارسید. انقلاب
اسلامی ایران در اواخر سده بیستم «انقلاب به نام خدا» نام گرفت و چهره
جهان را به یکباره دگرگون کرد. امام خمینی -رحمةاللهعلیه- با اتکای به
قدرت و پشتیبانی مردم توانست رژیم دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی در ایران
را سرنگون کند و نظامی دینی مبتنی بر احکام و قوانین اسلامی را در قالبی
مردمسالارانه برپا کند. انقلاب نیکاراگوئه نیز تقریبا واپسین
انقلاب سده بیستم بود که با همراهی مردم و کلیسا توانست به پیروزی دست یابد
و در یک مسیر دموکراتیک موفق قرار گیرد.
3. پرولتاریا
قرن
بیستم، لااقل شاید تا اوایل دهه 90 میلادی همیشه در معرض تفکرات مارکسیستی
قرار داشت. کارل مارکس در سده پیشین گفته بود که روند تحول تاریخی زندگی
بشر به عرصه نزاع کار و سرمایه رسیده است و سرمایهداران در برابر خلق
کارگر (پرولتاریا) صف آرایی کردهاند. به زعم او این نبرد تاریخی با پیروزی
کارگران پایان مییابد که این رخداد، اعلام پایان تحول تاریخی و ایجاد
جامعه بیطبقه کمونیستی است. گروههایی تصمیم گرفتند که این اندیشه را
ترویج کنند. مارکسیسم به کعبه آمال خیلیها بدل شد که از بیعدالتی
روزافزون جوامع سرمایهدار مینالیدند.
پروپاگانداهای کمونیستی: مشت واحد خلق کارگر بر دنیا
حکومت خواهد کرد (تصویر 1)؛ و رد وعده و وعیدهای
آمریکایی برای مقابله با سلطه سرمایهداری (تصویر2)
همیشه
در طول قرن، تصویری ناپسند و نامطلوب از کمونیسم در غرب و بهویژه آمریکا
تبلیغ شد. هرگاه حرف از کمونیسم به میان میآمد آنچه در ذهن یک آمریکایی
تصور میشد چیزی بود که به آن «توزیع فقر» میگفتند. غربیها بهشدت از
کمونیسم هراس داشتند و سرمایههای سرمایهداران از اینکه روزی بخواهند برای
خلق پرولتاریا تقسیم شوند گریزان بودند. با این همه این تصویر تا
اندازهای هم درست بود. غرب توانسته بود مقداری فاصله طبقاتی را کم کند و
ظهور یقه سفیدها و بهبود دستمزد یقه آبیها داشت بهمرور تصور قدیم از
کارگران را که همیشه تنگدست و پرزحمتاند، از بین میبرد. از سوی دیگر بسیاری
از ممالک کمونیستی جز روسیه و آلمان شرقی -آن هم نه به اندازه کشورهای
غربی- از وضع اقتصادی و حتی معیشتی خوبی برخوردار نبودند. «دیکتاتوری
پرولتاریا» که یک مقطع موقتی برای زمینهسازی جامعه بیطبقه بود مدام کش
داده میشد و انگار این دیکتاتوری -که معنایش رهبری بود- داشت به معنای
رایج آن -یعنی خودکامگی- مبدل میگشت. این شد که در انقلابهای
اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 طومار کمونیسم سیاسی تقریبا برچیده شد و
امروزه جز در کوبا، کره شمالی و تا حد اندکی چین، کمونیسم را باید در
آکادمیها جستجو کرد.
4. دموکراسی
قرن
بیستم، قرن دیکتاتوری و خودکامگی بود. همه از جنایات هیتلر، موسولینی،
ژنرال فرانکو و بقیه دیکتاتورهای آفریقایی و آمریکایی باخبرند. اما امواج
دموکراسی هم از همین قرن بود که حرکت خود را آغاز کرد. در نيمه دوم قرن
بيستم، انديشه و عمل دموکراسي چنان فراگير شد که در مقاطع مختلف زمانی
بسياری از کشورها از يک نظام سياسی غيردموکراتيک به سوی نظام سياسی
دموکراتيک گذار کردند. از جنگ جهانی دوم تا سال 1960 میلادی نيز برخی ديگر
از کشورها به دموکراسی پيوستند. آلمان غربی، ايتاليا، اتريش، ژاپن و كره
جنوبی با پايان جنگ حركت به سوی دموكراسی را آغاز و كشورهايی نظير تركيه و
يونان نيز در اواخر دهه 1940 میلادی دموكراسی را تجربه كردند. كشورهايی در
آمريكای لاتين نيز در همين مقطع گذار به دموكراسی داشتهاند.
