سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

در خاطرات آزاده صفر یوسفی آمده است

ماجرای پیگیری اخبار جنگ با رادیوی بعثی‌ها

وقتی ما را رادیو را به دست آوردیم روزهای آخر عملیات والفجر ۴ بود و بازار اخبار گرم بود، دو نفر از بچه‌ها بودند که شب‌ها به بهانه خوابیدن می‌رفتند زیر پتو، خلاصه اخبار را روی کاغذ می‌نوشتند و صبح تکثیر می‌کردند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگارانسایت جامع آزادگان نوشت: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده صفر یوسفی است:

یک بار که چند تا از بچه ها به بهداری می روند می بینند یک رادیو دو موج روی میز دکتر است. سه چهار نفری تصمیم می گیرند دکتر را سرگرم کنند و رادیو را بردارند. رادیو را که همانطور روشن بوده یکی از بچه ها برمی دارد و همان طور که عقب عقب رفته، صدای آن را هم زیاد می کرده است تا دکتر متوجه نشود. از در که بیرون می رود رادیو را دست به دست می کنند. صدای رادیو که قطع می شود دکتر متوجه شده دنبال نگهبان می رود. در همین موقع بچه ها چراغ قوه را از روی میز  او برمی دارند و باتری های آن را بیرون می آورند.

نگهبان ها سر می رسند و بچه ها را در یک اتاق حبس کرده می گردند ولی موفق به پیدا کردن رادیو نمی شوند. از آن به بعد تا یک ماه خواب نداشتیم. عراقی ها ناگهانی می ریختند و همه جا را می گشتند. وقتی ما را رادیو را به دست آوردیم روزهای آخر عملیات والفجر 4 بود و بازار اخبار گرم بود. دو نفر بودند که شب ها به بهانه ی خوابیدن می رفتند زیر پتو، خلاصه ی اخبار را روی کاغذ می نوشتند و صبح تکثیر می کردند. ستون 1، اخبار ایران بود و ستون 2، اخبار بی بی سی.

زندگی در اردوگاه رنگ دیگری به خود گرفته بود. عملیات حاج عمران که را رسید باتری رادیو هم تمام شد. با اینکه یکی دو بار آنها را در آب جوش انداخته بودیم ولی دیگر عمر خودشان را کرده بودند. یک روز همه در محوطه برای گرفتن حقوق صف کشیده بودیم. سرگردی که اسم بچه ها را می خواند پس از مدتی خسته شد و بلندگو را گذاشت زمین که برود و برگردد. بچه ها هم بلافاصله باتری های آن برداشتند و جایش باتری زنگ زده انداختند. سرگرد که برگشت دید بلندگو اصلاً کار نمی کند. سرباز را صدا کرد که ببیند چی شده؟ سرباز متوجه شد و مطلب را به او گفت. بلافاصله سوت کشیده شد و بچه ها را ده نفر-ده نفر بردند و گشتند. ولی نتوانستند باتری ها را پیدا کنند و ما توانستیم مدتی دیگر از رادیو استفاده کنیم.
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.