سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

روایت جذاب همراه امام(ره) از روز ۱۲ بهمن ۵۷

بالاخره ما از زمین بلند شدیم، دوباره همان افکار از ذهنم گذشت که ما در زمان شاه با این هلی‌کوپتر در حالی که حضرت امام هم در‌ کنار ماست به کجا می‌رویم؟ نکند دارند ما را به زندان اوین می‌برند؟‌‌ همچنان که این افکار از ذهنم عبور می‌کرد، هلی‌کوپتر در قطعه ‌۱۷ ‌شهدای بهشت‌زهرا نشست.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، روزنامه خراسان نوشت: درست یک روز قبل از سفرش به مکه مکرمه (سوم بهمن)، همان‌طور که از قبل وعده داده بود، پذیرای ما شد در منزلش. قرار نبود برای ناهار مزاحم‌شان شویم اما مگر می‌شود کسی به منزل «حاج‌پهلوون» برود و از سفره ساده و پرمهرشان بی‌نصیب بماند. انگار این رسم این خانه است و باید هم رعایت شود. با اصرار حاج‌خانوم سر سفره می‌نشینیم و سر صحبت را با حاج‌پهلوون باز می‌کنیم تا این بار از خاطرات دوران انقلاب برایمان تعریف کند. قهرمان پر‌شور سال‌های دور که در مدت زمان حضورش روی تشک کشتی قله‌های افتخار زیادی را فتح کرد، این‌بار برایمان گفت که کجا تبدیل به یک پهلوان نامدار شد؛ درست همان‌جا که او عطای قهرمانی در جام آریامهر را به لقایش بخشید تا دست سرنوشت، محمدرضا طالقانی رئیس اسبق فدراسیون کشتی را در‌کنار بزرگ مرد تاریخ ایران بنشاند تا او از پاریس تا ایران در معیت حضرت امام خمینی(ره) باشد و صحنه‌هایی از شور و هیجان مردم‌ را ببیند که هنوز‌ هم که هنوزه، برایش بی‌نظیر‌ است و غیرقابل تکرار.