موج دموکراسیخواهی در قرن 20 شدت
گرفت. سقوط شوروری یک از عوامل آن بود
از
سال 1974 میلادی با فروپاشی نظامهای غيردموکراتيک اروپای جنوبی ابتدا در
پرتغال و سپس در اسپانيا و يونان آغاز شد و طی تقريبا 15 سال در حدود 30
کشور، رژيمهای دموکراتيک جای حکومتهای اقتدارگرا را گرفتند. در اواخر
دههی 70 موج دموکراتيک به سوی آمريکای لاتين روانه شد و در دهه 80
کشورهای کمونيست را نيز فرا گرفت. برخی از کشورهای آسيا نيز از اين موج
تأثير پذيرفتند.
در اواخر قرن و تا هیمن الآن تمایل شرکت
در انتخابات در دموکراسیهای غربی کاسته شده؛
مردم به اشکال مستقیمتر مشارکت رغبت دارند
تحول جالب دیگر، روند دموکراسی در غرب است. پدیده
فراماتریالیسم در غرب و ظهور جنبشهای مردمی و دانشجویی از اواسط قرن
بیستم، به موجی تجدیدنظرطلب و اعتراضی تبدیل شد. یکی از ویژگیهای این
جریان مخالفت با روند دموکراسی نمایندگی و انتخاباتهای سنتی بود. این
جریانها خواهان مشارکت بیشتر و حضور بیواسطهتر مردم در قدرت بودند.
از همین منظر است که برخی، علت کاهش مشارکت در دموکراسیهای غربی را همین
بیانگیزگی میدانند. مردم مغرب زمین دیگر اعتقادی به اینکه حکومت دست
مردمان است نداشتند.
5. از خودبیگانگی
واژه
اندیشه از خودبیگانگی همپای مدرنیته ظهور کرد. مارکس آن را در حوزه اقتصاد
مطرح کرد که کار انسان به اندازهای در خود انسان تاثیر میگذارد که او را
از خود بیگانه و دور میسازد. برخی دیگر نیز پای رسانهها و ارتباطات جدید
را به این عرصه باز کردند که آنها نیز انسان را از خویشتن خود غافل
میسازد. با این همه، غالب این نظرات بر نوعی «انسانشناسی» از بشر استوار
بود؛ «بشر مدرن». قرن بیستم آن قدر خاطره تلخ داشت تا به این خودبیگانگی
دامن زده شود. جنگهای جهانی حتی زنان را که تا دیروز شاهزادهها و
کدبانوهای خانههایشان بودند به کارخانهها و کارزارها کشاند. «کار»
به یک کابوس بدل شد. بحران اقتصادی و رژیمهای دیکتاتوری مردم دنیا را به
انواع مخدرهای جسمی و روحی سوق داد تا لااقل بتوانند چندی را به «فراموشی»
بگذرانند.
«ماشینیسم» و کار، از دوران پایان جنگ جهانی
«نماد» از خودبیگانگی اسنان مدرن شد.
نظریات
جدید انسان مدرن را «تنها» و «منزوی» توصیف کزدند. گسترش ارتباطات گویی که
انسانها را از یکدیگر دورتر کرده است. فجایع و رویدادهای بد، دیگر خبرهای
فوری و غافلگیرکنندهای نیستند. خانوادهها رونقی ندارند و تجرد نشانه
دیگری از تنهایی بشر است. اندیشههای «فردگرایی» و «سودانگاری» هم به
اندازه خود در این روند بیتاثیر نبوده است. روابط سرمایهدارانه و افزایش
بیعدالتی هم در این از خودبیگانگی موثر بوده است. «ماشین» مهمترین نماد از
خودبیگانگی بود.
6. تروریسم
از
یک دیدگاه، تروریسم پدیدهای تازه نیست، بلکه تاکتیک و روشی بوده است که
قرنها، ضعیفان برای ترساندن قویترها و قویترها برای ترساندن ضعفا از آن
بهره جستهاند. در طول اين قرن، حملات تروريستی بارها عليه مقامات كشورهای
مختلف صورت گرفت و در نتيجه، تروريسم به مهمترين مشغله ذهنی سياستمداران،
پليس، روزنامهنگاران و نويسندگان تبديل شد. از سال ۱۹۰۰ به بعد،
انگيزهها، استراتژیها و سلاحهای در دسترس تروريستها تحول يافتند.
