سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

صدای پای خوشبختی

گفت‌وگو با معلمی که ماه عسل زندگی‌اش را به نگاه دانش‌آموز چادرنشین بخشید

او راه پدر معلمش را ادامه می‌دهد سال 89 با استخدام در آموزش و پرورش تدریس در منطقه محروم ریگان را آغاز کرد.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، اولین روز ماه مهر برای معلم دبستان 22 بهمن روستای میرآباد روز خاصی بود. سید احسان موسوی، جوان 21 ساله اهل بم که عشق به تدریس او را به دنیای معلمی کشانده بود مناطق محروم ریگان را انتخاب کرد.  او از معدود کسانی بود که در زلزله 5 دی ماه سال 1382 زنده مانده بود. صدای ناله و فریاد مردم که در زیر آوارها گرفتار شده بودند هنوز هم در گوش او طنین‌انداز است. می‌گوید با چشم خود مرگ بسیاری از عزیزانش را دیده است.

او همراه پدر و مادر و برادرش در زیر آوار مانده بودند اما با کمک مردم از مرگ نجات پیدا کرده‌اند. مشکلات و فقر مردم بم بعد از زلزله چند برابر شد و احسان که در‌آن زمان دانش‌آموز بود روزهایی را به خاطر دارد که در میان خروارها خاک و داخل کانکس‌های آهنی کلاس‌های درس برگزار می‌شد.

او راه پدر معلمش را ادامه می‌دهد سال 89 با استخدام در آموزش و پرورش تدریس در منطقه محروم ریگان را آغاز کرد.

 می‌گوید وقتی وارد کلاس درس شدم برق خوشحالی را در چشمان دانش‌آموزان روستا دیدم اما یکی از آنها که در نیمکت اول نشسته بود چهره‌ای پر از درد داشت و نمی‌توانست مانند دانش‌آموزان دیگر برای احترام به معلم بایستد. تلاقی نگاه معلم و دانش‌آموز سرآغاز ماجرایی شد که در آن عشق معنای دیگری پیدا کرد. معلم روستا برای درمان دانش‌آموزش دوسال مسیر ریگان، بم و تهران را طی کرد و با درمان او بار دیگر یعقوب را به مدرسه و کلاس درس بازگرداند.

نخستین روز مهر ماه برای او بهترین روز زندگی‌اش بود، وقتی که یعقوب 11 ساله پس از دو سال با تلاش او سلامتی‌اش را دوباره به دست آورد و بدون درد و رنج سر کلاس درس حاضر شد. هرگز حاضر نبود پس از آن‌که مثل تمام دانش‌آموزان کلاس به احترام معلم ایستاده است، بنشیند.



این معلم فداکار  از روزی که نخستین بار وارد کلاس درس شد، این‌گونه می‌گوید: وقتی استخدام آموزش و پرورش شدم باید  چند سالی در مناطق محروم تدریس می‌کردم. روستاهای شهرستان ریگان 100 کیلومتر تا شهر بم فاصله داشت. هر روز در  این مسیر تردد می‌کردم.در این مسیر بارها به خاطر توفان شن و تصادفات جاده‌ای تا آستانه مرگ پیش رفتم ولی بازهم عشق خدمت به کودکان روستایی باعث می‌شد که با قوت کار کنم.

وی در ادامه می‌گوید: نخستین  روز مدرسه وقتی وارد کلاس شدم با دیدن یعقوب پسربچه عشایری که در نیمکت اول نشسته بود فهمیدم که او درد زیادی دارد و پای چپ او سه سال قبل بشدت آسیب دیده است. از حرف‌های معلم‌ها و دانش‌آموزان متوجه شدم که یعقوب پدر ندارد و همراه با مادر و دو برادر بیمارش در چادر عشایری زندگی می‌کنند.

پدرش بر اثر بیماری قلبی فوت کرده بود و مادرش نیز بیمار بود. یکی از برادرانش ناراحتی عصبی داشت و برادر دیگرش نیز به بیماری کبدی مبتلا بود. بیماری آن‌ها باعث شده بود نتوانند کار کنند و مادر پس از ازدواج سه دخترش به سختی زندگی را اداره می‌کرد. دیدن این وضعیت برایم خیلی سخت بود.