آبان ماه سال‌1357‌بود. به خاطر این‌که کشتی‌گیر تیم ملی بودم، برای حضور در مسابقات بین‌المللی جام ‌آریامهر انتخاب شده بودم و قبل از شروع این مسابقات به همراه چند کشتی‌گیر دیگر در دانشگاه عالی ورزش اردوی آمادگی داشتیم. فقط جمعه‌ها‌ به خانه‌هایمان می‌رفتیم. در آخرین هفته‌ای که به خانه‌هایمان رفتیم، سر شب اعلام حکومت نظامی شد. علی‌رغم حکومت نظامی به همراه چند نفر از دوستانم سر خیابان ایستاده بودیم و هروقت ماشین‌های نظامی را می‌دیدیم، پنهان می‌شدیم. همان‌طور که ایستاده بودیم، دیدم هرکسی که رد می‌شود می‌گوید اصلا شما برای چه می‌خواهید کشتی بگیرید. حتی فردای آن روز هم چند نفر این را به من گفتند. درواقع مردم از کشتی‌گیران تیم ملی می‌خواستند‌ در این مسابقات شرکت نکنند. من این موضوع را در دلم نگه داشتم. شنبه که به اردو برگشتم، دیدم همه بچه‌ها در این زمینه متفق‌القول بودند اما ته‌دلشان می‌خواستند کشتی‌ بگیرند چون بالاخره جوان بودند و جویای نام. غیر از من که در سرم سودای دیگری بود. ناگفته نماند من یکی از معدود کسانی بودم که حتی در سفرهای خارجی‌مان هم نماز می‌خواندم. شب که برای شام رفته بودیم، تعداد زیادی از دانشجویان به خاطر همین پیشینه‌ای که از من سراغ داشتند‌، دور من جمع شدند. طی صحبت‌هایی که با هم داشتیم قرار گذاشتیم‌ در مسابقات شرکت نکنیم. این در حالی بود که فقط‌2 روز به شروع مسابقات مانده‌ و تیم‌های کشورهایی مثل آمریکا، شوروی و... هم به ایران آمده بودند. بعد از جلسه‌ای که داشتیم دوباره بچه به اتاق من آمدند. آن‌ها به اتاق من می‌گفتند؛ «ستاد سلب آسایش.» من به بچه‌ها گفتم ببینید، نه مردم و نه خود ما نمی‌خواهیم در این مسابقات شرکت کنیم. اگر همه موافق باشید به‌طور قطعی در این مسابقات کشتی نگیریم. بعضی‌ها موافق بودند، بعضی مخالف. درحالی‌که به نتیجه قطعی نرسیده بودیم هرکسی به اتاقش رفت. صبح که برای صبحانه رفتم، متوجه شدم دانشجویان به نقل از من روی تمام در و دیوارهای دانشگاه نوشته‌اند؛ «قهرمانان کشتی نمی‌گیرند. محمدرضا طالقانی‌» بعد از صبحانه سرپرست اردو مرا خواسته. پیش او که رفتم با تهدید به من گفت: «حالا توطئه می‌کنی که ورزشکاران کشتی نگیرند؟ صبر کن تا نتیجه‌اش را ببینی.» خلاصه مرا به خاطر بر هم‌ زدن جو اردو و توطئه بیرون کردند. وقتی می‌خواستم بروم فریاد زدم: «مرا از اردو بیرون کردند.» باورتان نمی‌شود طی‌10 دقیقه از‌42 کشتی‌گیر حاضر در اردو، 37 کشتی‌گیر ساک به دست محل اردو را ترک کردند. ابتدا به یک امام‌زاده نزدیک اردو رفتیم و نماز خواندیم. بعد از آن هم به یک روزنامه اعلام کردیم ما کشتی نمی‌گیریم. فردای آن روز تیتر همه روزنامه‌ها این بود که ما کشتی‌ نمی‌گیریم. حتی یکی از روزنامه‌ها عکسی از من با موهای بلند کار کرد و تیتر زد: «قهرمانان به صف مردم پیوستند.» این خبر در بین مردم خیلی سروصدا کرد. همان روزی که این خبر رسانه‌ای شد‌، اوایل شب به هیئت‌مان در پاچنار رفتم که مسئول این هیئت حاج مهدی عراقی، رفیق شش‌دانگ حضرت امام بود. حاج مهدی وقتی مرا دید بغلم کرد و گفت: «حاج پهلوون کاری کردی کارستان. امام از این مسئله خیلی خوشحال است. می‌آیی با هم به پاریس نزد امام برویم؟» من هم فقط یک کلمه گفتم: «یاعلی» فکر رفتن به پاریس در سرم بود که به خانه رفتم. در خانه بودم، پدرم مرا صدا زد و گفت: «حاج ممد آقا» گفتم: «جونم آقا‌جون» گفت: «بیا دم در تو را کار دارند.» من با همان لباس خانه رفتم جلوی در. دیدم 2 تا سرباز جلوی در هستند. تا مرا دیدند، به من دستبند زدند و‌ مرا به کلانتری واقع در‌ میدان منیریه بردند. آن‌جا مرا کمی سین‌جیم کردند و سپس‌ به باغ شاه سابق(میدان حر فعلی) رفتیم. وارد که شدم، دیدم خیلی از مردم را دستگیر کرده‌ و به آن‌جا آورده‌اند. در طول‌ 3 هفته‌ای که آن‌جا بودم، کشتی را راه انداختم. در این مدت دست و پای خیلی‌ها به خاطر کشتی گرفتن با هم شکست. خلاصه یک روز مسئول آن‌جا که یک ساواکی بود، مرا صدا زد و گفت: «تو جو این‌جا را بهم زدی، زود باش وسایلت را جمع کن و برو.» فردای روزی که آزاد شدم، بلافاصله بلیت گرفتم و با چند نفر از دوستانم عازم پاریس شدم. در پاریس رفتیم خدمت آقای حبیبی، بعد از آن هم چند وقتی در نوفل لوشاتو بودیم. در نوفل لوشاتو بود که حاج‌ احمدآقا را دیدم، ما با هم فوتبال بازی‌ می‌کردیم. بعد از مدتی حاج ‌احمد آقا مرا به دیدار امام برد. در دیدار‌ با امام اصلا درباره انقلاب صحبت نمی‌کردیم، بلکه صحبت‌های ما فقط درباره ورزش بود. چراکه امام در زمینه‌های مختلف با آدم‌های مختلف صحبت می‌کردند. بعد از چند دیداری که با امام داشتم، حاج‌ احمد آقا از امام