آنارشيستها و گروههای تروريستی چپگرا همواره در قالب ارتشهای سرخ در
كشورهايی چون آلمان، ايتاليا و ژاپن ظاهر شدند. اما اين تجربه تنها به
چپگراها منحصر نبود و گروههای راستگرا را نيز شامل میشد. با اين حال،
بسياری از تروريستهای داخلی يا بينالمللی، نه چپگرا و نه راستگرا
بودند، بلكه در اصل گرايشهای قومی جدايیطلبانه داشتند. قدرت تروريستهای
قومگرا از آرمانگرايان تروريست بيشتر بود چراكه آنها حمايت عمومی بيشتری
را جلب میکردند.
تروریسم در قرن بیستم، ظهور کرد. گاهی برای
استقلالخواهی (تصویر1) و گاهی هم در غالب
تروریسم دولتی (تصویر2 - فاجعه ایرباس ایرانی)
تغيير
استراتژی مبارزان تروريست بزرگترين تحول تروريسم در دهههای پایانی قرن
بود. بسياری از گروههای تروريست در كشورهايی چون ايرلند (ارتش
جمهوریخواه)، تركيه (حزب كارگران كُرد و پ.ک.ک) و اسپانيا (سازمان
آزاديبخش باسک) كه در قرن بيستم سر برآوردند، جناحهای سياسي و تروريستی
داشتهاند. در مقابل اقدامات تروريستی گروهها، مخالفان نيز بر شدت عمل خود
ميافزايند. هر چند در برخی كشورها (مانند سريلانكا) دليل اعمال تروريستی
مسائل اقتصادی است، در برخی ديگر (مانند اسپانيا) اين طور نيست. نمونه
دیگر تروریسم «تروریسم دولتی» است که بزرگترین نماینده آن رژیم صهیونیستی
میباشد. صهیونیستها از بدو تاسیس تاکنون بارها به ترور و کشتار مسلمانان و
مردم عادی پرداختهاند که البته در بیشتر موارد مورد حمایت جوامع
بینالمللی و آمریکا قرار داشته است. بمباران ایرباس ایرانی در دهه 90
میلادی به دست ارتش آمریکا نمونه دیگری از تروریسم دولتی است.
7. حقوق بشر
خرابی
های ناشی از دو جنگ جهانی اوّل و دوّم، موضوع حقوق بشر را در قرن بیستم،
بیش از هر زمان دیگر با اهمیت جلوه داد. در میثاق جامع ملل و منشور ملل
متحد توجه خاص به مفهوم حقوق بشر مبذول گردید. منشور ملل متحد در مقدمه و
شش ماده مختلف درباره حقوق بشر، بر کرامت و ارزش انسان، تساوی حقوق زن و
مرد و تساوی بین ملت های کوچک و بزرگ و... تأکید نموده است. بالاخره
اعلامیه جهانی حقوق بشر در دهم سپتامبر 1948 میلادی از سوی مجمع عمومی
سازمان ملل به تصویب رسید.
یکی
از ظهورات حقوق بشر در قرن بیستم سیاست جیمی کارتر، رئیس جمهوری وقت
آمریکا است. کارتر تحت تاثیر رویدادهای داخلی آمریکا و نیز وقایع رسواگر
خارجی مانند جنگطلبی در ویتنام تصمیم گرفت که این سیاست را برای تطهیر
چهره ایالات متحد اتخاذ کند. در همین راستا، آمریکا به بزرگترین هوادار
حقوق بشر مبدل شد که در سرتاسر جهان به دنبال تحقق آن است. با این همه هرچند
کارتر زیر فشار این تحولات مجبور شد به سمت حقوق بشرطلبی برود اما در عمل
به توفیقی دست نیافت. دولت کارتر همچنان حمایت خود از رژیمهای دیکتاتور
مانند رژیم پهلوی را حفظ کرد و براساس آمار حتی کمکهای تسلیحاتی بیشتری هم
نسبت به ادوار پیش در اختیار آنها قرار داد.
8. توسعه
با
پایان جنگهای جهانی، فکر بازسازی و احیای اقتصادی مهمترین دغدغه
سردمداران کشورهای جهان بهویژه اروپائیان بود. حرکت به سوی بهبود وضعیت
اقتصادی و گسترش توانمندیهای عمومی کشور به فرآیندی تبدیل شد که از آن با
نام «توسعه» یاد میکنند. توسعهخواهی در دوران پس از جنگ جهانی به مدد
کشورهای پیروز آمد. کشورهای پیروز و بهخصوص ایالات متحد آمریکا با اعطای
وام و برنامهریزی برای کشورهای آسیبدیده کم کم دست برتر اقتصاد در دنیا
را به دست آوردند. برای همین بوده است که در نظریات توسعه در قرن 20،
بسیاری از مفسران واژه توسعه را همراه با اصطلاح «وابستگی» مطرح میکنند.
