«... همان شب [شامگاه شانزدهم به هفده اردیبهشت و آغاز مرحلهی دوم عملیات] بچهها، به سرعت خودشان را تا نزدیکی شلمچه رساندند؛ ولی مشخص بود که تهدید خیلی زیاد است. هم این طرف [در داخل خاک خودمان] دشمن وجود داشت، هم آن طرف [در خاک عراق].
توی یک نوار باریک پیشروی میکردیم و از دو جناح در خطر بودیم. نیروی تازهنفسی هم نداشتیم که بیایند و جای اینها را بگیرند. نیروها برگشتند سر جایشان؛ ولی توانستند از یگانهای دشمن انهدام نیروی خوبی بکنند. دفعهی دوم [شامگاه هجده اردیبهشت] هم خودشان و هم ما، مُصر بودیم که این عملیات انجام شود. امیدوار بودند که این کار را بشود کرد.
یک شب دیگر هم تک شد؛ [شامگاه نوزده به بیست اردیبهشت 61] حالا شب بعدش بود یا یک شب دیگر، یادم نیست. این بار تلفات دادیم. اولش نمیدانستیم که چرا تلفات میدهیم؛ ولی زود از این ابهام درآمدیم. با بچهها که در خط اول مشورت کردیم گفتند: دشمن آتش سنگینی را در سطح زمین روی ما اجرا میکند.
بعد متوجه شدیم که آنها توپ پدافند 23 میلیمتری ـ که برای مقابله با حملات هواپیماهای دشمن است ـ و همچنین قبضههای چهارلول پدافند هوایی شیلیکا را خواباندهاند روی سطح زمین و آتش درو اجرا میکنند. به این شکل، همهی بچههای ما را قلع و قمع میکردند و اجازه نمیدادند که به آنها نزدیک شوند. [زمین] منطقه، صاف بود و هیچ مانعی نداشت.
فرسودگی و حالت عجیبی بر ما حکمفرما شد. در این موقع، نقطهی درخشانی در صحنهی عملیات به وجود آمد. متوجه شدیم که قرارگاه عملیاتی قدس؛ واقع در منطقهی شمالی عملیات، پای بیسیم فریاد میزند: دشمن دارد به شدت از زیر کرخه نور میرود عقب. گفتند: ما هر چه دنبالشان میکنیم، به اینها نمیرسیم. سرعت عقبنشینی اینها زیاد است.
پشت سر هم، لشکر 6 زرهی و لشکر 5 پیادهی مکانیزه ـ دو لشکر گردن کلفت عراقیها که سالم و دستنخورده بودند ـ رو به پایین آمدند و رفتند پشت طلائیه و کوشک؛ البته اول پشت پاسگاه خاتم بودند. ما نیروهایمان را کشیدیم تا پاسگاه خاتم. از این طرف هم نیروهای خودمان آمدند و پادگان حمید را گرفتند. جادهی اهواز به خونینشهر در یک لحظه وصل شد.
با هلیکوپتر، برای سرکشی رفته بودم؛ تا محور بالا [یعنی حوزهی عمل قرارگاه عملیاتی قدس] را کنترل کنم. موقع برگشتن، از شدت علاقهای که داشتم تا جاده باز شود و با اینکه اولین بار بود که از این مسیر میآمدم (قبل از آن در خوزستان نبودم و فقط از روی نقشه توجیه بودم)، گفتم: از محور اهواز رو به سمت جنوب بیاییم! احتمال داشت که عراقیها هم [آنجا حضور داشته] باشند؛ ولی آمدیم. همه جا نیروهای ارتشی و بسیجی برای هلیکوپتر ما دست تکان میدادند. محور را راحت آمدیم. دشمن هم با اجرای شگرد آتش و حرکت میرفت عقب. با این عقبنشینی، الحاق قرارگاه فتح و قرارگاه قدس از شمال انجام شد و تقریباً عمدهی منطقهای که در طرح عملیات الی بیتالمقدس پیشبینی کرده بودیم و در کوشک به جادهی زیر حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جادهی اهواز به خونین شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه [قدس، فتح و نصر] روی یک خط قرار داشتند.
در اینجا، نقص ما، وضعیت دشمن در خونینشهر بود. بین خونینشهر و شلمچه، دشمن مثل یک غدهی سرطانی هنوز وجود داشت و از طرف دیگر، از عقب جبهه گزارش میشد که مردم با اینکه میدانند حدود پنج هزار کیلومتر مربع آزاد شده و بیش از پنجهزار نفر هم اسیر گرفتهایم و عمدهی سرزمینهای اشغالی ما در استان خوزستان آزاد شده، ولی مرتب تکرار میکنند: خونینشهر چه شد؟
یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونینشهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونینشهر دست پیدا کنیم. میدانستیم اگر خونینشهر را نگیریم، دشمن همان طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرد، در محور ارتباطی خونینشهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت میکند و ما دیگر نمیتوانیم به این سادگی به هدفمان برسیم.
چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه مرکزی کربلا، ادارهکنندهی منطقه بود. نتیجه که نگرفته بودیم، هیچ؛ مطالبی که فرماندهان از وضع یگانهایشان میگفتند، نمایان میساخت که باید به سرعت نیروها را بازسازی کنیم؛ چون توان و رمقی برای واحدها باقی نمانده بود. لشکرهایی که در اختیار داشتیم، اسمشان لشکر بود ولی از رمق افتاده بودند.