خواست که مرا به عنوان بادی‌گارد خصوصی‌شان انتخاب کنند. در این گیر و دار قرار شد من به تهران بیایم و در تهران بمانم تا روزی که قرار بود امام به ایران برگردد. اواخر دی ‌ماه بود که من به همراه‌40 ،‌50 نفر به تهران آمدم و به دانشگاه رفتم. این در حالی بود که تمام روحانیون از نیامدن امام متاثر شدند. در دیدارم با روحانیون خبر دادم‌ اگر شرایط مهیا باشد هفته آینده امام به ایران می‌آید که البته این اتفاق نیفتاد و هفته بعد از آن یعنی 12 بهمن ماه امام به تهران آمد. از قبل کمیته‌ای تحت‌عنوان کمیته استقبال، برای استقبال از حضرت امام برنامه‌ریزی کرده بود. طبق قرار صبح زود من رفتم منزل حضرت آیت‌الله طالقانی و از آن‌جا با ماشین آقای شهپور رفتیم فرودگاه برای استقبال از امام(ره). تصویر این صحنه را صدا و‌سیما یک‌ بار بیشتر نشان نداد. در این تصویر نشان داده می‌شود که من بالای سر آیت‌الله طالقانی نشسته‌ام و در‌کنار ما آقای شهپور هم هستند. در همین‌حال امام وارد ‌شد. قرار بود امام ابتدا جلوی دانشگاه سخنرانی داشته باشد و بعد از آن همراه با روحانیون و متحصنان به بهشت‌زهرا برویم. از آن‌جا که مسئول حفاظت‌ فیزیکی از حضرت امام، حاج محسن رفیق‌دوست بود، ایشان به من گفتند این‌جا خیلی شلوغ است و شرایط سخنرانی امام فراهم نیست. بنابراین من با یک موتور جلوی دانشگاه رفتم و اعلام کردم حضرت امام نمی‌توانند این‌جا سخنرانی کنند، لذا از روحانیون خواستم سوار مینی‌بوس شوند تا به بهشت زهرا برویم. از زمان اعلام این خبر به روحانیون تا زمان رسیدن ماشین حضرت امام 7 الی 8 دقیقه بیشتر زمان نگذشت که ماشین حضرت امام جلوی درب دانشگاه رسید و از آن‌جا به سمت بهشت‌زهرا حرکت کردیم. این‌جا بود که من روی سقف ماشین رفتم تصاویر آن هم موجود است. باورتان نمی‌شود از آن لحظه‌ای که من روی سقف ماشین بودم تا زمانی‌که به بهشت‌زهرا برسیم، تصاویری دیدیم که اصلا باورمان نمی‌شد. خیل عظیم جمعیت، حرارت و تحرک بسیار بالا و...‌ بالاخره ما جلوی درب بهشت‌زهرا رسیدیم اما در همین لحظه ماشین به اصطلاح خفه کرد. من نمی‌دانستم چه کار کنم. از یک‌طرف باید ماشین را درست‌ و از یک طرف باید از هجوم جمعیت به جلوی ماشین حضرت امام جلو‌گیری می‌کردیم. خلاصه تصمیم بر این شد که ماشین حضرت امام به سمت چپ بهشت‌زهرا هدایت شود‌ اما آن‌قدر ازدحام جمعیت زیاد بود که ناخودآگاه به سمت درب قدیمی بهشت‌زهرا هدایت شدیم. در آن‌جا دیدیم یک هلی‌کوپتر پارک است. حاج احمد آقا به من فرمود، فلانی حضرت امام را به داخل هلی‌کوپتر ببر. من تا آن‌موقع یک هلی‌کوپتر را از نزدیک ندیده بودم. خلاصه پیاده شدم تا آقا را از ماشین پیاده کنم که دیدم حاج محسن رفیق‌دوست از شدت فشارهای وارده بیهوش شده. به هر زحمتی بود جلوی ازدحام جمعیت را گرفتیم و من بالاخره آقا را سوار هلی‌کوپتر کردم. آن‌جا بود‌ که یک لحظه به خودم آمدم و گفتم خدایا این هلی‌کوپتر رژیم شاه است ما با این هلی‌کوپتر کجا می‌رویم؟‌در هلی‌کوپتر به غیر از خلبان، یک کمک‌خلبان حضور داشت، حضرت امام، حاج‌ اکبر ناطق‌نوری، حاج احمد خمینی. پشت‌سر این‌ها هم من و یک آقایی به نام اکبر کریمی نشستیم. حالا من می‌خواهم در هلی‌کوپتر را ببندم اما بلد نیستم. این در حالی است که مردم هم هجوم آورده‌اند تا وارد هلی‌کوپتر بشوند. یکی دستم را گرفته بود، یکی پایم را... به زحمت در را بستم. اما چون مردم به هلی‌کوپتر چسبیده بودند و جدا نمی‌شدند، هلی‌کوپتر نمی‌توانست از جایش بلند شود. بالاخره ما از زمین بلند شدیم. دوباره همان افکار از ذهنم گذشت که ما در زمان شاه با این هلی‌کوپتر در حالی که حضرت امام هم در‌کنار ماست به کجا می‌رویم؟ نکند دارند ما را به زندان اوین می‌برند؟‌‌ همچنان که این افکار از ذهنم عبور می‌کرد، هلی‌کوپتر در قطعه ‌17‌شهدای بهشت‌زهرا نشست. در این‌ هنگام حاج احمد آقای خمینی به من گفت: «محمدرضا برو به آقای مطهری بگو ما آمدیم.» من که پیاده شدم مردم هنوز نمی‌دانستند‌ حضرت امام در این هلی‌کوپتر است چون طبق برنامه ما باید با ماشین به بهشت‌زهرا می‌رفتیم. خدا آقای مطهری را بیامرزد تا مرا دید‌، گفت: «حاج پهلو‌ون شما که قرار بود با ماشین بیایی.» ماجرا را برایش توضیح دادیم و به سمت هلی‌کوپتر راه افتادیم. یک عکس هم از این صحنه دارم، خیلی زیباست. من دست حضرت امام را گرفتم و ایشان از هلی‌کوپتر پیاده شدند و همراه با آقای مطهری همگی به سمت محل سخنرانی حضرت امام به راه افتادیم. من یک صندلی گذاشتم و حضرت امام روی آن نشست. در این هنگام مردم سروصدای زیادی به پا کردند اما بالاخره من توانستم آن‌ها را آرام کنم تا امام سخنرانی خود را شروع کند.