ببرهای آسیایی با ادغام در اقتصاد جهان
تا اندازهای توسعه اقتصادی پیدا کردند
نظریات
توسعه چند مرحله را گذرانده است. در ابتدا نظریه توسعه تحت تاثیر شدید
نظریات تکخطی بود. مطابق این نظریه هر کشوری که سودای توسعه در سر داشته
باشد باید همان راهی را که کشورهای غربی پیمودهاند طی کند. با تحول در این
نظریه، موج دوم نظریه توسعه مطرح شد که نسبت به ویژگیهای بومی کشورهای
توسعهخواه مدارای بیشتری به خرج میداد. مهمترین ویژگی نظریات توسعه
ارتباط با کشورهای توسعهیافته بود. بر این اساس بدون حضور در بازار جهانی و
ارتباط مستقیم با کشورهای ثروتمند امکان توسعه وجود نداشت. برای همین عدهای
از مفسران دست به قلم شدند و با نقد این توصیه از ضرورت استقلال اقتصادی
صحبت کردند. این گروه که به نظریهپردازان وابستگی مشهور شدند معتقد بودند
هر قدر ارتباط بیشتری ایجاد شود، اتفاقا این ارتباط با ایجاد وابستگی از
توسعه جلوگیری میکند.
«آلودگی» محیط زیست، همزاد توسعه در قرن 20 بود
با
این همه انواع ایدههای توسعه محور در قرن 20 مطرح شد. برخی راه توسعه
لیبرالی را در پیش گرفتند که نمونه آن را میتوان در کشورهای شرق آسیا دید.
ببرهای آسیایی توانستند با اعمال سیاستهای سنگین، بهمرور وضع اقتصادی
خود را بهبود بخشند. طرح توسعه کمونیستی هم با فروپاشی شوروی کمرنگ شد. با
این همه هنوز هم چرایی ناکامی کشورهای توسعهخواه در تحقق این امر پرسشی
اساسی است. الگوی توسعه اقتصادی در
جهان طی قرن بیستم و بهویژه پس از جنگ دوم جهانی متضمن بهره گیری بیحساب و
فزاینده از منابع طبیعی بوده است که خود ضمن تخریب این منابع بر
آلودگیهای زیست محیطی نیز افزوده و به تبع آن معضلات زیست محیطی را شکل
داده است.
9. ناسیونالیسم
ریشه
اندیشه ناسیونالیسم را باید در تاریخ اروپای چند قرن پیش جستجو کرد. اما
تا بخواهد این اندیشه وارد دیگر قسمتهای کره خاکی هم بشود نیاز بود که پای
به قرن بیستم بگذاریم. بسیاری از کشورها ناسیونالیسم را ایدئولوژِی
استعمارستیزی خود کردند و به مبارزه با بیگانه پرداختند. سده بیستم شاهد
کوششهای بسیاری برای تشکیل دولتهای ملی بود. نظریه «یک ملت- یک دولت»
تبلیغ میکرد که هر قومیتی باید یک محیط مرزبندی شده (کشور) برای خود داشته
باشد. ناسیونالیسم چنانچه گفته شد
از آن جهت که تقابلی با سلطه غالبا ظالمانه بیگانگان و ابرقدرهای بدکار
جهانی بود مورد تایید قرار گرفت اما آنجا که مبنای تمایز، خشونتطلبی و
ناهمزیستی قرار گرفت به یک ایدئولوژی مرگبار بدل شد. بسیاری
از کشورهای آفریقایی چنین تجربهای را از سر گذراندند. حتی ملل مسلمان که
تا سالها در یک کشور با هم زندگی میکردند برای اختلافات مرزی به جان هم
میافتادند. بسیاری از ملل در هوس داشتن کشوری برای خود تحمل هزینههای
گزاف شدند.
آنجا که ناسیونالیسم به عاملی برای نفی استعمار
تبدیل شد اثرات مثبتی از خود به جای گذاشتبرخی گروهها و افراد هم بودند که نگاههای
جهانوطنی داشتند و با ناسیونالیسم مخالفت
میکردند. انیشتین: «ناسیونالیسم، یک بیماری
خزدسالی است؛ سرخک بشریت است.»
