***
هیچ انسانی قادر به مجسم کردن میدان نبردی که ما دیدیم، نخواهد بود. شما فرض کنید زمینی به مساحت پنجاه کیلومتر مربع را ده فروند هواپیما مرتب بمباران کند، چه اتفاقی میافتد؟جز این، سیصد چهارصد تانک و چیزی بالغ بر دویست توپ آتش بریزند و تازه،هلیکوپترها نیز بزنند. آیا این منطقه پودر نخواهد شد؟ انسانهایی که در این منطقه ماندهاند و میجنگند، باید چه روحیهای داشته باشند؟
آتش به قدری سنگین بود که من مکرر و در طول روز، صدای مادر و دخترم را میشنیدم. میشنیدم که پسرم همسرم با من حرف میزدند و از من میخواستند که مواظب خودم باشم. صدای مسلسلها لحظهای قطع نمیشد. بیش از پنجاه دستگاه دوشکا از سوی دشمن روی بچههای ما آتش میریختند. روز هفتم برای ما روز عاشورا بود.جوانی بود که در مخابرات مشهد کار میکرد. آدم غریبی بود. او وقتی به جبهه آمده بود، روزهای اول به اندازه پنجاه شصت کارتن سیگار عراقی جمع کرده بود! خودش هم سیگار می کشید. در تمام مدت درگیری روز هفتم که ما میجنگیدیم، از روی دژ پایین نیامد. یک دانه سیگار روشن میکرد و گوشه لبانش میگذاشت. همه جا را زیر نظر میگرفت. وقتی رد میشد ما میدیدیم سیگار روشنی گوشه لبانش دود میکند. با ماشین، مهمات برای ما میآورد. هلیکوپترهای عراقی، مرتب ماشین او را هدف میگرفتند اما هیچ گلولهای به ماشین او نمیخورد. او تا شب نیروها را تجهیز میکرد و مهمات برایشان میبرد، بدون این که به خودش ترسی راه بدهد.
ساعت ده شب بود که ایشان را ایستاده دیدم. با دستم به پشتش زدم و گفت: خسته نباشی.
گفت: شما بیشتر از من زیر آتش بودی.
پرسیدم: فکر نکردی که هلیکوپتر عراقی تو را بزند؟
گفت: من آن لحظهای که پشت ماشین مینشستم، جزو شهدا محسوب میشدم. ماشین مهمات را که میبردم، هر لحظه منتظر بودم. تا غروب آفتاب مهمات رساندم. الان هم که میبینید، زنده ایستادهام. مطلب مهم این جا بود که تا وقتی ایشان توی ماشین بود، هیچ گلولهای به ماشین نخورد. به محض آن که من گفتم لازم نیست مهمات ببری، ماشین او را با گلوله زدند. مهماتش منهدم شد و از بین رفت.
بردن یک تیپ با بیست سی قایق کار سختی بود. آخرین لحظه که نیروها جریان را فهمیده بودند، روی دژ ریخته بودند. هر کس که قایقی گیر میآورد، سوار میشد. من، سعادتی و نجفی کنار ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. ناگهان قایقی آمد و گفت: مرا حاج باقر قالیباف فرستاده تا شما را ببرم.
گفتم: بیا آن طرف دژ (خط مقدم) بایست. ما با نیروها میرویم.
ساعت دوازده شب بود. آتش فرو کشیده و پراکنده بود. بچههای اطلاعات با آر.پی.جی عراقیها را میزدند و آنها نیز جواب میدادند. به هادی سعادتی گفتم: برو سوار قایق شو.
فکر کردم شنا بلد است. یک موقع دیدم میرود زیر آب و بالا میآید. بچههای بسیجی بدون آن که متوجه باشند، پا میگذاشتند روی سر او و رد میشدند. آنها با او پل درست کرده بودند و قدم توی قایق میگذاشتند. کفشهایم را درآوردم و زیر آب رفتم. از دو تا مچ پا، سعادتی را گرفتم، بالا آوردم و داخل قایق پرت کردم. قایق میخواست حرکت کند و برود که دست انداختم. طناب قایق توی دستم افتاد. قایق را به سمت خودم آوردم. سپس سوار شدم و با بقیه رفتم. در همین لحظه، قایقی را دیدم که از بغل دستم برمیگردد. برقبانی ترکش خورده بود. ایشان را میبردند. آخرین فرمانده گردان هم مجروح شد.