قبل از این‌که امام سخنرانی تاریخی خود را در بهشت‌زهرا شروع کند حاج‌آقا مطهری مرا صدا کرد و گفت: «حاج پهلوون بیا این‌جا.» من هم رفتم کنار حاج آقا مطهری نشستم. ایشان به من گفت پاهایت چه شده؟ تازه به خودم آمدم و دیدم شلوارم تکه‌تکه شده و خون از تمام پاهایم جاری است. خطاب به آقای مطهری گفتم حاج‌آقا من اصلا ندیده بودم‌ پایم این‌طوری شده. حاج‌آقای مطهری یک بسته سنجاق به من داد و من شروع کردم به وصله کردن شلوارم. در این لحظه حاج‌آقا مطهری تن صدایش را پایین آورد و آرام به من گفت: «وقتی بلند شدی سخنرانی امام هم شروع می‌شود. تو باید طوری بایستی که از اگر خواستند از پشت به سمت امام تیراندازی کنند، تیر به تو اصابت کند.» می‌دانید چرا حاج‌ آقا مطهری این حرف را به من زد؟ چون آن‌موقع این شرایط وجود نداشت تا بشود همه را کنترل کرد، ضمن این‌که هرکسی از هر کجا‌ خواسته بود به بهشت‌زهرا آمده‌ و ممکن بود دست هر‌ کسی اسلحه باشد. من در جواب آقای مطهری فقط یک‌چیز گفتم: «یا علی» بلافاصله رفتم پشت‌سر امام ایستادم و‌ البته طوری آن‌جا قرار گرفتم که توصیه آقای مطهری اجرا شود. بعد از آن سخنرانی معروف امام انجام شد.

