سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

کاش پدر بود با عینک ته استکانی

وقتی مادر را می‌بینم که چه زود پیر شده، عصا به دست گرفته و غروب‌های زندگی را تنها می‌گذراند دلم هُری می‌ریزد و می‌گویم کاش پدر بود با عینک ته استکانی و عصای چوبی به دست، ریش‌های سپید که دائم یک کلمه را تکرار می‌کرد: خانم خوبی؟

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،مجموعه‌ای از دل‌نوشته، خاطرات و حرف‌های ناگفته فرزندان شهدا خطاب به مادران خود با عنوان «مادر، که از تمام دلش چشم بست» در 110 صفحه به کوشش مرضیه وزیری‌مقدم منتشر شد.

این کتاب با پیشنهاد مریم مجتهدزاده لاریجانی رئیس سازمان مشارکت زنان در دفاع مقدس و به همت سازمان هنری و ادبیات دفاع مقدس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مشتمل بر 27 دلنوشته نگارش یافته است.

در تدوین این کتاب گروهی از فرزندان شاهد از سراسر کشور همکاری داشتند؛ سخنان ارزشمند امام خمینی(ره) و امام خامنه‌ای در خصوص خانواده معظم شهدا و همچنین بخش‌هایی از وصایای شهدا از دیگر مطالب این کتاب است.

یکی از دل‌نوشته‌های این کتاب به قلم «فاطمه هیزمی» فرزند شهید «عزت‌الله هیزمی» را در ادامه می‌خوانیم.

                                                                      ****

واگویه‌های مادرم را با گوش دل شنیده‌ام که می‌گفت: روزهای بی‌تو بودن را چگونه باور کنم. وقتی خانه‌ام تمیز می‌شود و تو نمی‌آیی، وقتی فرزندانت حسرت را در لباس تو می‌بینند، چشم به در دوخته و پای سفره هفت‌سین به عکس تو چشم دارند. 

چه زود پیرم کرد این غمه بی تو بودن. وقتی ظرف آب را روی آرامگاه تو می‌ریزم دلم می‌گیرد، وقتی دست بر قبرت می‌کشم عشق، روحم را تکه تکه می‌کند. وقتی مدرسه‌ها باز می‌شد و من دست دخترکان تو را می‌گرفتم و برایشان از پدری می‌گفتم که نامش در تاریخ زندگی حک شده. به آنها از تو می‌گفتم تا سر بالا بگیرند و بدانند تو همیشه همراه و همدمشان هستی ولی باز آنها می‌پرسیدند: پدر کی بر می‌گردد؟

                                                                    ****

وقتی مادر را می‌بینم که چه زود پیر شده و عصا به دست گرفته و غروب‌های زندگی را تنها می‌گذراند دلم هُری می‌ریزد و می‌گویم کاش پدر بود با عینک ته استکانی و عصای چوبی به دست، ریش‌های سپید که دائم یک کلمه را تکرار می‌کرد: خانم خوبی؟

                                                                   ****

مادر! من در کنار تو بزرگ شده‌ام، بالیدم و رنج‌های تو را دیدم، مرا غریبه مدان، من تمام خطوط قلبت را می‌شناسم و می‌دانم که هر چروک چهره‌ات از کدام درد است و با تمام آهنگ‌های صدای تو آشنایم و من رنج‌های تو را می‌شناسم. من همیشه در آرزوی تبسم‌های تو، لحظه‌های دلواپسی و آرامی را می‌خواهم‌، تو برای تمام خزان‌های غروبانه‌ام یک بهار تازه‌ای.

برچسب ها: پدر ، بود ، عینک
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.