یعقوب باید هر روز 3 کیلومترتا رسیدن  به مدرسه پیاده‌روی می‌کرد  و به خاطر درد شدید پاهایش ناچار هفته‌ای چند بار غایب می‌شد. زنگ تفریح وقتی بچه‌ها در حیاط مدرسه بازی می‌کردند یعقوب در گوشه‌ای فقط آن‌ها را تماشا می‌کرد. هنگام  حضور و غیاب وقتی به نام یعقوب سابکی می‌رسیدم به سرنوشت او فکر می‌کردم. یعقوب وقتی 4 ساله بود هنگام کوچ در برف و یخبندان زمین خورده و پای چپ او بشدت آسیب دیده، نبودن پزشک باعث شده بود  شکسته‌بند محلی به درمان بپردازد و بر اثر آن تجویز، تاندون‌های پا  رشد نکرده و استخوان هایش بشدت ضعیف شده بود. از آن روز به بعد قدم زدن و دویدن آرزویی بود که در چشمانش دیده می‌شد.

دیدن رنج یعقوب برای مردم روستا یا اهالی شهر عادی شده بود اما معلم کلاس اول ابتدایی نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد. با پرس و جو از بچه‌های روستا محل زندگی یعقوب را پیدا کرد و به  چادر عشایری آن‌ها رفت. مادر در کنار سه پسر بیمارش روی زیلویی کهنه میزبان او شده بودند.
شنیدن سرگذشت آن‌ها  و دیدن وضعیت بد زندگی شان تلنگری بزرگ بود. باید برای درمان یعقوب کاری می‌کرد. با این وضعیت آینده خوبی در انتظار این پسربچه نبود. می‌دانست که برای درمان او باید هزینه‌های زیادی را متحمل شود. یاد قولی که به همسرش داده بود افتاد. قرار بود با پس‌اندازی که جمع کرده‌اند برای ماه عسل به پابوس امام هشتم بروند. موضوع را با همسرش در میان گذاشت و وقتی با استقبال او مواجه شد درنگ نکرد.

می‌گوید: یعقوب را همراه خود به بم بردم  و پزشک بعد از معاینه گفت باید جراحی شود و بهتر است او را به تهران منتقل کنیم زیرا سه مرحله جراحی پی در پی نیاز دارد. تلاش کردم تا او و خانواده‌اش را تحت حمایت بهزیستی قرار دهم اما بعد از 6 ماه اعلام کردند به دلیل این‌که آن‌ها تحت حمایت کمیته امداد قرار دارند این امکان وجود ندارد.

می‌دانستم هزینه عمل جراحی  زیاد است همه پس اندازهایمان را  برداشتیم و با همسرم یعقوب را به تهران آوردیم. پزشکان آزمایش‌های مختلفی انجام دادند اما علت درد مشخص نبود. از طرف دیگر یعقوب به خاطر درد زیادی که داشت اجازه نمی‌داد پزشکان به مچ پای او دست بزنند. بعد از چند روز یکی از پزشکان گفت مشکل روحی یعقوب بیشتر از مشکل جسمی او است و باید ابتدا آن را درمان کنیم. در یکی از بیمارستان‌های تهران  تحت نظر یک روانپزشک قرار گرفت.

طی این مدت بارها به بم رفتیم و برای ادامه درمان به تهران بازگشتیم. کارشناس مشاوره چند جلسه با یعقوب مشاوره کرد و با کم شدن بیماری روحی او را به تهران بردیم. وقتی او را به اتاق عمل بردند جراح‌اش به من گفت به خاطر وضعیت بد پا نمی‌توان جراحی‌اش کرد. پزشک معالج راه حل دیگری پیدا کرد. ابتکار پزشک موفقیت‌آمیز بود و بعداز چند ماه تاندون‌های آسیب دیده ترمیم شدند و یعقوب توانست بدون عصا راه برود. دیدن برق شادی در چشمان یعقوب بهترین لحظه زندگی من و همسرم بود.

روزهای دوران نقاهت یعقوب ماه عسل من و همسرم بود. از این‌که توانسته بودم آرزوی مادر یعقوب را برآورده کنم خوشحال بودم. به علت طولانی‌شدن و شدت بیماری یعقوب یک مؤسسه خیریه مابقی هزینه‌های بیمارستان را پرداخت کرد و بعد از دو سال یعقوب دوباره به مدرسه برگشت. معلم فداکار ادامه می‌دهد: وقتی بعد از دوسال سرزده به کلاس دوم ابتدایی رفتم همه بچه‌ها به احترام من از جای خود بلند شدند. چشمانم به دنبال یعقوب بود. پشت  نیمکت اول مقابلم ایستاده بود و لبخند می‌زد. دیگر درد نداشت.
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.