بعد از سخنرانی حاج ‌احمد آقا‌ به من فرمود: «محمدرضا سریع به سمت هلی‌کوپتر برو و بگو آماده باشند که ما داریم راه می‌افتیم.» من سریعا این کار را انجام دادم. وقتی به هلی‌کوپتر رسیدم، مسئول هلی‌کوپتر که نمی‌دانم اسمش چه بود، به من گفت‌ زود بیایید چون مردم آن‌قدر هجوم آورده‌اند که دیگر نمی‌توانیم روی زمین بایستیم. من هم سوار هلی‌کوپتر شدم اما تا وارد شدم هلی‌کوپتر از زمین بلند شد. یکی، ‌دو دقیقه روی هوا بودیم و دوباره روی زمین نشستیم. بلافاصله من به طرف جایگاه حضرت امام دویدم اما در کمال تعجب دیدم آقا آن‌جا نیست. حاج احمد خمینی در حالی که یک عصا در دست داشت، ایستاده بود‌ و داشت با اکبر ناطق‌نوری صحبت می‌کرد. از آن‌ها پرسیدم پس حضرت امام کجاست. خدا بیامرزد حاج احمد خمینی را. او به من گفت: «مردم حضرت امام را با یک آمبولانس با خود بردند.» گفتم حالا چه کار کنیم. خلاصه 3 نفری سوار هلی‌کوپتر شدیم. مدام دلمان شور حضرت امام را می‌زد. هلی‌کوپتر همین‌طور به دنبال امام در هوا گشت می‌زد که یک‌دفعه دیدیم همان ماشینی که حضرت امام را سوار کرده بود خارج از بهشت‌زهرا به سمت خیابان باقرآباد در حال حرکت است‌ و اطراف آن هم کلی آدم‌ در حال حرکت هستند. حاج‌ احمد ‌آقا تا ماشین را دید فریاد زد: «خودش است. محمد‌رضا برو حضرت امام را بیاور.» به‌ محض آن‌که هلی‌کوپتر نشست، من پیاده شدم و به سمت آمبولانس رفتم. تا در را باز کردم، دیدم از داخل آن همین‌طور آدم بیرون می‌آید... خدا می‌داند چند نفر از آن آمبولانس پیاده شدند تا بالاخره توانستم آقا را ببینم. دیدم حضرت امام انتهای آمبولانس درحالی‌که عبا و عمامه‌اش را در دست دارد، در بین مردم نشسته. من رفتم‌ عبا و عمامه آقا را از دست‌شان گرفتم، ایشان را بغل کردم و به سمت هلی‌کوپتر به راه افتادم. آقا که سوار شد هنوز عبا و عمامه‌اش زیر بغل من بود تا آن‌ها را تحویل حضرت آقا دادم، مردم به سمت من هجوم آوردند و آن‌قدر مرا کشیدند که تمام بدنم خونی بود. به هر زحمتی بود، دوباره سوار هلی‌کوپتر شدم و از زمین بلند شدیم.

