دو دوست با پای پیاده از جاده ای بیابانی عبور می کردند. بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آن ها از سر خشم؛ بر صورت دیگری سیلی محکمی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید، روی شن های بیابان نوشت: «امروز... بهترین دوست من بر صورتم سیلی زد.»
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آن جا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و درآب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت؛ روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.»
دوستش با تعجب پرسید: «بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم؛ تو آن جمله را روی شن های بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک می کنی؟!»
دیگری لبخند زد و گفت: «وقتی کسی ما را آزار می دهد؛ باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد.»
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید