«حیران»
چون بغض شکست و بعد چون اشک نشست
دور از نظر جماعت چتر به دست
حیران شده از پرسش وارونه چتر
باران که علامت تعجب شده است
«گهگاه»
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینه مات بده
من میدانم سرت شلوغ است ولی
گاهی به خودت وقت ملاقات بده
«باید»
باید بدوی به هر کجا شد بروی
باید بپری از پی هدهد بروی
اینگونه برو بیای بیخود کافیست
آنگونه به خود بیا که از خود بروی
«نفرین»
کی موسم پژمردنشان میآید؟
پایان دل آزردنشان میآید؟
دیدیم زمین خواری شان را یا رب!
کی روز زمین خوردنشان میآید؟!
«عدل»
این بسته کمر یکسره در خدمت ما...
آن خسته جگر در طلب راحت ما...
از «عدل» هزار قصه گفتند ولی
جز «قسط» نشد آخر سر قسمت ما!
«واقعه»
آن گوشه نگاه کوچکی روییده ست
بر خاک پگاه کوچکی روییده ست
آن گوشه باغچه، همین صبح انگار
سبحان الله کوچکی روییده ست