البته
سیر ناسیونالیسم در قرن بیستم در هه جا به یک شکل نبود. در حالی که در
اواخر قرن تازه برخی ملل به این فکر افتادند که جا و مکانی برای خود ایجاد
کنند در برخی کشورهای اروپایی اندیشههای فراملیگرایی بهشدت رونق یافت. «جهانوطن»ها
که شیوه زندگی خاص خود را نیز دارا بودند ارزشهایی را تبلیغ میکردند که
دوست داشتند جهانی باشد و به فرهنگی یکسان در میان مردم جهان بیانجامد.
موسیقی، هنر، صلحطلبی و سیاستگریزی از ویژگیهای اصلی این گروهها بود. حتی
اندیشه ناب مارکسیستی هم یک اندیشه انترناسیونالیستی بود و اساسا تحقق
نهایی جامعه بیطبقه را جز با یک انقلاب جهانی میسر نمیدانست هرچند که در
دوران استالین این وجه از کمونیسم مارکسی تعطیل شد.
10. اسلام سیاسی
وضعیت
کشورهای مسلمان در آغاز قرن بیستم اصلا قابل مقایسه با سالهای پایانی آن
نبود. اگر پراکندگی و استعمار دو خصیصه روزهای آغازین قرن برای مسلمانان
بود، هرچه به پایان آن نزدیک میشدیم اتفاقاتی افتاد که نوید از یک حرکت
جدید میداد. کشور عثمانی که تنها باقی مانده عصر امپراتوریهای سنتی بود
از هم پاشید و مملکت اسلامی به تعداد زیادی دولت-ملت تجزیه شد. وحدت اسلامی
از همین روز بود که به شکل آرزویی دستنیافتنی برای امت اسلامی درآمد. با
این همه نگرشهای استقلالجویانه و ضدسلطه مسلمانان در قالبهای گوناگونی
خود را نشان داد. برخی گروهها بهدنبال نژادگرایی رفتند و جریانهایی
مانند ترکان جوان در ترکیه و احزاب بعث در سوریه و عراف از این دست بودند.
گروهی دیگر هم وارد فازهای چریکی و نظامی شدند و قومیت با نوعی سوسیالیسم
دمدستی تلفیق کردند که ناسیونالیستهای عرب مانند جمال عبدالناصر و معمر
قذافی در این گروه جای میگیرند. اما برخی دیگر هم بودند که اندیشهای تحت
عنوان «بازگشت به خویشتن» را دنبال میکردند. این گروهها یک
بازخوانی جدید و استقلالجویانه از اسلام را ضروری میدانستند و با تاکید
بر وحدت اسلامی میکوشیدند اثرات تفرقه و خودباختگی را کم کنند. این جریان
که با امثال سیدجمالالدین اسدآبادی، عبده، اقبال، رشیدرضا و ... آغاز شده
بود در نهضتهایی مانند اخوانالمسلمین و رویدادهای پاکستان خود را نشان
داد.
مسلمان راههای مختلفی را برای حضور در عرصه
جهانی برگزیدند: آخرین و موثرترین آنها ظهور
اسلام سیاسی با پیروزی انقلاب اسلامی ایران بود.
با
این همه هنوز راه درازی بود تا مسلمانان به عنوان یک مشی سیاسی جدی وارد
نظم جهانی شوند. هنوز این «مسلمانان» بودند که در سیاست حضور داشتند نه یک
«اندیشه سیاسی اسلامی» قوی که براساس بنیانهای مذهبی بخواهد در سیاست
دخالت کند. این اتفاق در در دهه 70 میلادی روی داد. در
این دوره، چنان به نظر میرسید که اسلام نیز همچون مسیحیت و از طریق
تبلیغات غربیها به گوشهای رانده شده است. اما با وقوع انقلاب اسلامی در
ایران چنین گمانی بهشدت دچار تغییر شد. انقلاب اسلامی ایران نیز همچون
انقلابهای بزرگ دیگر آثار عمیقی بر دیگر کشورها داشت. برخلاف
مسیحیان که روز به روز اعتقاداتشان کمرنگتر میشد، اسلام به نیرویی اصلی
در جهان سیاست مبدل گشت. بهچالش کشیدن سلطه جهانی و بهویژه تاکید بر
آزادی فلسطین هنوز هم پدیده اسلام سیاسی و انقلاب اسلامی را در معرض توجهات
قرار داده است. چیزی که سعی میشود با انگ «بنیادگرایی» و تراشیدن
نمونههای بدلی و قلابی مانند «القاعده» و جریانهای تکفیری، بدنام و به
حاشیه رانده شود.
خوب قبلا نبوده و اسمشم کسی نمیدونسته