در این‌لحظه مسئله‌ای برایم به وجود آمد و آن این‌که با خودم گفتم‌ خب قبل از سخنرانی آقا حرفی علیه رژیم نزده بود اما حالا فرموده‌اند من توی دهن این دولت می‌زنم... در آن لحظه یادم آمد‌‌ می‌گفتند کسانی که علیه دولت کاری انجام دهند، پاهایشان را در پیت‌های قیر و ماسه می‌کنند و می‌اندازنشان در کویر نمک. بلافاصله بعد از این فکر باز به خودم گفتم خب الان دیگر می‌برندمان به سمت کویر. نگاهی به آقا کردم دیدم عمامه‌‌اش را روی پایش گذاشته و دارد آن را می‌بندند. بعد از آن خیلی آرام یک شانه از جیبش درآورد و موها و محاسن‌اش را مرتب کرد. در همین حین آهسته‌آهسته هم با حاج ‌احمد آقا حرف می‌زد. نیم‌ساعتی روی هوا بودیم. داشتم از آن بالا به مردم نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد که تا چشم کار می‌کند، روی زمین‌ آدم باشد. نمی‌دانستم به کجا می‌رویم‌ اما یک‌دفعه هلی‌کوپتر قصد فرود آمدن کرد‌. از حاج ‌احمد ‌آقا پرسیدم این‌جا کجاست؟ او گفت: «این‌جا بیمارستان هزار تخت‌خوابی(امام خمینی کنونی) است. برو پیش رئیس بیمارستان و بگو ماشین‌اش را آماده کند.» من از هلی‌کوپتر پایین پریدم. در بیمارستان هرکسی را می‌دیدم، می‌پرسیدم رئیس بیمارستان کیست؟ بالاخره رئیس را پیدا کردم و حرف‌های حاج ‌احمد آقا را به او منتقل کردم. به اتفاق هم ماشین او را آوردیم. ماشین‌اش یک پژوی آبی‌ رنگ بود. حاج ‌احمد‌ آقا جلو سوار شد. حاج ‌آقا ناطق‌نوری و حضرت امام هم عقب نشستند. حاج‌احمد به من گفت: «ما می‌خواهیم برویم منزل یکی از دوستان نماز بخوانیم. تو برو به مدرسه رفاه و بگو ما بعد از نماز می‌آییم.» من آمدم جلوی درب بیمارستان که یک تاکسی بگیرم اما دیدم نه پول‌هایم هست و نه کلیدهایم ولی مردم آن‌قدر لطف داشتند که مرا سوار کردند. 4 کورس ماشین سوار شدم تا بالاخره به مدرسه رفاه رسیدم. وارد مدرسه که شدم همه ریختند سر من و گفتند: «چه شد، آقا‌ کجاست؟» من هم ماجرا را توضیح دادم. تا گفتم آقا بعد از نماز به مدرسه می‌آید، مردم شروع کردند به‌ تهیه مقدمات استقبال. یکی گلدان در کوچه می‌گذاشت، دیگری اسفند درست می‌کرد و یکی آب‌پاشی ‌می‌کرد. هوا هم سرد بود. خلاصه آماده شدیم که نزدیک مغرب در مدرسه رفاه از امام استقبال کنیم. آقا که وارد مدرسه رفاه شد، به‌واقع نبض انقلاب از آن لحظه شروع به تپیدن کرد تا شانزدهم بهمن ماه. وقتی حضرت امام وارد مدرسه رفاه شد، من دیدم که دیگر همه‌کنار ایشان هستند. بنابراین رفتم پیش امام و از ایشان اجازه خواستم پیش مادرم بروم. ضمن این‌که تمام بدنم هم خونی بود و باید می‌رفتم لباسم را مرتب می‌کردم. از آقا خداحافظی کردم اما به ایشان گفتم هر وقت که بخواهند برای خدمت‌گذاری حاضر هستم. البته تا بیست‌ودوم بهمن مدام پیش حضرت امام رفتم ولی بعد از آن به دنبال ورزشم رفتم چون احساس کردم دیگر به حضور من نیازی نیست.

