سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

دختر 6 ساله ناجی پدرش شد/ماجرای پسر پولداری که از 13 سالگی خانه مجردی داشت

"ستایش" دختر 6 ساله توانست با دستان کوچک و دل مهربان خود پدرش را از مرگ تدریجی نجات دهد و به زندگی بازگرداند.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، امروز همان روزی است که "مرد مغرور زمانه" به دستان پر مهر دخترش رام شد و بر روی زمین به آرامی قدم نهاد.
 
امروز درست 7 سال و 6 ماه و 3 روز می‌شود که مرد مغرور زمانه طعم شیرین زندگی را زیر پوست خود حس می‌کند. امروز پدر آغوشش فقط به دخترش تعلق دارد.
 
امروز لبخندی به گوش می‌رسد که در میان خنده‌های زنان و دختران گم شده بود. میان رقص نور، رقص دختران و رقص سایه‌هایی که خبر از مرگ روح می‌دادند.
 
امروز پدر "ستایش" زندگی‌اش را ستایش می‌کند که با یک جمله‌ ساده، جمله‌ای عاری از هرگونه تملق و فریب روزنه نوری را در میان انبوه تاریکی به او نشان داد تا راهش را پیدا کند.
 
حمید 13 ساله بود پسری باهوش و باادب و خوش‌اخلاق. هیچ کس بر خوب بودن حمید شک نداشت و پدر و مادرش برای راحتی فرزندشان یک طبقه از آپارتمانشان را به او دادند تا نوجوان 13 ساله از همان دوران زندگی استقلال را درک کند و مرد بار بیاید.
 
البته پدر و مادر دلسوز از هیچ چیزی برای فرزندشان دریغ نمی‌کردند و هرگز نمی‌گذاشتند عقده‌ای در زندگی داشته باشد، پدر و مادر آنقدر به او اطمینان داشتند که بزرگترین آرزو‌ها را برای فرزندشان در سر می‌پروراندند.
 
در و دیوار خانه، یخچال همیشه پر، تمام امکانات رفاهی و همه چیز‌ها پس از مدتی کوتاه برای حمید شد یک "رنگ ساده" که اصلا جذاب نبود. او می‌خواست لذت ببرد اما نه با "پول" ، می‌خواست محبت ببینید اما نه از "کامپوتر"، او می‌خواست مورد توجه قرار بگیرد اما نه به "دروغ". . . . ، و شاید همین شد که حمید جای دوست و دوستان را در کنار خود خالی دید.
 
اولش از راه مدرسه شروع شد، راهی که حمید هر روز پیاده و بدون پدر و ماردش آن را تا خانه طی می‌کرد،  البته در خانه هم خبری از مادر و پدر نبود، او هر روز به خانه‌اش که در طبقه بالایی خانه پدر و مادرش بود می‌رفت و روز یکنواختش را شب می‌کرد.
 
در این میان دوستان جمع شدند تا حمید را از تنهایی در بیاورند، روز‌های اول دلهره و ترس داشت چونکه حمید هر لحظه می‌ترسید، مادر و پدرش متوجه شوند که دوستانش را در خانه جمع کرده است.
 
اما این ترس زمانی ریخت که مادر و پدر برای یک سفر خانه را ترک کردد، ولی بنا به مشکلی مجبور شدند نرفته به خانه باز گردند که از دور متوجه رقص نور از داخل خانه‌شان شدند، نزدیکتر که رسیدند صدای موسیقی و خنده همه جا را پر کرده بود، وقتی هم که داخل خانه شدند دختر و پسرانی را دیدند که بدون توجه به آنان به پایکوبی و تفریح ناسالم مشغول بودند.
 
مادر و پدر مثل انسان‌های غربی عمل کرده و تا هوشیاری جوانان صبر کردند و صبح زود دختران و پسران را به خارج از خانه بدرقه نمودند و حمید را نیز برای اینکه خودش به اشتباه خودش پی ببرد آزاد تر گذاشته و بدون هیچگونه تذکر جدی رهایش کردند.
 
این شد که ترس حمید از والدین ریخت و بدتر شد از آنچه که نباید می‌شد، دیگر آشکارا با دوستانش در خانه جمع می‌شدند و گاهی نیز شب‌ها در کنار هم می‌خوابیدند. خلاصه این نترسی و غرور که ناشی از پول پدر و مادر به وجود آمده بود حمید را از مدرسه رفتن وا داشت و غرق در تفریح ناسالم دنیایی کرد.
 
در این تفریحات ناسالم همه چیز بود از دود و دم گرفته تا قمار بازی و . . .. حمید 16 سالش شده بود که دیگر فکر کرد بزرگ شده و می‌تواند زندگی خودش را اداره کند. همین باعث شد که مادر حمید روزی پسرش را با دختر جوانی ببیند که می‌گفتند همسر حمید است.
 
زن حمید یا همان "مادر ستایش" 6 ماه پس از عقد دختری را به جهان آورد که ناجی پدرش شد، پدری که چندی پس از ازدواج به دلیل مصرف شیشه و بازهم رفیق بازی، همسر مثل خودش را از دست داد و در گوشه‌ای از اتاق بدون آگاهی از رشد بی توقف "ستایش"، هر روز زندگی‌ خودش را کوتاه می‌کرد.
 
همه رهایش کردند حتی پدر و مادر ، حتی دوستان با معرفت، حتی پول، حتی لبخند، حتی عزیزم‌های پر از احساس. انگار زندگی حمید رو به پایان بود، زندگی کوتاهی مثل زندگی گل.
 
ستایش شده بود دردانه فامیل، دختری شیرین و به با هوشی پدرش و خوش زبانی که همه را محسور خود می‌کرد، ستایش مورد ستایش بود، شیرین بود و دوست داشتنی اما حیف که پدری نبود ناز ستایش کوچولو را بکشد و او را از غصه نبود پدر رها کند.
 
ستایش بیشتر از همه پدرش را دوست داشت یک دوست داشتن واقعی از اعماق وجود از انتهای همه دوست داشتن‌ها، دوست داشت پدرش خوب شود، دوست داشت با آن بازی کند، دوست داشت برای یک بار در مهمانی روی پای پدرش بنشنید، دوست داشت از پسر بچه‌ها کتک بخورد تا پدرش مدافع او شود و به خاطر او همه را دعوا کند، اما حیف. . . ..
 
یک شب دور از چشم همه ستایش در کنار اتاق پدرش نشست و صدای نفش کشیدن پدرش او را آرام کرد و ستایش در حالی که 6 سال داشت با زبان کودکی از خداوند بزرگ و مهربان خواست پدرش خوب شود، این به گوش پدر رسید و همچون زلزله وجود پدر را لرزاند و گذشته‌اش را ویران کرد.
 
 خواست تا درمان شود تا تنها برای دخترش بماند و مابقی زندگی‌اش را با تنها معشوقه‌اش زندگی کند.
 
دیری نگذشت که "عشق ستایش" در طول درمان مواد و الکل را هرچه زودتر از حمید دور کرد و هر روز شوق دیدنش را در وجود حمید افزایش داد.
 
پس از 6 ماه و پاک شدن "آقا حمید" امروز ستایش در حالی که از آغوش پدرش تکان نمی‌خورد به مهمانی رفت و با نگاهی مغرورانه به بقیه فخر می‌فروخت.
 
شاید در دل حمید این جمله هک شده باشد که لذت واقعی دنیا یعنی" ستایش "/گزارش از ندا فاضلی
انتهای پیام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
پیر فوتبال
۲۰:۱۱ ۲۵ فروردين ۱۳۹۳
باید یک فرشته در منزل داشته باشی تا مثل من برای این داستان و به خاطر داشتن یک فرشته کوچولو سجده شکر بجای بیاری خدایا برای هر نفس عسلم ترا شکر میکنم
ناشناس
۰۰:۵۹ ۲۱ فروردين ۱۳۹۳
اين بيداري که دردل حميدبه وجود اومده نشانه بزرگي پروردگاراست که دعاي ستايش کوچولو رومستجاب کرد،چونکه بلايي که گريبانگيرمن بودبادعاکرن درشبهاي 19،21،23ماه مبارک رمضان ومستجاب شدن دعاي دوبچه خردسال من الان نزديک به يکساله به لطف پرورگار،پاک،پاکم،انشاءالله همه پدران ومادران گرفتاراين بلاي خانمانسوزرهايي يابند.
بهشتی
۱۴:۰۸ ۱۴ اسفند ۱۳۹۲
آفرین برنگارنده این داستان شیرین وقابل ستایش ودرود برفرهنگ دوست داشتنی ایرانیها
کاش همه پدران حمیدوار ندای ستایش خود راباگوش دل می شنیدند.
kalil4462
۰۹:۲۶ ۱۲ اسفند ۱۳۹۲
باسلام ودرودوآفرين برچنين فرزند باهوش وبااستعدادوپدري كه لايق چنين فرزند مهربان وباخدااست كه فرزندش يك لحظه بايادخدا(دلها آرام گيرد با يادخدا)وپدربا يك لحظه شنيدن از اين رو به آن رو شد اينها همه از قدرتهاي لايزال الهي است وانشاالله همه مارا از شر شيطان رانده شده از درگاه خداوندمعصون ومحفوظ دارد.