دو کیلومتر که آمدیم، دیدیم حاج باقر قالیباف کنار نیزار و جایی که آبراه تنگ میشود، ایستاده. ما هم با قایقمان کنارش پهلو گرفتیم و ایستادیم. هادی سعادتی حالش خوب نبود. من که او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباسهای او آب میچکید. او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباسهای او آب میچکید. او را داخل قایق حاج باقر گذاشتم و روی او را با پتو پوشاندیم. با حاج باقر صحبت کردم که ناگهان متوجه بچههای بسیجی شدم. قایق کنار ما پهلو گرفت. جوانی را دیدم که در طول نبرد شاهد بودم با چه شدتی میجنگید و آر.پی.جی میزد. او امان را از عراقیها گرفته بود. به هر طرف که حمله میکرد، به قول شاهنامه، مثل گله گوسفند از جلویش فرار میکردند! اما آن وقت دیدم که جوان زانو در بغل گرفته و با حالت غریبی مینالد. سرش را بین دو زانو گرفته بود. قایق را کنار زدم و نزد او رفتم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: حالا که کار تمام شده و به مملکت خودمان برمیگردیم، چرا ماتم گرفتهای؟! میدان جنگ از این بازیها دارد.
گفت: از این که سخت جنگیدهام یا تعداد زیادی شهید دادهایم، ناراحت نیستم. برادرم شهید شده و من نمیدانم چه کنم!
گفتم: اینهایی که شهید شدهاند، همه برادران تو هستند.
گفت: درست، ولی من نمیدانم اگر برگردم، جواب مادرم را چه بدهم. او برادر کوچکترم بود. مادرم او را به من سپرده بود. گفت از خودت جدایش نکن. چطور بگویم من زنده ماندهام؟ جنازه او را توی قایق،کنار خودم گذاشتهام.
نگاه کردم دیدم جنازهای توی قایق است. جوانی بود که بیشتر از شانزده یا هفده سال نداشت. پیشانیبند یاحسین مظلوم هم بسته بود. وقتی او را دیدم، بیاختیار گریهام گرفت. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: بالاخره مادری که دو تا فرزند خود را به این سرزمین بلا فرستاده، حساب همه چیز را کرده، تو غصه نخور.
گفت: من میدانم مادرم آدم قرص و محکمی است ولی من از روی او خجالت میکشم. چطوری با جنازه این بچه برگردم؟
بعد رو کرد به آسمان و گفت: امیدوارم تا آن طرف آب، جنازه من را هم کنار او بگذارند.
حالا دیگر صدای به هم خوردن نیها و غرش گاه به گاه توپها و مسلسلها را توأم با صدای هلهله شادی نیروهای عراقی میشنیدم. صدای آرام قایقها و ناله زخمیهای داخل آنها را میشد شنید. در خودم فرو رفته بودم. فکر میکردم شبی که آمدیم، با چه کسانی آمدیم و حالا با چند نفر از آن همه و با چه وضعیتی برمیگردیم! ساعتها در این فکر بودم و زجر میکشیدم. گاهی هم گلولههای توپ فرود میآمد و قایق را به این طرف و آن طرف میبرد. آن شب، یکی دو ساعت بیاختیار گریه کردم. دیگر صدای اسداللهی، نعمانی و کارگر نمیآمد. صدای پروانه و مهاجر را هم از پشت بیسیم نمیشنیدیم.
خدا میداند ما شاهد کربلای دیگری بودیم. آن زمان اگر فرات و دجله از خون یاران حسین (ع) گلگون بود و ماه و ستارگان بر پیکر پاک شهدا میدرخشیدند، آن روز هم بار دیگر بچههای ایرانی، کربلا را زنده کردند. فرماندهان وقتی منطقه را ترک میکردند، اشک خون از چشمهایشان جاری بود. با صدای بلند گریه میکردند و میگفتند: برمیگردیم و انتقام شما را میگیریم.
در میان اجساد شهدا، چشم من به جسد سیداحمد موسوی افتاد. جوانی که چند لحظه قبل، وقتی از او پرسیدم تانکهای دشمن از سه راهی عقب نشستهاند یا نه، گفت: میروم تا معلوم کنم.
پیکر بیجان او را آغشته به خون، کنار خودمان میدیدم. از ازدواج او یک ماه نگذشته بود.
آن شب تا صبح با همان صحنهها گذشت. ساعت هشت صبح با قایقهایی که داخل نیزارها مخفی کرده بودیم، آخرین نیروها را به داخل هور کشاندیم. همان موقع، قایقهایی را که میرفتند، به دقت نگاه کردم. چشم من دنبال پیرمردی به نام فرهادی میگشت. این پیرمرد در آن زمان، پنجاه ساله بود. روز هفتم با پاهای برهنه مهمات برای بچهها میبرد. دستش را بالا میگرفت و فریاد میکشید: اگر میخواهید حسین (ع) را کمک کنید، زمانش فرا رسیده است. ای جوانان، نکند که پشت به دشمن کنید و رو به مملکت برگردید.