 

* فضای بعد از انقلاب

طالقانی توصیفی هم از فضای بعد از انقلاب و این‌که آیا باز هم در این زمان دیداری با حضرت امام داشته یا خیر، دارد: «من اغلب هفته‌ها خدمت امام می‌رفتم. خدا بیامرزد آقای توسلی را. هر وقت زنگ می‌زدم ایشان می‌گفت بیا. این روند ادامه داشت تا زمانی‌که حضرت امام به قم رفت. در آن زمان هم چند باری خدمت امام رفتم. بعد از آن هم امام به جماران رفت که در این برهه از زمان خیلی بیشتر به خدمت امام می‌رفتم.»

او که خطبه عقدش هم توسط حضرت امام خوانده شده، در این باره می‌گوید: «یک روز بعد‌از‌ظهر جلوی سالن کشتی هفتم‌تیر(بدیع‌زادگان سابق) نشسته بودم. آن موقع من مسئول این سالن بودم. همین‌طور که نشسته بودم دیدم آقای دعایی، مسئول روزنامه اطلاعات‌- که از خوبان روزگار است و هرچه از او بگویم کم گفته‌ام- آمد. با من خوش‌و‌بش کرد و گفت: «کجایی؟ چرا نمی‌آیی؟ دوست دارم بیشتر تو را ببینیم. این همه آدم آن‌جاست اما تو نمی‌آیی.» در جواب او گفتم من از آن دسته آدم‌ها‌ نیستم. من این کار را با عشق شروع کردم و هروقت به من نیاز داشته باشند، می‌آیم فقط یک کاری با شما دارم. دعایی گفت: «چی؟» گفتم می‌خواهم ازدواج کنم. اگر ممکن است به حضرت امام بگو من می‌خواهم ایشان خطبه عقدم را بخوانند. دعایی در جوابم گفت: «آقا دوست دارد تو بیایی. فردا خبرش را به تو می‌دهم.»‌ فردای آن روز دعایی آمد و گفت: «محمدرضا کی‌ می‌خواهی عقد کنی؟» گفتم هر وقت که آقا بگوید. دعایی گفت: «فردا خوب است؟» گفتم بله. عصر فردای آن روز به خدمت حضرت امام رفتیم. امام داشتند با آقای آشتیانی صحبت می‌کردند که تا مرا دیدند خطاب به آقای آشتیانی گفتند: «طالقانی را اذیت نکنید. من او را خیلی دوست دارم.» سپس یک نبات هم به همسرم دادند و خطبه عقد ما را جاری کردند. روز بعد از آن هم خبر این اتفاق را دعایی در روزنامه اطلاعات چاپ کرد.

 

