سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

خانم ها حتما بخوانند؛

با چادر بهترم، آرام ترم، بیشتر به یاد خدا هستم

یک روز به مادرم گفتم برایم چادر بخرید. مادرم جدی نگرفت. فردایش دوباره گفتم: مامان برام چادر نگرفتید؟ مادرم به من نگاه کرد و گفت: تو تا حالا حتی دامن هم نپوشیدی حالا می خوای چادر سرت کنی؟

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

خواهرم چادری بود اما من نه! تیپ اسپرت می زدم موهام رو عجق وجق درست نمی کردم؛ یک ور می زدم و اینطوری نبود که همه اش بیرون باشه، مانتوم تنگ و کوتاه بود و اگر آستینم بالا می رفت مقید نبودم مراقبش باشم ، از چادر که اصلا خوشم نمی آمد

به دوستانم می گفتم من اگر دانشگاه برم یا ازدواج کنم یا سرکار برم برای هیچ چیزی هیچ وقت چادر سرم نمی کنم.

در مراسم افتتاحیه ی جدیدالورودی های دانشگاه با بسیج دانشجویی آشنا شدیم و چون فکر میکردیم اگر عضو فعال باشیم مزایای زیادی برایمان خواهد داشت فرم پر کردیم. بعد که دانشگاه رسما باز شد مدارکی را که لازم بود به دفتر بسیج بردیم و ثبت نام شدیم.

فردای آن روز رفتیم دفتر بسیج که می خواهیم فعالیتمان را شروع کنیم آنها هم گفتند فعلا کار خاصی نیست اما اگر می خواهید کمک کنید توی اتاق نمرات خانم رضایی خیلی دست تنها هستند. من و دوستم هم رفتیم اتاق خانم رضایی.

او استقبال گرمی از ما کرد و کار را برایمان توضیح داد از همان روز کار ما و آشنایی مان با ایشان شروع شد.

خانم رضایی خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود و ما را شیفته ی اخلاق و رفتارش کرد انگار ما دختر او بودیم. گاهی وقتی سرمان خلوت می شد از اینترنت مطالب جالبی را که به چشمش می خورد برای ما هم تعریف می کرد گاهی طنز، گاهی عبرت آموز مثلا ماجرای آن دختر بدحجابی که از مزاحمت های خیابانی خسته شده بود و تصمیم گرفته بود سلاح حمل کند.

چند ماه گذاشت و در این چند ماه حسابی از نظر اعتقادی رشد کرده بودم. گاهی از 8 تا 10 صبح کلاس داشتم بعدش تا عصر می رفتم پیش خانم رضایی چون تمام لحظه هایم زیبا و مفید بود. آنقدر مطالب طنز و زیبایی که می گفت برایمان جالب بود که مطالب اعتقادی و احادیثی که روی مانیتورش بود را هم جذب می شدیم من اصلا متوجه گذشت زمان و سنگینی کارها نمی شدم.

تکیه کلامش "قربونت بِشُم" بود ( خوزستانی بودند) رفتار خوبش مرا عاشق همه ی خوبی های دیگرش هم کرد از جمله حجابش؛ چادرش

بالاخره یک روز به مادرم گفتم برایم چادر بخرید. مادرم جدی نگرفت. فردایش دوباره گفتم: مامان برام چادر نگرفتید؟ مادرم به من نگاه کرد و گفت: تو تا حالا حتی دامن هم نپوشیدی حالا می خوای چادر سرت کنی؟ من گفتی: چه ربطی داره؟ و خیلی اصرار کردم. مادرم چون فکر می کرد حالا یک هوایی به سرم زده و زود از سرم می افته گفت باشه اما یک ماه بعد اگر هنوز چادر می خواستی برات می گیرم. گفتم یک ماه بععععد خیلییییی طولانیه! اما مادرم محکم سر حرفش بود: یک ماه بعد!

حالا خجالت می کشیدم که بی چادر بودم!

یک روز خانم رضایی داشت درباره ی نماز جمعه حرف می زد. گفتم من که چادر سرم ندارم که بیام نماز جمعه! خانم رضایی با تعجب گفت" فاطمه! تو چادر نداری!؟

حالا این همه مرا با آن وضع مانتو و اوضاع مقنعه ام دیده بود اما انگار دیده ی عیب پوش او فقط خوبی ها رو در ذهنش ماندگار می کرد.

ناخودآگاه گفتم: من خیلی دلم چادر می خواد هر روز به مادرم میگم اما مادرم می گه یک ماه دیگه برات چادر می گیرم!

چند روز بعد که وارد اتاق شدم یک بسته ی کادو رو میزش بود گفت فاطمه این برای توئه. من بلافاصله فهمیدم گفتم خانم رضایی من نمی تونم قبول کنم مادرم قول داده یک ماه دیگه برام چادر بگیره. خانم رضایی گفت : این هدیه ی حضرت زهراست که به دلم انداخت برات چادر بگیرم تو هم فکر نکن از طرف منه.

آخرش با خجالت آن را در کیفم گذاشتم .

روز اولی که با چادر به دانشگاه رفتم پسرهای همکلاسی ام گفتند: این هم چادری شد. اما من سرم را هم بلند نکردم. بعد رفتم پیش خانم رضایی. دستهامو از زیر چادر درآورده بودم و محکم جلوی چادرم رو نگه داشته بودم خانم رضای خندید: نگاه کن چقدرم محکم چادرش رو نگه داشته

بابام که منو با چادر دید گفت: باید تو روزنامه ها بنویسند فاطمه چادری شده!!!

چند وقت که از چادری شدنم گذشت خانم رضایی از من پرسید: فاطمه این مدت که با چادر می رفتی و می آمدی هیچ فرقی داشت با آن روزهای قبل؟ کسی تو را با نگاه یا حرفاش اذیت کرد؟ دیدم حتی یک مورد هم نبود. دیدم چقدر چادرم را دوست دارم. چقدر با چادر بهترم، آرام ترم، چقدر بیشتر به یاد خدا هستم و سعی می کنم به او نزدیکتر شوم.

می دونم خیلی ها مثل آن موقع منند، این خیلی ها حتما اگر یکی مثل خانم رضایی با آنها برخورد کند دلیلی ندارد مثل امروز من و بلکه خیلی جلوتر از من نشوند ؛و چقدر خدا مهربان است که حالا من اینجایم ، عاشق چادرم هستم و شده ام یک خادم الشهدا که شهدا به شلمچه راهش دادند و دارم برای تو راز چادرم را تعریف می کنم تا خاطره اش را بنویسی برای همه ی آنها که می توانند خادم الشهدا شوند حتی اگر به لباس امروزشان نیایند و بیشتر از آن برای همه ی آنهایی که می توانند مثل خانم رضایی شوند و دست امثال من را بگیرند. به نظرم خانم رضایی خیلی بیشتر از من خادم الشهداست خادم الشهدایی خیلی زیباست اما خادم الشهدا پروری حتما زیباتره

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.