خودش هم مردانه ایستاده بود و میجنگید. فکر کردم که ممکن است در همین زد و خوردها شهید شده باشد. در صورتی که وقتی قایقها با آن شتاب نیروها را عقب میبردند، پیرمرد در آن طرف آب به تنهایی مانده بود. میگفت: چهار پنج گلوله آر.پی.جی که همراه داشتیم، شلیک کردم. گفتم اگر بنا باشد کشته شوم، بگذار مهمات به دست دشمن نیفتد. در همان اثنا که آر.پی.جیها را میزدم، متوجه شدم چهار پنج گالن بیست لیتری آب در آن جا است. آبها را خالی کردم و گالنها را با طناب به هم بستم. روی آنها دراز کشیدم و با دست پارو زدم. به این طرف که آمدم، قایقی از داخل نیزارها بیرون آمد. نزدیک که رسید، یکی گفت آقای فرهادی بیا بالا! نگاه کردم دیدم یکی از بچههای خودی است. پرسیدم این جا چکار میکردی؟ گفت خیلی وقت است تو را زیر نظر داشتم. داخل نیزار انتظار میکشیدم تا هر وقت خودت را به آب زدی، به کمک بیایم.
به جزیره مجنون برگشتیم. همه پیاه شدند. من در قایق ماندم. سعادتی و حاج باقر قالیباف گفتند:حاج آقا نظرنژاد، پایین بیایید.
گفتم: پاهایم دوباره گرفتهاند. حالت مردگی دارند.
حاج باقر قالیباف، دو سه نفر از بچهها را فرستاد تا مرا به کنار اسکله بیاورند. پاهایم سرما خورده بود. تمام شب پاهایم داخل قایق لوکه مانده بود. یک دستگاه کمپرسی متعلق به عراقیها آنجا بود. بچههای تیپ 31 عاشورا آن را به غنیمت گرفته بودند. حاج باقر قالیباف فرستاد که این ماشین را بیاورند و بخاریآش را روشن کنند بلکه پاها را با حرارت بخاری آن نجات دهند. آنها میخواستند که یخ من وا برود! تأکید زیادی داشتند که این ماشین مال خودمان است. میگفتند عراقیها که کارشان با آن تمام شده، ماشین را در اختیار آقای حاج باقر قالیباف گذاشتند. حدود یک ساعت و نیمی که داخل ماشین بودم، بخاری کار خودش را کرد و بدن مرا به حالت اول برگرداند.
عملیات که در آن قسمت تمام شد، همه بر آن شدیم که جزیره مجنون، یعنی مساحتی بالغ بر پانزده کیلومتر مربع را برای خودمان حفظ کنیم. یک ایستگاه صلواتی بین جزیره شمالی و جنوبی توسط بازاریها راه افتاده بود. در همان گیر و دار آتش، با هادی سعادتی رفتیم که چیزی بخوریم. چلوخورشت آوردند، غذا را با سرعت خوردیم. دو تا پتو گرفتیم پتوها خیس بودند. توی یک چاله رفتیم و هر دو از فرط خستگی خوابیدیم.
اول که میخواستیم بخوابیم، سردمان بود. بعد آهسته آهسته احساس کردم گرم شدیم. دستم را به اطراف کشیدم، دیدم جسم پرپشمی بین من و هادی سعادتی قرار دارد. با تعجب نگاه کردم و دیدم یک سگ است. چون آتش عراقی ها سنگین بود، این سگ هم از ترس خودش را وسط ما انداخته بود. ناراحت شدم. پتو را کنار انداختم تا سگ را بیرون کنم. سعادتی گفت: حاجی، تو تازه فهمیدی، من از اول فهمیدم، سگ گرمی است!
گفتم: بابا، این سگ نجس است.
گفت: ما که پاک نیستیم، نجسی از حد گذشته. با این خون و نجاستهایی که همه جا ریخته، همه ما نجس هستیم. این حیوان ترسیده و به ما پناه آورده است. بگذار همین جا باشد. هم ما را گرم میکند و هم خودش در امان است.
هر کاری کردم، سگ بیرون نمیرفت. گفتم: هادی، من که حالم به هم میخورد. نمیتوانم نفس این سگ را تحمل کنم.
سعادتی گفت: سرت را زیر پتو بکن.
در همین حین، صدای موتور آمد. فاضلالحسینی صدا زد:کجایید؟
چهار پنج تا پتو برایمان آوردهام. حاجباقر قالیباف پتو فرستاده که شب را همین جا بخوابد.
چاله را به سگ دادیم و رفتیم در جای مناسبتری زیر پتوها بخوابیم. صبح که شد، با موتور دنبال ما آمدند. وقتی به قرارگاه برگشتیم، من کفش نداشتم! در هور، وقتی که رفتم سعادتی را از داخل آب دربیاورم، کفشهایم را جا گذاشته بودم. بافقی، از بچههای تدارکات یک جفت کفش کتانی برایم آورد. به یکی دو تا از بچهها پینشهاد دادم پوتینهای خود را با کتانیهای اهدایی عوض کنند. کسی زیر بار نرفت. من هم با آن کتانیها معذب بودم. فکر میکردم به سن و وضعیت من نمیخورد. اما بعدها مشخص شد که کتانیهای قیمتی و چینی بودهاند که خیلیها دنبال نمونه آنها میگشتند. بچههایی که موضوع را فهمیده بودند، میآمدند که بیا عوض کنیم. آن موقع دیگر نوبت من بود که ناز کنم.