* تختی

از او می‌خواهیم گریزی هم به دوستی دیرینه‌اش با خانواده جهان‌پهلوان تختی بزند. او که به‌گفته خودش تنها یک بار غلامرضا تختی را از نزدیک دیده، سالیان سال است که رابطه دوستانه‌اش را با خانواده تختی حفظ کرده است. طالقانی درباره وضعیت کنونی همسر تختی می‌گوید: «او بیمار است. خبر بیماری‌اش را هم همین چند وقت پیش من به تلویزیون اعلام کردم.» او در توضیح چرایی علت بیماری شهلا می‌گوید: «بالاخره دیگر سن و سالی از او گذشته و بیماری‌اش هم به همین خاطر است.» اما این‌که آیا شهلا هنوز هم برای دیدار نوه‌اش به آمریکا می‌رود یا نه، می‌گوید: «این را دیگر نمی‌دانم. فقط می‌دانم که دیگر پیش بابک پسرش نمی‌رود. از طرفی او با منیرو(همسر بابک) هم اختلاف دارد و با هم مراوده‌ای ندارند.» او از سکوت چندین و چند ساله شهلا هم چنین می‌گوید: «او فقط با من صحبت می‌کند. در حال‌حاضر شهلا فقط با یک پرستار زندگی می‌کند و البته علی پسر مهدی تختی هم به او سر می‌زند.» اصرار ما برای ریش گرو گذاشتن طالقانی و وصل کردن ما به شهلا بی‌فایده است. او آن‌قدر امین است که حتی کلمه‌ای هم از رازهای سر به ‌مهر شهلا را که همچون امانتی در نزد اوست، برای ما نمی‌گوید و فقط به این گفته قناعت می‌کند‌: «اولین بار من در رسانه ملی اعلام کردم که شهلا یک اسطوره است. او کسی است که‌46 سال حرفی نزده. آخر با‌ مروت‌ها بروید و ببینید که او چطور است؟ شما که این‌قدر تظاهر می‌کنید و الکی هی می‌گویید آقا تختی، آقا تختی.» طالقانی این را می‌گوید اما در واکنش به این‌که آیا شهلا کسی را به‌حضور می‌پذیرد، می‌گوید: «نه. او هیچ مسئول ورزشی‌ یا ورزشکاری را به حضور نمی‌پذیرد.» حرف که به غلامرضا، نوه تختی می‌رسد، چشمان طالقانی برق‌ می‌زند: «غلامرضا در آمریکا غوغایی به پا کرده. برای مردم از جوان‌مردی‌های پدربزرگ‌اش می‌گوید و به کمک ایرانی‌های مقیم آن‌جا کمپینی در حمایت از تختی به راه انداخته.»

 

* ویترین افتخارات

تمام افتخارات ورزشی محمدرضا طالقانی که حالا در قالب لوح‌ها، مدال‌ها، کاپ‌ها، عکس‌های یادگاری و... است،‌ در ویترینی بزرگ در گوشه‌ای از منزلش خود‌نمایی می‌کند. ویترینی که دختران عزیزتر از جانش تصمیم ‌گرفته‌اند کلید آن را پنهان کنند تا دست و دل‌بازی پدر باعث نشود این‌ها را هم به دوستان و آشنایان ببخشد. آنچه بیشتر از همه در این ویترین نظرمان را به خود جلب می‌کند‌، 2 عکسی است که طالقانی با حضرت امام دارد؛ یکی مربوط به زمان سخنرانی امام در بهشت‌زهرا‌ست و دیگری هم مربوط به دیدار طالقانی با امام در قم. وقتی می‌بیند جلوی ویترین افتخاراتش میخکوب شده‌ایم، می‌آید و توضیح می‌دهد: «این‌ها را که می‌بینید، چیزهایی است که از روز اول حضورم در ورزش تا روزی‌که از‌ دنیای حرفه‌ای کنار رفتم به‌‌دست آورده‌ام. البته بخشی از مدال‌ها و کاپ‌هایم را در برهه‌ای از من گرفتند.» او به لوحی اشاره می‌کند و می‌گوید: «این آخرین حکم من در دنیاست. زمانی‌که نایب‌رئیس کنفدراسیون آسیا شدم.» این سمتی است که هنوز هم کسی نتوانسته از ایران به آن برسد. طالقانی درباره نحوه انتخابش برای این سمت می‌گوید: «سال 2005 که قهرمان آسیا شدیم،‌2 ایرانی کاندیدای احراز پست ریاست فدراسیون بودند که‌ 3 رای آوردند. شب همه مسئولان برای احراز پست نایب‌رئیسی آسیا جلسه داشتند. من برای خرید بیرون رفته بودم که یک داور که مترجم من هم بود می‌آید و سراغ مرا می‌گیرد. می‌گویند طالقانی الان نیست، ضمن این‌که او کاندیدای نایب‌رئیسی هم نیست‌ اما او می‌گوید طالقانی باید کاندیدا شود که درنهایت در نبودم 15‌‌رای به من می‌دهند و این سمت به من می‌رسد. این در حالی است که امسال جوادی و رنگرز، کاندیدای احراز این پست شده بودند اما هیچ‌کدام رای نیاوردند. حالا ببینید، ما چطور این پست‌ها را یکی پس از دیگری از دست می‌دهیم.»

 
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.